به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در اراک، پنجاه و پنجمین دورهمی خوانش کتاب «دوشنبههای کتاب نخوانها» با خوانش داستان کوتاه «ترشی لیته» از مجموعه داستانهای کتاب «هیلمن» اثر آکریم علمدار نویسنده و پژوهشگر اراکی توسط نویسنده پیگیری شد؛ و مورد نقد و بررسی منتقدین و نویسندگان حاضر در این دورهمی خوانش کتاب «دوشنبه های کتاب نخوان ها» قرار گرفت.
تاکنون از این نویسنده آثاری همچون؛ «آفتاب و مهتاب» (با گویش اراکی)؛ «واژهنامه و ضرب المثلهای مردم اراک»؛ «شجره نامه خاندان علمدار» و مجموعه داستان کوتاه «هیلمن» چاپ و به بازار کتاب عرضه شده است.
بخشهای کوتاه از قصه «ترشی لیته»
«…روزهایی که به جوانی منتهی میشود روزهای عجیبی و غریبی هستند. لااقل برای من اینگونه بود! برای منی که همیشه دوست داشتم از خودم فرار کنم و میخواستم کاری بکنم اما نمیدانستم چه کاری؟..
... در حالی که مشغول گوش دادن به فرمایشات داش رحمان (استاد کار کارگاه اتومکانیک) بودیم؛ یک گربه سفید و حنایی چاق و چله در روی لبه دیوار کوتاهی که حدود و حریم خانهها را با هنرستان مشخص میکرد با آرامش و آهستگی در حال عبور بود و گاهی حواسش به گنجشکهای بالای درختها پرت میشد. عباس یک سنگ نمیدانم از کجایش درآورد و از پنجره کارگاه حواله گربه کرد که در اثر آن نزدیک بود گربه چاق و حنایی به پایین دیوار سقوط کند.
... گروه ما متشکل بود از من؛ علی؛ عباس؛ رضا؛ امید و فرهاد. یادم نیست یک دوچرخه ۲۸ هرو بدون ترمز و گلگیر مال کدام یک از بچهها بود که آن را برداشتیم و دو ترکه زدیم به چاک...
... مادرم سرش را از پنجره بیرون آورد و پرسید؛ این وقت روز در خانه چه غلطی میکنی؟ گفتم آمدهام برای ناهار ترشی ببرم. مادرم بعد از ناله و نفرین از بستوی (بسو) سبز و بزرگ گوشه خیاط برایم در داخل یک دبه ی کوچک «ترشی لیته» ریخت و داد دستم.
... دست مادرم در اثر سردی و یخ زدگی سرکه و ترشی داخل بستو سرخ شده بود و میلرزید! چه دستهای مهربانی داشت و نمیدانستم!!.. نگاهم روی لبان صورتی رنگش قفل شد. گمانم داشت چها قل می خواند و من از کجا می دانستم در دلش چه میگذرد؟
..آن وقتها معنی عشق را درست نمیفهمیدیم. عباس هم همینطور بود و از عشق سر در نمیآورد!
...الان که فکر میکنم میبینم از نظر مخ راحت بودم در آن دوران! شاید هم ساده و بیآلایش بودیم! نمیدانم چه نامی باید بگذارم بر آن حالتهای رویایی...
...دستهایم یخ زده بود؛ بینی و گوشها یم بیحس شده بودند. دبه ترشی همچنان به شدت تکان میخورد و فرمان دوچرخه در دستمانم میلرزید و بیقرار بود...
... نانهای لواش برشته بودند.. «ترشی لیته» مثل دستان قرمز؛ یخ کرده و نحیف مادرم بوی مهربانی میداد و از در و دیوار سادگی و کم توقعی میبارید.
نظرات