این کتاب روایتی داستانی است از روزنوشتهای «یحیا» پسر سیدضیاءالدین، طلبهای که برای تبلیغ به یکی از روستاهای شمالی ایران مسافرت کرده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «اسمم را گذاشتند یحیا. تنها پسرِ سیدضیاءالدین، روحانیِ قدیمیِ مسجدالشهدا که توی پنجاهودوسالگی خدا بهش بچه داده بود. از خانجان شنیدهام که باباسید همۀ آرزویش پسری بوده که از سهسالگی برایش عبا و عرقچین سیاه بدوزد و با خودش مسجد ببردش. خانجان میگفت: «مادرت رجائاً داده بود یک دست پیراهن عربی و عبا و عرقچین از نجف بیاورند، بلکه فرجی بشود و بچهدار شوند. همینطور که گذشت و خبری نشد، سید داد یک نگین برایش حکاکی کردند که رویش بهخط ریز نوشته بود: «رَبِّ لا تَذَرْنِی فَرْداً وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوارِثِینَ». بازهم فرجی نشد. سیدضیا، سر و رویش که سفید شد، دیگر معلوم بود سرد شده. سراغی از دوادرمان هم نمیگرفت دیگر. فقط یک شب، دمِ سحر به مادرت گفته بود: عقیم کسی نیست که بچه ندارد، سیدخانم! عقیم کسی است که اولادش طلبه نشود...»
در پشت جلد کتاب نیز آمده است: «یادم نیست چقدر گذشته بود ولی خواب دیدم توی مسجد الشهدای شهرستان خودمانیم و هوا خیلی گرم شده. بعد سیدضیا بلند میشود و میرود توی محراب و اذان میخواند من دکمه قبا را باز میکنم که خنکم بشود و می ایستم پشت سیدضیا خودمان دونفریم سیدضیا به رکوع اول نرسیده، چند نفر «یا الله» میگویند که به نماز جماعت برسند با اینکه دارم نماز میخوانم آن سه نفر را میبینم یکی شان میرزاکوچک خان جنگلی است با همان کلاه و موی بلند و لباسها و همان قطار فشنگ یکیشان پیر مرد خوش چهره ای است که تا حالا ندیده امش و یکیشان هم مراد قصاب است ولی خیلی جوانتر و تر و تمیز تر همه پشت سر سیدضیا نماز را خواندیم و بعد میرزا یک سینی تخم مرغ به همه تعارف کرد بیدار که شدم مراد هنوز خواب بود و از درد پا ناله های کم جانی میکرد.»
کتاب «کتاب یحیا» اثر امیرحسین معتمد در 95 صفحه و با قیمت 40000 تومان از سوی انتشارات احیاء روانه بازار نشر شده است.
نظر شما