روایت ایبنا از کتابفروشیهای محلی پایتخت-۱۲
خداحافظی با «یاران»/کتابفروشی آقا محبتعلی دیگر کتاب ندارد!
چند سالی که گذشت، محبتعلی و شریکش تصمیم گرفتند مستقل باشند، تیغه کشیدند و سرنوشت تک نفرهشان در عالم کتاب شروع شد... حالا محبتعلی یاری صاحب کتابفروشی «یاران» بود.
کجا؟ تهران، خیابان پاسداران، نبش دشتستان چهارم، شماره شده به پلاک ۱۳۱. چند سالی که گذشت، محبتعلی و شریکش تصمیم گرفتند مستقل باشند، تیغه کشیدند و سرنوشت تک نفرهشان در عالم کتاب شروع شد.
حالا محبتعلی یاری صاحب کتابفروشی «یاران» بود. در این بین حمید یاری نوجوان پانزده ساله مدام از روی دست پدر مشق میکرد.
سالهای اول انقلاب بود و کتابخوانی و بازار کتاب رونق داشت؛ حمید نوجوان هم با دیدن این شور و شعور، هر روز عشقق به کتاب بیشتر میشد.
خانهشان نزدیک بود، چند سال اول همراه پدر مسیر خانه تا کتابفروشی را میآمد، کرکره را بالا میذادند و او هر روز از در شیشهای ورودی تا قفسههای لبالب از کتاب تا ویترینهای کوتاه دور تا دور کتابفروشی ۲۰ متریشان را طوری سیر تماشا میکرد که انگار دفعه اول است آمده و به دنیای کتاب و کتابفروشی وارد شده، بس که برایش بودن و زیست در این فضا دوست داشتنی و هیجانانگیز بود.
نوزده ساله شده بود و همه جوره امین پدر. آقا محبتعلی هم امور کار را داد دستش و خود نشست به تماشا و حظ میبرد از این مدیریت و تلاش پسر.
حالا حمید آقای یاری، هم و غمش کتابفروشی یاران بود. کتابهای عمومی از مجموعه آثار نویسندگان بزرگ و دیوان شُعرای بنام ایرانی گرفته تا تاریخ اجتماعی ایران و انواع فرهنگ لغت فارسی را در قفسهها جا میداد و کمکم کتابفروشی یاران بدون داشتن انباری از کتابها، شد یک کتابفروشی مرجع با ۹۰۰ عنوان کتاب و ۱۰۰۰ جلد کتاب.
شمارگان کتاب زیاد بود و مراجعه برای ثبت سفارش راضیکننده. کتابخوانهای کتابخر هم پاتوقشان «یاران» بود. خیلی از روزها از صبح تا شب، با حساب سرانگشتی، آقایان یاری ۱۵۰ نفری مشتری راه میانداختند. روزگار خوش بود و اوقات خوشتر.
از هاشم رضی، فولادوند، جمیله شیخی، حداد عادل و شهید صیادشیرازی به کتابفروشی یاران میآمدند.
بعضی از آدمها هم فقط میآمدند که حرف میزدند، دل که سبک میکردند، لوازم تحریری میخریدند و میرفتند، انگار کن پیوندی از صمیمیت و امنیت بین آنها و کتابفروشی برقرار بود. بعضی دهه پنجاهیها هم، الان با نوههایشان میآیند.
ـ همین دیروز، یکی از محلیهای کتابخوان که هر روز از کنار کتابفروشی رد میشه اتفاقی دنبال یه کتاب میگشت، اومد پیش ما ببینه اون کتاب رو داریم، یهو نگاهش افتاد به قفسههای خالی کتاب و گفت: اِ اِ اِ اِ کتابها رو جمع کردین؟! منم خندهام گرفته بود...! یه ساله کتابها رو جمع کردیم و انگار یه سال وقت لازم بوده یکی بیاد و متوجهش بشه، تازه اونم یه آدم کتابخون که همیشه از کنار مغازه ما رد میشه.
آقا حمید یاری ۵۵ ساله، بعد از گفتن این چند جمله سکوت میکند
در بدو ورود. ناخودآگاه چشمم در قفسهها دنبال کتاب گشته بود و جز چند جلد، بقیه لوازم تحریر و هنری بود.
ـ آره... جمشون کردیم
مرور میکنم، یکسال!
پس آن همه شور و استقبال، آن همه مشتری، آن همه کتابخوان چه شدند؟
آقای یاری، با مهربانی و سر صبر برایم میگوید:
ـ یکی دو سال قبل از کرونا، انگار یه کم چشمهامون باز شد. یهو میدیدی یه کتاب از زمان خریدش تا فروشش چهار سال فاصله میافته، افزایش قیمتها هم بیشتر و بیشتر میشد، بعد دیدیم عرضه با تقاضا دیگه نمیخونه. این روال ادامه داشت تا اینکه دیدیم یه کتاب رو میفروشیم ۴۵ هزار تومن، میخریم ۷۵ هزار تومن، وقتی میفروشیم برای خرید دوبارهش قیمتش شده ۱۵۰ هزار تومن. پس اصلا دیگه نمیشد رو ثبات قیمت یا سود حساب کرد.
نفسی چاق میکند و ادامه میدهد:
ـ ولی ما ادامه دادیم، از این ور اون ور میشنیدیم که این کارو رها کن، دیگه فایدهای توش نیست، ولی خیلی به این هشدارها اهمیت نمیدادیم. تا اینکه چند سال پیش، ناشرها یه سری جلسات میذاشتن، کتابفروشها هم بودن، به منم گفتن تو هم شرکت کن، شرکت کردم و دیدم به تنها چیزی که اهمیت نمیدن توزیعکننده خُرد، همون کتابفروشه، درحالیکه کتابفروشی خیلی حلقه مهمیه تو عالم نشر.
کتابهای آموزشی هم که خود انتشاراتیهاشون کارش رو دست گرفتن، الانم هر کی کتاب عمومی بخواد میره شهر کتابها، چون فکر میکنه اسمش شهر کتابه، حتما کتاب رو داره؛ درحالی که شهرکتابها هم کمتر کتاب دارن و بیشتر لوازم جانبی و چیزهایی که سود داره. بالاخره اونها هم تاجرن و دنبال سود.
روی صندلی نشستهام و دست زیرچانه گوش به حرفهای آقای یاری دادهام. او ادامه میدهد:
ـ پدر خرداد ۱۴۰۱ از دنیا رفتن، یه کم بعدش رفتم پیش یکی از دوستام که چاپخونه داره، دیدم دستگاههای بزرگ چاپش خاموشه و گفت کرایه اینجا زیاده، میخوام جمع کنم و بعد دیدم دل اونا از ما پرخونتره و از پُرکاری دهه هشتاد رسیدن به چاپ برگههای تبلیغاتی. بعدش هرچی حساب کتاب کردم که کتابفروشی رو مثل قبل حفظ کنم دیدم نمیشه، نمیتونم. میدونید زمان به خاطر عشق ما به کتاب متوقف نمیشه.
دوست چاپخونهچیم میگفت دستگاههای چاپمو که میفروشم انگار دارم بچههامو میفروشم اینقدر برام سخته، منم وقتی سال قبل شروع کردم کتابهای آرشیو مغازه رو با ۴۰ درصد زیرقیمت اونم قیمت چند سال قبل فروختن، همین قدر برام سخت بود.
ولی چاره چیه دخترم، دنیا اینجوریه. آدمها و جامعه عشقی که تو به کتاب داری رو ممکنه درک نکنن، حق هم دارن، خانواده یه سری احتیاجات دارن و با اینکه ما یک مغازه لوازم تمام هنری کمی بالاتر از اینجا داریم، دخترم، برادرم و خیلیهای دیگه همهش براشون سوال بود که اینجا چی داره که من حفظش کردم و رهاش نمیکنم.
جز چند جلد کتاب مرتبط با وسایل، چند جلدی کتاب نفیس و دیوان در قفسهای جا خوش کرده، آقای یاری میگوید اینها را یادگاری نگه داشتم، به یاد اون روزا.
و من که با سری افراشته و لبخندی بر لب وارد شده بودم، با شانههای افتاده و لبخندی محو به احترام این کتابفروش عاشق کتاب، کمی دیگر به تماشای باقی مانده یک کتابفروشی پنجاه ساله میایستم و بعد خداحافظی میکنم.
سکوت کتابفروشی در ذهنم جا گرفته که بوق ماشینها مرا به خودم میآورد که باید راه بروم و ادامه بدهم، حال چه خوشحال، چه با غم از دست رفتن یک کتابفروشی محلی در پایتخت.
نظر شما