به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ تا پیش از ساختهشدن فیلم بلیدرانر، هیچکس از ژآنر علمی-تخیلی چنین انتظار نداشت که تا این حد حس برانگیز باشد و لحظاتی شاعرانه بیافریند. فیلمی که بهواسطه تلفیقِ گونهی علمی-تخیلی و زیرگونهی نوآر، ارجاع به سینمای پیش از خود و نوع دکوپاژ عجیبوغریب آغازینش، یکی از مهمترین فیلمهای پسامدرن در سینما بهحساب میآید. فیلم پسامدرنی که به لطف اقتباسی بودن و فیلمنامه درخشان آن، توانست فصلی جدید در سینما را رقم بزند.
پلیکنت ها، که ساختهی دست بشر هستند، از انسانها فراتر رفتهاند و علیه آنان شوریدهاند. پسازاین شورش، ورود آنها به زمین ممنوع شده است و در صورت مشاهده، مامورانی به نام بلیدرانر آنها را میکشند؛ یا بهاصطلاح آنها را بازنشسته میکنند. هریسون فوردنقش ریک دکارد را در فیلم ایفا میکند؛ یک بلیدرانرِ کهنهکار، که توسط مافوق قدیمیاش فراخوانده میشود تا رپلیکنتهایی که اخیراً به زمین آمدهاند را بازنشسته کند. راشل یکی از این رپلیکنتهاست که از انسان نبودنش آگاه نیست و این موضوع خود دکارد را هم دچار آشفتگی میکند و باعث میشود او هم در هویت خویش تردید کند. دلیل حضور رپلیکنتها روی زمین، تلاش برای دست یافتن به طول عمر بیشتر است و این بهنوعی داستانِ خودِ انسان است: گونهای از حیوانات که همواره چیزی بیشتر خواسته و در پی رسیدن به جاودانگی بوده است. جاودانگیای که به واسطه پیشرفتِ علم، مطمئناً نصیبِ خواص این گونه شده است. این مطلب، بهخودیخود، اندوهی نوستالژیک را به بیننده هنوز میرا انتقال میدهد؛ اندوهی که برای او بسیار همذاتپندارانه است.
نکته جالب در مورد این فیلم (محصول سال ۱۹۸۲)، روی دادن وقایع در سال ۲۰۱۹ است. اما تصوری که سازندگان فیلم از شهر لوسآنجلس در سال ۲۰۱۹ داشتهاند، بههیچوجه شبیه آنچه که ما در واقعیت میبینیم نیست و این دقیقاً «نقطه قوت» فیلم است.
سینما، هرقدر هم که از واقعیت وام گرفته باشد، تخیلِ صِرف است و قرار نیست هیچ شکلی از آن، خودِ واقعیت باشد. پذیرش این موضوع بلیدرانر را به فیلمی منسجم و موفق تبدیل میکند؛ فضای آفریدهشده در فیلم تحت تاثیرِ زیرگونه نوآر، بسیار گیراست. آن خیسی و بارانِ مدام بر روی فوق مدرنیتهای بدون حس، که هنوز در آن انسانهایی دارای احساسات قدم میزنند، جان بیننده را بهراحتی به دنبال خود میکشانَد. این فضای فلزی و نورانی، همراه با انبوهی از آن چهرههای شرقیِ خشک و بدون حس، بهترین انتخاب برای ایجاد اتمسفر در این فیلم بودهاند؛ تا به زیبایی، در تضاد با عشقِ یک انسان و ربات، یعنی دکارد و راشل قرار گیرند و این تضاد باعث بیرون زدنِ این احساساتِ پنهان شده شود.
اما چیزی که بیش از هر چیز دیگری فضای این فیلم را شاعرانه جلوه میدهد، موزیکِ باورنکردنیِ ونجلیز است: صداهایی دستنیافتنی که گویی از دنیایی دور به گوش بیننده میرسند. موزیک بلیدرانر آنقدر فضاساز و جانرباست، که حتی بازیِ بدِ هریسون فورد در برخی صحنهها هم نمیتواند آن را تخریب کند. اما اوج شاعرانگی در فیلم بلیدرانر، صحنهای است که در آن عمر رُی روی بام ساختمان بهپایان میرسد. جدا از بازیِ بسیار خوبِ راتگر هاور، کبوتر سپیدی که او در آن صحنه رها میکند، موزیک جانربای ونجلیز، بارانی که بر همه جای صحنه مدام میبارد و به گفته خود رُی باعث پنهان شدنِ اشکها میشود، تصمیم رُی برای نجات جان دکارد در لحظهای که تفاوت مرگ و زندگی را به خوبی دریافته است و سرانجام آن فیگورِ ابدیِ رُی به هنگام مرگ، که با سری زیر انداخته عمرش بهپایان میرسد بدون اینکه قطرات باران را پایانی باشد، همگی در اوج شاعرانگی قرار دارند، و یکی از زیباترین و شاعرانهترین صحنههای تاریخ سینما را ساختهاند. صحنهای که کاش فیلم با آن به پایان میرسید و حس خوب آن با سکانس بهشدت هالیوودیِ پایانی، از بین نمیرفت.
نظر شما