زهرا نادری، نویسنده و مدرس دورههای داستاننویسی گفت: این طور نیست که نویسندگان ایرانی سراغ ژانرنویسی نرفته باشند، رفتهاند اما شناخت سطحی از مقتضیات آن باعث شده تاکنون اثر شاخصی در این حوزه خلق و منتشر نشود.
زهرا نادری، نویسنده و مدرس دورههای داستاننویسی معتقد است اگرچه تخیل، مایۀ آفرینشهای ادبی تازه و شکلگیری گونههای مختلف میشود، اما چیزی که نویسنده برای خلق آثار ماندگار به آن نیاز دارد، شناخت عمیق از فرم و فضایی است که در آن مینویسد. بنابراین؛ او پایین بودن شناخت از مقتضیات ژانرنویسی را، دلیل عمده شکل نگرفتن ادبیات ژانر در ایران میداند. آنچه در ادامه میخوانید، مشروح گفتوگویی است که با زهرا نادری ترتیب دادیم.
با توجه به تجربیات شما به عنوان مدرس داستاننویسی، نویسندگان جوان تا چه میزان به تجربه نگارش داستانهایی در انواع ژانر علاقمند هستند؟
اغلب کسانی که در روزهای جوانی رؤیایِ داستاننویس شدن را در سر میپرورانند، قلم دست میگیرند که حرفهایی نو را در نوعهای متفاوتتر بنویسند؛ نوعهایی که به تخیلِ صرف وابسته است و کمترین پیوند را با زندگی واقعی دارد. آنها میخواهند در اولین نوشتههایشان کارِستان کنند. کتابهایی در نوعهایی غریب خواندهاند، پسندیدهاند و گمان کردهاند با اولین داستانها روی دستِ نویسندهاش میزنند ولی آگاهیِ عمیقی از نوعهای ادبی ندارند، گمان میکنند انتزاع و آزادنویسیِ صرف، اثری خلاقانه و منحصربهفرد خواهد آفرید، البته که تخیل مایۀ آفرینشهای ادبی تازه و شکلگیری نوعها میشود اما این بدان معنا نیست که آفریدگارانِ بهنامِ داستاننویسی در جهان، در روند زیستِ نویسندهوار و در نوشتنشان، بهکلی گذشته را فراموش کرده باشند یا نوعهای گوناگون را نشناسند و ویژگیهای هرکدام را در آثار درخشانِ گوناگونی نجویند. تا امروز و در تمامیِ دورههایِ برگزاری کارگاههای داستاننویسی، به تجربه دریافتهام که استقبال از نوعهای گوناگونِ ادبی فراوان است و شناخت از این انواع کم. شاید روزی که این دو بر هم منطبق شوند، آثاری درخور در انواع نوعها آفریده شود، شاید پس از آن بتوانیم به آفرینش نوعهایی تازه هم امیدوار باشیم.
داستاننویسان ایرانی اغلب سراغ داستانهایی در ژانرهای علمیخیالی، کارآگاهی و فانتزی نمیروند، دلیل این مسئله را چه میدانید؟
درباره گونههای علمیخیالی و فانتزی؛ مسئله از این قرار نیست که نویسندگان ایرانی در دورۀ داستاننویسی خود سراغ این گونه نرفته باشند، رفتهاند اما همانطور که گفتم، شناختِ سطحی از این گونهها مایه آفرینش داستانهایی نمیشود که شما دستکم عنوان آن را خوانده یا شنیده باشید، امکانات هر نوع ادبی، صرفنظر از تغییراتی که در مواجهه با فرهنگها و جهانبینی نویسنده میپذیرد، متفاوت است. برای نمونه برای ساختن داستانی فانتزی باید بدانیم که به روانشناختی نیاز نداریم و مکان و زمان و شخصیتها کلی هستند، داستانهای امروزی این ویژگی را از قصهها وام گرفتهاند و اگر نویسندهای نتواند این ویژگی را درک کند و در اثر خود بگنجاند، در عمل در استفاده از آن نوع ادبی ناتوان بوده است. دلیل دوم همان انتزاعینویسی صِرف با تکیه بر تخیلی ازهمگسیخته و نامنسجم است؛ در واقع نویسنده نباید فراموش کند که خیالپردازی تا آنجا پذیرفتنی است که منطبق بر زندگی واقعی باشد و مخاطب بتواند آن را با زندگی شناخته خود پیوند بزند؛ به عنوان نمونه «صدسال تنهایی» را در نظر بگیریم؛ درست است که «رئالیسم جادویی» دست نویسنده را باز گذاشته که در پیاده کردن تخیلش افسارگسیخته عمل کند اما مارکز دقیقاً میدانسته که چطور از عناصر آشنا با ذهن مخاطب بهره ببرد تا او بتواند جهان داستان را با زندگی خود منطبق کند، در بخشی از داستان، مادر «اوسولا» میبیند که خونی از پلهها به پایین سرازیر میشود و او از دیدن این ماجرا دگرگون میشود، این تصویر «خیال» نویسنده را پیش چشم مینهد اما این خیال ما را به واقعیت وجود «مادر» در زندگی واقعی میکشاند، در واقع این تصویر همان «برات شدن به قلب مادر» است، چون او در آشپزخانه ایستاده اما مارکز با عینی کردن حس مادر، به ما میگوید حس مادرانه اورسولا از فرسنگها فاصله جنبیده و او پیش از همه میفهمد فرزندش را از دست داده است؛ این ویژگی را به تمام دستان تعمیم بدهیم؛ مفاهیمی که ما عنوانهایی مانند عشق و سیاست و تنهایی و آزادی برای آنها انتخاب کردهایم، در واقعیتهای ذاتی و زیستی بشر جاری است و جدا از زندگی انسان و جهان داستانِ مارکز نیست. درباره داستانهای ماجراجویانه و پلیسی وضع فرق میکند؛ ما از این نوع داستانها را زمان گیدوماپاسان و آلنپو به یادگار داریم و بدیهی است که در طول زمان بالیده باشند تا دستمایه آفرینش آثاری برانگیزانندهتر شوند چون اساس این نوع از داستانها بر سرگرمکنندگی است و قرار است نویسنده پیرنگی را برای ما ببافد که مو لای درز استدالهایش نرود، پس منطق روایی داستان بر سایر عناصر آن میچربد و گمان میکنم پرداختن به چنین پیرنگی به ذهنی موشکاف و منطقی نیاز دارد که دست ما را بگیرد، صحنه به صحنه تا پایان ببرد؛ بیحاشیه و لفظپردازی و بازتاباندن احساسات نویسنده و شخصیتهایش؛ اگر بخواهم تجربه شخصیام را بگویم فکر میکنم این ویژگیها هنوز از هنرجوهای داستان و نویسندگان ایرانی دور است چون فرهنگ ما غالباً با آن ویژگیها که لازمه نوشتن در آن نوع است، منطبق نیست.
داستاننویسی در حوزه ژانر تا چه حد به فرهنگ و نگرش جوامع مختلف بستگی دارد؟
همان طور که در پرسش بالا به نمونهای درباره داستانهای ماجراجویانه اشاره کردم، فرهنگ و جهانبینی جامعه و افراد در اقبال از نوعها مؤثر است. برای نمونه «داستان غنایی» در ایران راهی دیگر را پیمود چراکه ذائقه شعردوست ایرانیان در داستان نیز عناصری افزون بر تجربه سایر جهان را میجوید؛ بنابراین از امکانات این نوع ادبی به نفع نوشتن بهره میگیرد و ویژگیهایی تازه نیز به آن میافزاید. برای نمونه اگر به داستانهای بیژن نجدی نگاه کنیم میبینیم دنیای شاعرانهای که او ساخته، از حد حالوهوای شاعرانه فراتر میرود و به شخصیت و زمان و مکان نزدیک میشود، بنابراین داستان غنایی او، پیرنگ ویژه خود را نیز میسازد چون در پوسته زیرین شعر، حادثهای در جریان است که ضمن ابهام و ایهام، به زندگی واقعی پهلو میزند، این نوع پرداختن به داستان غنایی را در ادبیات داستانی هیچ کشوری ندیدهام. یا مثلاً نثر آهنگین ابراهیم گلستان که به عناصر دیگر داستانش نیز سرایت میکند، از آنگونه نیست که ما بتوانیم در زبان شاعرانه نویسندهای اروپایی جستوجویش کنیم. از آن سو نیز به نظر میرسد فرهنگ و تجربههای سیاسی و اجتماعی آمریکای لاتین در غنای «رئالیسم جادویی» مؤثر بوده است.
امروزه شاهد معرفی نویسندگان ژانرنویس اروپایی(بویژه ژانرهای جنایی، معمایی و فانتزی) به مخاطبان جهانی هستیم. به نظر شما کدام زیرساختها و امکاناتی زمینههای خلق چنین آثاری را شکل داده است؟
به نظر میرسد که بشر امروز از روان پیچیده که روابط انسانی او را دشوارتر میکند، میگریزد. او از شناختن خود خسته است چراکه به نظر میرسد این اقیانوس مرموز را سر پیدایی نیست. روانشناسی، دنیای غرب را دگرگون کرد و انسان با موجودی روبهرو شد که میبایست سرچشمه پیچیدگیهای دنیای بیرون را در او بجوید و این آغاز داستاننویسی مبتنی بر روانشناختی بود، دیگر حادثهها و روابط آنها مهم نبودند و این رابطه عمودی انسان با درون خود بود که به حادثهها سرایت میکرد. این پیچیدگی کمکم از راه ادبیات به سایر هنرها و از هنر به زندگی عادی مردم رسید، از طرفی رسانهها امکانی فراهم کردند که انسان در ثانیه با تعداد پرشماری از انسانها روبهرو شود و این پیچیدگی، زنجیرهوار به دنیای ارتباطات پا بگذارد و بشر، خسته از این تعاملهای مجازی به انزوا پناه ببرد، در انزوا خوراک سرگرمکنندهای را طلب کند که او را از گیرودارِ اندیشیدن به انسان دور کند و به سوی حوادث سرگرمکننده هدایت کند و نتیجهاش همین شد که میبینیم. به گمان من بشر (بهاصطلاح) مدرن ترجیح میدهد حین خواندن داستان یا تماشای فیلم، ساعاتی از جهان واقعی کَنده شود و به چیدمان ساختگی حوادث دل خوش کند.
با توجه به تعدد آثار موفق حوزه ژانر خارجی که به اقبال اقتباس سینمایی و تلویزیونی دست یافتند، این مسئله تا چه میزان به استقبال نویسندگان خارجی از داستاننویسی در این حوزه برمیگردد؟
به گمان من داستاننویسی با چرخه سینما پیوند میگیرد اما ماهیتی مستقل دارد. داستاننویسی برای اقبال سینماگران، همان «و آنچه خود داشتن و ز بیگانه تمنا کردن» است. این گوهری است که از صدف کون و مکان بیرون است. نمیخواهم شاعرانه حرف بزنم اما این تجربه سالهای داستاننویسی را گران بهدست آوردهام که «داستان قائم به ذات است»؛ تأثیر میپذیرد اما ماهیت خود را حفظ میکند، «با» دیگری کار میکند اما «برای» دیگری نه. برای نمونه زاویه دید «سوم شخص نمایشی» که دوربینش را بیرون میگذارد و به درون هیچ شخصیتی سرک نمیکشد تا بکوشد جهان را از زاویهای بیطرفانه ببیند اما به امکانات خود نیز واقف است؛ امکان تخیل بیحدومرز و بازنمایی ذهنی شخصیتها که سینما هنوز نتوانسته به آن دست یابد. داستان هسته اصلی انواع نمونههای روایی است؛ سینما هم از آن دسته است و ممکن است فیلمنامهنویسانی پیدا شوند که داستان را بیاموزند و از این شناخت برای خلق فیلمنامه بهره ببرند یا نویسندهای اثری را بنویسد و بعد از آفرینش، اقبال سینماگران را جلب کند اما گمان نمیکنم نویسندهای پیدا شود که با امید به اقتباس سینمایی از اثرش، شاهکاری خلق کند، داستانی که هم علاقهمندان جدی ادبیات را اقناع کند هم اهالی سینما و سینمادوستان را. نویسندهها برای ذات داستان مینویسند و جهان ذهنی خود را تنها برای داستان فاش میکنند.
نظر شما