یکشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۲ - ۱۱:۱۵
پهلوان تختی با این بزرگی و رادمردی، جز در ابن بابویه، خانه‌ای ندارد

غلامرضا تختی که با عنوان «جهان پهلوان» نیز شناخته می‌شود، کشتی‌گیر برجسته‌ای بود که در بازی‌های بین‌المللی مدال‌های زیادی را از آن خود کرد. او از چهره‌های مشهوری است که در فرهنگ ورزشی ایران، به عنوان نماد پهلوانی و جوانمردی شناخته شده است.

سرویس تاریخ و سیاست خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): غلامرضا تختی متولد ۵ شهریور ۱۳۰۹ و درگذشته ۱۷ دی ۱۳۴۶، با دو مدال نقره و یک مدال طلا در بازی‌های المپیک، دو مدال نقره و دو مدال طلا در مسابقه‌های قهرمانی جهان و نیز مدال طلای بازی‌های آسیایی، پرافتخارترین ورزشکار ایرانی در این صحنه‌ها محسوب می‌شود، اما بی‌شک، عمده شهرت او به‌واسطه منش پهلوانی و کنشگری اجتماعی بوده است.

کتاب «تختی، یک زندگی» نوشته فرید مرادی یکی از آثاری است که بر اساس منابع و مدارک و اسناد موجود زندگی تختی از تولد تا مرگ بررسی شده است. در پایان کتاب، منبع‌شناسی مربوط به تختی و نیز اشعاری که در سوگ وی سروده شده، آورده شده است. این کتاب از سوی نشر دوستان منتشر شده است.

در این کتاب چنین می‌خوانیم: «تختی چهار ماه پس از برگشت از مسابقات تولیدو ۱۹۶۶ در سی بهمن ۱۳۴۵ با خانم شهلا توکلی ازدواج کرد. تختی ۳۶ ساله با زنی بیست‌ساله پیمان زناشویی بست، سئوال این است که تختی چرا این‌قدر دیر دست به این کار زد. آیا تختی پیش از این به فکر ازدواج نبود یا زنی توجهش را جلب نکرده بود.

تختی تربیتی سنتی داشت، خودش مردی معتقد بود و بسیار چشم‌پاک، او در زندگی خود جز مادر و خواهران خود با زنی آشنایی نداشت. حسین شمشادی از دوستان تختی خاطره‌ای از چشم‌پاکی او تعریف می‌کند: «به اتفاق تختی در آلمان بودیم که جوانی ایرانی نزد وی آمد و به تختی گفت من با خانمی آلمانی که مسلمان است ازدواج کرده‌ام و باردار است، می‌خواهم او را به ایران بفرستم، چون به کسی اعتماد نمی‌کنم و از جوانمردی‌های شما شنیده‌ام می‌خواهم او را تا ایران همراهی کنید، چون با هواپیما می‌ترسم او را به تهران بفرستم. تختی پذیرفت و هنگام برگشت به ایران هرجا توقف داشتیم، ما بیرون ماشین می‌خوابیدیم و به هتل هم که می‌رفتیم اتاق جداگانه می‌گرفتیم تا به ایران رسیدیم و این خانم را به منزلشان رساندیم، این خانم برای شوهرش نامه نوشته بود که اگر انسان واقعی وجود داشته باشد آن هم تختی است.»

دخترعموی تختی هم گفته: «ما سال‌ها با هم در یک خانه زندگی می‌کردیم، خانه پدری ما در خانی‌آباد بود. پدر حسن و پدر تختی هر دو یخچال‌دار بودند. این دو برادر، در یک خانه زندگی می‌کردند و طبیعتاً ما بچه‌ها با هم بودیم. از دوران کودکی تختی خاطرات فراوانی دارم. آنچه لازم می‌دانم بگویم چشم‌پاکی و نجابت تختی بود که در تمام سال‌هایی که ما در یک خانه زندگی می‌کردیم مانند یک برادر با من و سایر دخترانی که در خانه بودند رفتار می‌کرد.»

قرائنی در دست هست که حداقل از سال ۱۳۴۱ به بعد تختی قصد ازدواج داشته است. مادر وی نیز که می‌بیند کم‌کم سن پسرش درحال بالا رفتن است، برای ازدواج اصرار می‌کند، حتی یکی از دوستانش در سفری به آلمان به او می‌گوید که مادرت گفته دیگر وقت آن است که زنی دست‌وپا کنی و دخترهای آلمانی برای ازدواج مناسبند، اما تختی جوابی نمی‌دهد و نشان می‌دهد که به‌طور جدی در این فکر نیست.

حسین عرب از دوستان نزدیک تختی می‌گوید تختی به دخترخانمی به اسم لیلا علاقه داشت، همه دوستان وی نیز موافق این ازدواج بودند، تنها مادر دختر حاضر نشد جواب مثبت بدهد، چون تختی عضو جبهه ملی بود، مادر آن دختر می‌ترسید تختی را بازداشت و نگران آینده زندگی دخترش بود، آن دختر بعدها با پسر صاحب یک کارخانه دوچرخه‌سازی ازدواج کرد. او هم عاقبت‌به‌خیر نشد، زیرا دو سال پس از ازدواج همسرش دچار بیماری سرطان شد و فوت کرد. این اتفاق پیش از مرگ تختی بود، این خانم تا چند سال پیش زنده بود.»

کتاب «تختی خانه ندارد» تالیف آلبرت کوچویی نیز یکی از آثاری است که از سوی انتشارات آرادمان منتشر شده است. در این چنین می‌خوانیم:

جوانمرد، قلندر و… آنکه بر تشک کشتی چون خبر از ضربه خوردن دست حریف می‌شود، هرگز، به آن دست، نزدیک نشد و پهلوانی‌های بسیاری در تقاطع فتحی شقاقی و ولی عصر در دهه چهل، تقاطعی نبود، بن بست بود. یک گلفروشی بود که بعد از گشایش تقاطع، دیگر نبود. کریستال نامی به گمانم. صاحب آن دوست تختی بود. گاه تختی، جلوی گلفروشی می نشست. چند مدرسه‌ای آن دور و اطراف بود که بسیاری به خاطر دیدن پهلوان، راه کج می‌کردند، تا به دیدار او بیایند ما که بزرگ‌تر بودیم و تماشای پهلوان بس‌مان بود، آن سوی خیابان به تماشا می‌ایستادیم. ضیافت جوانمردی و پهلوانی بود، چنان جلوی بچه‌های قد و نیم قد دبستانی به پا می‌ایستاد، که انگار مقام برتر از او هستند. قصد من از این نوشته، قلم زدن درباره خصلت‌ها و منش‌های تختی نیست، که بسیار گفته‌اند. می‌خواهم بگویم، این پهلوان، با این بزرگی و رادمردی، جز در ابن بابویه، خانه‌ای ندارد.

آلبرت کوچویی چنین نوشته است: «ما، من و تو و بسیاری روزهای قشنگ عمرمان را در آبادان جا گذاشته‌ایم. آبادانی که تا لبه پرتگاه رفت و بازگشت و اکنون دوباره سر برافراشته همچون یاد من و تو و بسیاری که رفت و باز آمد.

راستی که یاد آبادان با احمدآباد و صفایش و «بریم» و «باوارده»، سینما و کتابفروشی بسیار کوچکی که روبه‌روی سینما و کتاب‌فروش بسیار فهمیده‌اش به‌نام آقا رضا، همچنین کتابدار نازنینش به‌نام ناصر کشاورز و… دل هر آبادانی را می‌لرزاند، آبادان خواب شیرینی بود که تلخ تعبیر شد.

آقای آلبرت کوچویی، من هنوز کارت مجانی اتوبوس تو را به یاد دارم و مدت‌ها از آن استفاده کردم، به یاد دارم تو از کامبیزهای بریم و با وارده بودی و من و ناصر تقوایی و نسیم خاکسار و… از غلوهای احمدآباد، من احساس می‌کنم با آنکه تو در آن‌جا غریبه بودی، هرگز بین بچه‌های آبادان احساس غریبگی نکردی، باری....

تو در دبستان و دبیرستان «بریم» درس می‌خواندی من در مدرسه گلشن احمدآباد معروف به (مدرسه کچل‌ها) و گاراژ مرکزی دکتر فلاح که دبیرستان هیچ شباهتی نداشت و بخت یارت بود که در آن مجال، با درد آشنا شدی و به همین جهت، نام و یادت ماند.

شاید از ابتدای جوانی، خمیرمایه غلو شدن در وجود تو بود؛ همان‌طور که خمیرمایه کامبیز شدن در وجود من که در میان‌سالی از احمدآباد و جماعت غلوها به باوارده تغییر مکان دادم، همچون بهروز بوشهری و پرویز شهریاری و محمد گوهرکش و دیگران...

به هر حال، روزگار خوشی بود آبادان که تداوم نداشت.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها