فاطمه شایانپویا، نویسنده و کارشناس ادبی در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرار داده، به بیان خاطرهای از همزمانی نوروز و ماه رمضان پرداخته است که در ادامه میخوانید.
برگهای ریز تازه جوانهزده چنار را نگاه میکنم و گنبد فیروزهای و گلدستههای مسجد را که از لابهلای شاخ و برگها بیرون زده.
باد خنکی که داخل میپیچد، بوی بهار را با خود میآورد.
بوی بهار را؛ و... بوی بابا را.
فکر میکنم امسال پذیرایی نوروز را چطور انتخاب کنم که برای بعد افطار خوش بیاید؟ بابا همیشه این وقتهای سال دستم را میگرفت و میبرد قنادی تا انتخاب کنم. اما...
ایکاش امسال هم کل تعطیلات را جمع میکردیم و میرفتیم مسافرت؛ مثل آن سال...
اولین زمزمههای درگوشی مامان، درست یکی دو هفته به عید، میان سرشلوغیهای بابا توی کارگاه شروع شده بود.
مامان درآمده بود که نوروز امسال را قصد دهروزه کنیم سمت مشهد و بزنیم به جاده.
-ممد آقا، چرا حتما هتل بریم؟ ساده بگیریم؛ خوش میگذره.
مامان همیشه حواسش به جیب بابا بود. نمیگذاشت شرمنده خانه شود.
اما ما عادت کرده بودیم به مشهد سالی یکبار و اقامت در هتل تهران. به دیوارهای آجر سه سانتی و حیاط بزرگ و تاب و سرسرهاش. به آسانسور بزرگش که فهرست غذای هر روز را از برگه روی دیوارهاش بالا و پایین میکردیم.
به یک عالمه دوستی که توی حیاط و آسانسور و رستورانش پیدا میکردیم و به پیاده حرم رفتمان.
گاهی هم هتل امیر میرفتیم. قدیمی بود اما نزدیک حرم؛ با یک عالمه خاطره که چشمهای مامان را به یاد برادر شهیدش اشکی میکرد. ما هیچوقت دایی امیر را ندیده بودیم اما پابهپای مامان و بابا، توی حرم دعاگویش بودیم و از پشت عینک عکس سیاه و سفیدش، لبخند نگاهش را حس میکردیم.
آن سال اما برای ما عجیب و متفاوت شد. شب عید در اوج ترافیک خیابان خسروی مشهد، رسیدیم به کوچه بازار سرشور. از میان سیل جمعیت، راه گرفتیم و سر یکی از کوچههای باریکش از ماشین پیاده شدیم. با لباسهای نوی عیدمان چمدان دست گرفتیم و جلوی پلاک خاک گرفته یک خانه آجری قدیمی ایستادیم. زنگش از اینهایی بود که صدای بلبل میداد و در که باز شد، مات و مبهوت ماندیم به تماشا.
خانه مال یکی از بازاریهای قدیمی تهران بود و دو اتاق که با یک در چوبی زهواردار بهم باز میشدند، شد سهم ما؛ با یک دستشویی و حمام مشترک توی حیاط چهلمتری که آن طرفش اتاق سرایداری بود و یک آشپزخانه دوازدهمتری مشترک توی راهرو.
مامان مثل همیشه، به وضعیت جدید خندید و ما به سرهای ریزودرشت بیرون زده از اتاقهای آن طرف راهرو نگاه کردیم.
حالا ما بودیم یک تلاقی نوروز و رمضان خاص در مشهد.
ده روز زندگی متفاوت که رنگ و بوی جدیدی به زندگیمان داد. درست مثل شاخههای سبز و ترد، بر سر درختهای مسیر حرم.
ده روز که در سادهترین حالت زندگیمان، میان آدمهای معمولی خوش میگذراندیم؛ سحرها با تقوتوق آشپزخانه مشترک که نور انداخته بود زیر در اتاق، بیدار میشدیم؛ سحری مشترک میخوردیم؛ روزهایش را با روپولی و پیکهای نوروزی و تخمههای یواشکی ما کوچکترها جلوی تلویزیون مشترک نشیمن، میگذراندیم و شبهایش را با بوی آش شله و سنگک مشهدی و زولبیا بامیهای که توی صحن امام خمینی، کنار حوض بزرگش تعارف زائرها میکردیم.
شبها زیر نور چراغهای حرم، دور بابا مینشستیم و قرآن باز میکردیم. من بین ریسه بچههای بامیه به دست که دورمان جمع شده بودند، مینشستم و با انگشتهای نوچ، قرآن ورق میزدم و با حس قاریان مصری، از روی سورههای کوچک جزء ۳۰ که حفظ بودم، میخواندم. بچهها گوش میدادند و گاهی همراه میشدند و از دست بابا شکلات میگرفتند.
شبهای روشنی بود.
انگار که یک نوری به قلب همه میتابید. یک مدل نوری که قلب همه را بهم نزدیک میکرد. جوی که لطافت بهار طبیعت و بهار قرآن و هوای حرم را دست بدست هم داده بود.
هوا بوی بهار میداد؛ بوی جوانه و گردههای گل شاهپسند و جعفری که حالا عطر حرم و چای و زولبیا هم قاطیش شده بود.
شبنشینیهایی که قرآن و زیارت سبزش میکرد و ما تکلیف نشدههایی که با پرخوری عید و حتی ثقل معده هم خوش بودیم.
ما نعمتی داشتیم که شاید هیچ کجای دنیا پیدا نمیشد.
ما همدیگر را داشتیم در پناه قرآن!
گرمی و لطافت شبنشینیهای عیدمان را به معنویت رمضان گره زده بودیم و کنار هم، با گنبد طلایی اماممان چشم در چشم بودیم.
حالا دوباره به آن مدل خاص نوروزی رمضانی نزدیک میشویم. سعادت زائرها به کنار، این همدلیها و لطافتها و کنار رفتن بغضها در پناه صاحب مجلس واقعی، چقدر برای حال این روزها و شبهایمان حکم دارو و دوا دارد.
عکس بابا را نگاه میکنم و پیکان نخودی شصتوپنجش میآید توی ذهنم. دارد هفت سال میشود که ندارمش اما صدایش هنوز توی گوشم است وقتی توی جاده، «نوبهار دلنشین» را به آواز میخواند و یک دفعه سکوت کرد. بعد به مامان چشمک زد: خانم حالا سفره هفت سین بندازیم یا افطار؟!
و قبل از اینکه مامان جوابش را بدهد، دست کشید روی قرآن روی داشبورد و گفت: الحمدلله...
نظر شما