در بخش به وقت خاطره، به سراغ خاطرات آزادگانی رفتهایم که در پس از گذراندن دوران سخت اسارات، اکنون به میهن بازگشتهاند و خاطرات آن دوران را روایت میکنند.
یکی از خورشهایی که میخوردیم، خورشی بود که هنوز هم گوشت آن برایمان ناشناخته است. این گوشت، از رشتههای بههم چسبیدهای -کمی قطورتر از کشِ قیطانی- تشکیل شده بود که لایههای رویی هر تکهی آن، بعد از پخت، از لایههای زیری جدا و رشتهرشته میشد. استخوان برشخوردهی آن، آنقدر کلفت بود که هیچ شباهتی با استخوان گاو یا شتر نداشت. گاهی بچهها بهشوخی میگفتند: «اگه نسل دایناسورها از بین نرفته بود، تکلیفمون روشن بود؛ چون مطمئن میشدیم که این، گوشت دایناسوره!»
در آنجا شنیده بودم که در بعضی اردوگاهها گوشت اسب میپختند. گوشت پختهی اسب را ندیدهام، ولی چیزی که برایم روشن است، این است که آن چیزی که به ما میدادند گوشتِ اسب نبود چون که قطر استخوان آن از قطر استخوان اسب و گاو بیشتر بود. قسمتهایی از آن مزهای تلخ داشت و چنان بدمزه بود که در موقع خوردن آن، نزدیک بود بالا بیاورم.
غروب هشتم اسفند روایت جمشید سرمستانی، آزاده آبادانی، اما بوشهریالاصل است. هماردوگاهیهایش در اسارت او را با نام مسلم سرمستانی میشناسند.
جمشید سرمستانی اولین بار در تابستان ۱۳۶۱ خودش را به جبهههای جنگ رساند و دومین بار نیز در زمستان سال ۱۳۶۱، پیشاز عملیات والفجر مقدماتی، به جبهه رفت. عملیات والفجر ۱ سومین مقصد جمشید نوجوان برای پیوستن به جنگ بود. سرانجام او در غروب روز هشتم اسفند ۱۳۶۲، وقتی که فقط ۱۶سال سن داشت، در جبههی هورالعظیم یا هورالهویزه و در عملیات خیبر به اسارت درآمد.
مقصد بعدی جمشید سرمستانی یک هفته پس از به اسارت درآمدن، اردوگاه موصل ۲ بود که پس از آن به اردوگاه خیبری ها معروف شد.
این آزاده سالهای اسارت خود را در اردوگاههای موصل ۲، رمادی ۲ معروف به کمپ ۷ یا بینالقفصین و تکریت ۵ سپری کرد.
کتاب «غروب هشتم اسفند» به قلم جمشید سرمستانی در انتشارات پیام آزادگان به چاپ رسیده است.
نظر شما