نامش بازن بود. کشیشی اهل فرانسه که از قضای روزگار مدتی در کشور ما زندگی کرد و چون از مهارتهای پزشکی و درمانگری برخوردار بود، مورد توجه نادرشاه قرار گرفت و طبیب شخصیاش شد. او خاطراتی از این دوره ثبت کرده و روایتی از آن سالها برای ما به جای گذاشته است.
نادرشاه با پیروزیهای درخشان نظامی به دورهای از هرجومرج و بیثباتی پایان داد و پس از آن فاتحانه به هند نیز لشکر کشید، اما بعد با افراط در نظامیگری و اصرار به سیاستهای نادرستی که در پیش گرفته بود زمینهساز آغاز دوره دیگری از شورش و وحشت شد. متأسفانه نبوغ او - هرچقدر حیرتانگیز و ستودنی - فقط به مسائل نظامی محدود میشد و از فرجامی که در پایان ماجرای او روی داد میشود استنباط کرد که حزم و تدبیر اداره کشوری به آن پهناوری را نداشت. در آغاز فقط هواداران سنتی خاندان صفوی در دشمنی با او میکوشیدند، اما هرچه جلوتر رفت شمار مخالفان و دشمنانش بیشتر و بیشتر شد. تا مدتی با سرکوب و ارعاب و کشتارهای دستهجمعی، گوشه و کنار قلمرو پهناور خود را یکپارچه و مطیع نگه داشت و تدبیری برای کَندَن ریشههای بحران به کار نبست. سرانجام هم رشته امور پاره شد، آشوب و بینظمی همه جا را فراگرفت و دوره دیگری از جنگهای داخلی در سرزمین ما آغاز شد.
ماههای پایانی عمر نادرشاه در هراس از خیانت احتمالی نزدیکان و اطرافیانش گذشت. در دستیابی به اهداف بزرگش ناکام مانده بود و این ناکامی - که خودش نیز آن را میدید - به خشم و جنون او دامن میزد. به بیشتر سردارانش بیاعتماد شده بود و متأثر از این بیاعتماد، چند نفر از آنان را به دار آویخت و به خیال خودش، توطئهای بزرگ را در نطفه خفه کرد. اما این تصمیم نه به آرامش او منتهی شد و نه احتمال خطر و توطئه را کاهش داد. حتی این ترس را در دل برخی دیگر از سردارانش انداخت که شاید خود آنها قربانیان بعدی خشم و بیاعتمادی نادرشاه باشند.
شبی از شبها، در چادرش با جمعی از سردارانی که به وفاداریشان مطمئن بود خلوت کرد و نقشهای که برای پاکسازی سپاه کشیده بود با آنان در میان گذاشت. نقشه لو رفت و آنهایی که نامشان در فهرست سیاه نادرشاه وجود داشت از آن مطلع شدند. همینها که جان خودشان را در خطر میدیدند، در اقدامی پیشدستانه به چادر شاه ریختند و او را به ضرب خنجر و تبر از پا درآوردند (28 خرداد 1126 خورشیدی). گویا سرش را نیز از تنش جدا کردند. خبر قتل نادرشاه که پخش شد، سپاه بزرگی او نیز که گویا فقط با محوریت ابهت او یکپارچه مانده بود ازهم پاشید. دو بیت زیر منسوب به محمدعلی طوسی، اشارهای است به ماجرای آن شب تاریخی:
سر شب، سر جنگ و تاراج داشت
سحرگه نه تن سر، نه سر تاج داشت
به یک گردش چرخ نیلوفری
نه نادر به جا ماند، نه نادری.
نگاهی به دو کتاب و روایتهایی از شاهدان عینی
بودند کسانی که نادرشاه را از نزدیک دیدند و روایتی از آن دوران نوشتند به جای گذاشتند. از میانشان میشود به محمدمهدی استرآبادی، منشی نادرشاه و نویسنده دو کتاب «تاریخ جهانگشای نادری» و «دُره نادره»، و نیز محمدعلی حزین و کتاب «تاریخ و سفرنامه حزین» اشاره کرد. اما شاید روایت کشیش بازن فرانسوی که در مقطع پایانی دوران نادرشاه، پزشک مخصوص او بود، تصویر گویاتری از آنچه در پایان ماجرای نادرشاه روی داد به ما نشان دهد.
مینویسد: «در آن تاریخ طهماسبقلیخان (نادرشاه افشار) بیش از شصت سال نداشت. ولی دو سال بود که صحتش سخت مختل شده بود. او را مزاجی بود قوی و توانا، اما خستگیهای بیانقطاع سفرهای جنگی و راهنوردیهای رنجآور او را بس ضعیف کرده بود چندان که گاه به گاه خود را بیمارتر از آن که بود میپنداشت و مخصوصاً از گرفتار شدن به مرض سخت بیم داشت.» البته همیشه بیماری در فکر و خیال شاه نبود و گاهی او واقعاً بیمار میشد. چنان که روزی «او را استفراغهای پیدرپی عارض شدی و هر آنچه خوردی یک ساعت نگذشتی که همه را قی کردی. و این علامتها با علتهای دیگری مثل یبوست سخت و انسداد کبد و خشکی دهن و غیر از اینها همراه بود. چون من بیماری او را شناختم، او علاج آن را از من خواست ولی این کار آسان نبود و مرا مجالی بیشتر بایستی تا آن که داروهای لازم را حاضر کنم. زمستان بود و ما در قشلاق بودیم. من از او دو ماه برای تهیه داروها مهلت خواستم.»
راوی میافزاید: «در این بین او از اصفهان بیرون شد و راست به فارس رفت و در راه ستمهای شگرفی از خود نمود. شنیده بود که شاه عباس کبیر که در شکار بسیار زبردست بود، در دوره پادشاهی خود از کله پارهای از حیوانات که خود شکار کرده بود در چندین شهر منارهایی برپا ساخته است. پس او نیز بر آن شد که به نوبت خود بناهایی به آن نظم بسازد، ولی نه از کله حیوانات بلکه از کله مردمان، و بلندی آن را خود معین کرده بود که سی پا باشد. چنین منارهای را در شهر کرمان بنا نهاد!»
بازن از بدگمانی و خصومتی که بر فضای آن روز کشور سنگینی میکرد نیز مینویسد. «پادشاه در اطراف خود جز زمزمه عصیان و فساد نمیشنید. پیکهای او را بازداشت میکردند. اوامر او منقطع میشد. هر روز او را از طغیان تازهای خبر میدادند. درد او روز به روز افزونتر میشد و هیچچیز تشویش و اضطراب او را تسکین نمیداد. مردمان از این که وقایع را در نظر او خطیرتر مجسم مینمودند، لذت میبردند و از نگرانی و اضطراب او محظوظ میشدند... چند روز بود که همواره اسبی را زینکرده و آراسته در حرم آماده داشت. وقتی به ناگهان خواست به کلات خود بگریزد، نگهبانانش دریافتند و آن نتیجههای وخیم را که از گریختن او حاصل میشد به او آشکارا بنمودند... او نیک میدید و شک نداشت که چندی است توطئهای بر ضد او چیده شده است و زندگیاش در خطر است، ولی عاملان توطئه را نمیشناخت.»
پس نقشهای برای تصفیه سپاه کشید. «نادرشاه در اردوی خود چهار هزار تن سپاهی افغان داشت که این افواج از یک طرف او را جانمخلص و فدایی بودند و از طرف دیگر دشمنان قزلباشان بودند. در همان شب که نوزدهم ماه ژوئن به بیستم آن ماه میپیوست، نادرشاه تمام سرداران افغان را بخواند به ایشان گفت: من از نگهبانان خود خرسند نیستم و چون علاقه و دلیری و درستی شما بر من هویداست شما را مأمور میکنم که فردا هنگام بامداد همه صاحبمنصبان قزلباش را بازداشت نمایید و به زنجیر بکشید و اگر احیاناً کسی از ایشان گستاخی نماید و در مقام مقاومت برآید از کشتن او دریغ ندارید.»
راوی ادامه میدهد: «اما این فرمان چندان پنهان نماند که به بیرون نترابد. شورشیان را خبر آمد.» آنان دور هم جمع شدند و همگی قسم خوردند که کار شاه را یکسره کنند و «متعهد شدند که در ساعتی که برای اجرای امر معین خواهد شد حضور بههم رسانند، و آن ساعت هنگام غروب ماه بود که حدود دو ساعت پس از نیمهشب میشد. نمیدانم فشار بیصبری بود یا هوس خودنمایی که پانزده یا شانزده تن از سرکشان را پیش از رسیدن ساعت موعود به میعاد کشیده بود. شورشیان پای اندر خیمه پادشاهی نهادند و آنچه را که مانع گذشتن ایشان میشد درهم شکستند و ازهم گسستند تا به خوابگاه آن شاه بختبرگشته رسیدند.»
بازن ماجرا را چنین به پایان میبرد که «بانگ و خروش او را بیدار کرد و با آواز دهشتآوری فریاد زد: کیست؟ شمشیر من کجاست؟ اسلحهام را بیاورید!... هنوز رخت نپوشیده بود.» پیش از آنکه فرصت واکنش را پیدا کند، نخستین ضربه را خورد. ضربات بعدی نیز بیفاصله روی تن و بدنش نشستند. «پادشاه بدبخت که در خون خود شناور بود کوشید برخیزد، ولی قوت به جان نبود. پس گفت: چرا مرا میکشید؟ حیات مرا به من بازگردانید، هرچه دارم از آن شما باشد...» سخنانش نیمهتمام ماند، چه آنکه یکی از قاتلان جلو رفت و سرش را برید و کار را تمام کرد.
نظر شما