مریم بهادری، نویسنده و کارشناس ادبی در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرار داده، به بیان خاطرهای از لحظه تحویل سال نو در کودکی پرداخته است که در ادامه میخوانید.
بگذریم...
هر کس نداند خودم که میدانم این همه مودب و رسمی بودن در من نمیگنجد. قبل از عروسیمان هم تا یادم میآید تحویل سال را در خانه اسدآقا بودیم. بابای بابایم! بیست سالی میشود که عیدها جای خالیاش دلم را میسوزاند.
آن وقتها که بود، مامان سفره عید را روی کرسی می انداخت. رحل و قرآن خطی اسدآقا را هم آماده میکرد و جلوی پایه مخصوصاش میگذاشت. اسدآقا توی ایوان وضو میگرفت و دعای وضو را زمزمه میکرد. من و دخترها و پسر عمهها هم خانه را روی سرمان میگذاشتیم. آنها از مادرهایشان حساب میبردند ولی من خیلی میدان داشتم. نه به خاطر مامان! چون تِپِلی قزیِ اسدآقا بودم و سوگلی. هربار به آجیل و شکلات دستبرد میزدم، مامان چشم غره میرفت و زیر لب میغرید: آخر میتِرِکی!
اگر خانه خودمان بودیم دنبالم میکرد و پس کلهام میزد. ولی توی دهات من سوگلی آقای آن خانه بودم.
اسدآقا زیر لب استغفار میگفت و از زیر فرش پولهای عیدی بچهها را میشمرد و بعد لای قرآن میگذاشت. آن وقت چند رکعتی به نماز میایستاد. بابا یواشکی پولها را از لای قرآن برمیداشت و توی جیب کت اسدآقا میگذاشت. آن وقت پولهایی که خودش از بانک گرفته بود جای آنها میگذاشت. ننه هم آرام قربان قد و بالای بابا میرفت.
نماز اسدآقا که تمام میشد، دور کرسی مینشستیم. همه میدانستند جای من روی پای اسدآقاست. قرآن خطی را باز میکرد و با صوت سوره یس میخواند. همه با او زمزمه میکردند. من؟
وسط کله اسدآقا مو نداشت. همان موهای سفید پایین سرش را شانه میزدم، گلسرم را از توی موهایم در میآوردم و به موهایش میزدم. دخترها پِرتپرت میخندیدند. مامان هر از گاهی دستم را میکشید سمت خودش. اسدآقا مانع میشد. دستش را آرام روی دست مامان میگذاشت که یعنی کاری نداشته باش. یس میخواند و صاف نشسته بود تا موهای نداشتهاش را شنیون کنم.
یس که تمام میشد برای تکتکمان دعا میکرد. آخر از همه برای من. میگفت خدایا این تپلی قزی من را عاقبت بهخیر کن! و صدای توپ بلند میشد.
من سالهای سال است که در خیالم یسهای دم تحویل سال را روی پای اسدآقا میخوانم.
نظر شما