سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - طاهره مشایخ، نویسنده: «- موافقی قراردادی با هم امضا کنیم؟
پیرمرد کلاه بافتنی که چند جایش نخکش شده بود و تکههای قیر سیاهش کرده بود، روی سر جابجا کرد و نفس عمیقی کشید. سرش را کج کرد و با دیدن برق چشمهای مرد بلند قامت، لبخند خستهای بر لبش نشست. برایش عجیب بود. از مجرد بودن پسرها برای رییس جمهور درددل کرده بود و حالا باید قرارداد امضا میکرد. زل زد به عمامه سیاه و گفت: «چه قراردادی حاجآقا؟ انگشت هم حسابه؟»
رییس جمهور سر تکان داد و انگار سالهاست او را میشناسد یک دستش را گذاشت روی شانههای لاغر پیرمرد. دست دیگرش را توی هوا حرکت داد و با صدای آرام در گوش پیرمرد گفت: «شما انگشت بزن پدرجان.»
خم شد و دست چروکیده و قیری پیرمرد را بوسید. پیرمرد که خجلزده شده بود عبای سیاه رییس جمهور را به صورتش کشید و دست به سینه گذاشت. وقتی میخندید جای دندانهای افتادهاش معلوم میشد و بر سادگیاش میافزود. به پسرها که قد و نیمقد از هجده ساله تا سی ساله کنارش ایستاده بودند اشاره کرد و گفت: «حاجآقای سید اولاد پیغمبر، به خدا از پس خرج عروسی و زن گرفتنشان برنمیام.»
رییس جمهور به پسرها نگاه کرد و برای همه سر تکان داد: «آفرین پدرجان. چند تا عصای دست و عصای پیری برای خودت درست کردی!»
پسرها که هنوز باورشان نمیشد رییس جمهور مقابل آنها ایستاده خندیدند و به پدر نگاه کردند. پدر هم مثل پسرهایش تا آن روز بالاتر از پیمانکار شهرداری که برای قیرگونی کردن خیابانهای اطراف حرم با آنها قرارداد بسته بود با شخص مهمی ملاقات نداشتند. اولین بار بود با آدم مهمی که بارها از قاب تلویزیون دیده بود چهره به چهره میشد.
محافظها دور و اطراف را مانند عقاب زیر نظر داشتند. تلاش میکردند پیرمرد و چهار پسرهایش که از حلقه حفاظتی عبور کرده و مقابل رییس جمهور ایستاده بودند زودتر از او دور شوند و رییس جمهور به بقیه بازدید میدانی برسد. پیرمرد برگشت سمت گنبد و دست روی سینه گذاشت و زیرلب السلام علیک یا علی بن موسی الرضا گفت. برگشت سمت رییس جمهور و با صدای بغضدار گفت: «حاجآقا، به خدا امام شما را برای ما فرستاد.»
رییس جمهور به پیرمرد نزدیک شد و گفت: «گفتم که پدرجان. امامی که همه بر سر سفره او نشستهایم از این کار شادتر از همه ماهاست. با هم تقسیم کار میکنیم. نصف نصف! عروسی دو تا از این شاخ شمشادها با من، دو تا هم با همت خودت. تفاهمنامهاش رو هم هر دو انگشت میزنیم. راضی هستی؟»
چشمان پیرمرد برق افتاد. رییس جمهور پیشانی پیرمرد را بوسید و رو کرد به پسرها: «این تفاهمنامه برای من از هزار تفاهمنامه سیاسی بالاتر است.»
نظر شما