دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۹:۰۵
«ساقه بامبو» بی‌شعار و منادی دوستی مذاهب است

فاطمه سلیمانی، نویسنده و منتقد ادبی، یادداشتی را درباره کتاب «ساقه بامبو» اثر سعودالسنعوسی نوشته و در اختیار ایبنا قرار داده است که در ادامه می‌‌خوانید.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، فاطمه سلیمانی: گاهی وقت‌ها خواندن بعضی کتاب‌ها بین کتاب‌خوان‌ها مد می‌شود. منظورم کتاب‌هایی که به خاطر پویش‌های کتاب‌خوانی توی بوق کرنا می‌شوند نیست. منظورم آن دسته از کتاب‌هایی است که خودشان به هزار دلیل بین کتاب‌خوان‌ها برای خودشان جا باز می‌کنند. حالا نه اینکه به شمارگان چندهزارتایی برسند که البته گاهی بعضی‌هایشان می‌رسند. اما در این اوضاع کساد بازارِ کتاب‌خری و کتاب‌خوانی بعضی کتاب‌ها جلوه می‌کنند.

«ساقه‌ بامبو» هم از آن دست کتاب‌هاست که البته من کمی دیرتر سراغش رفتم. قبل از تهیه کتاب گمان می‌کردم کتابی که این همه محبوب شده و در چند صفحه خصوصی عکسش را دیده‌ام از یک نویسنده اروپایی است، یا شاید یک نویسنده از آمریکای جنوبی؛ اما اشتباه می‌کردم.

کتاب متعلق به یک نویسنده عرب به نام «سعود السنعوسی» است که برنده جایزه بوکر عربی 2013 شده است. دلیل این اشتباه هم این بود که اگر قصد خواندن کتابی را داشته باشم تا حد ممکن خودم را در معرض نقدها و معرفی‌های کتاب قرار نمی‌دهم چون دوست دارم بدون هیچ پیش‌زمینه ذهنی سراغ کتاب بروم. حتی تازگی‌ها سعی می‌کنم پیشگفتارهای کتاب‌ها را بعد از تمام کردن کتاب بخوانم.

ساقه بامبو هم از آن دست کتاب‌ها بود و چون عکسش را در صفحه چند کتاب‌خوان مطمئن دیده بودم رفته بود توی لیست خوانش و تا قبل از خواندن این کتاب ندیده بودم یک کتاب عربی تا این حد محبوب شده باشد.

ساقه بامبو ضخیم و مستحکم و مرتفع است اما درخت نیست. در واقع بلندترین علف دنیاست، علفی که پنج سال زیر زمین ریشه می‌کند و بعد از پنج سال سر از خاک بیرون می‌آورد در مدت کوتاهی قد می‌کشد. می‌گویند ساقه بامبو را از هرکجا که قطع کنند و داخل زمین بگذارند از همان جا ریشه می‌کند و مجدد زنده می‌شود.

«ساقه بامبو» در این کتاب یک نماد است، نمادی از هویت. آیا بامبویی که از ساقه‌ای در یک منطقه استوایی بریده شده در خاک یک منطقه کویری ریشه می‌کند؟

این کتاب در لایه‌های عمیق خود دو قشر از دو جامعه متفاوت را با هم مقایسه کرده؛ خانواده‌ای از اشراف عرب و یک خانواده دون‌پایه فیلیپینی. نویسنده با یک تدبیر طوری به خوانندگان القا می‌کند که گویی مخاطب به‌راستی در حال خواندن یک ماجرای کاملا واقعی است: «ابراهیم سلام در زمینه ترجمه کار می‌کند. در کنار زبان فیلیپینی، زبان‌های انگلیسی و عربی را هم خوب می‌داند. در خانواده‌ای مسلمان در مندونا و در جنوب فیلیپین به دنیا آمد. در جست‌وجوی زندگی بهتر به مانیلا سفر کرد...» ابراهیمی که یکی از شخصیت‌های داستان است، همان کسی که در داستان قرار است زندگی شخصیت اصلی داستان را روایت کند.

بنیان اصلی اتفاقات در چند دهه گذشته گذاشته می‌شود زمانی که فیلیپینی‌ها و هندی‌ها و... برای کارهای خدماتی و سطح پایین به کشورهای حوزه خلیج فارس مهاجرت می‌کردند، خدمتکارانی که اغلب با رفتار بد کارفرمایان مواجه بودند. در این میان پسر خانواده پنهانی با یکی از این خدمتکاران ازدواج می‌کند و همین ازدواج اتفاقات خاصی را رقم می‌زند، اتفاقاتی که طبق ساختار جامعه کاملاً قابل پیش‌بینی اما غیرقابل هضم هستند.

کتاب سرگذشت پسر جوانی است که در فیلیپین هوزیه نامیده می‌شود و در کویت عیسی، پسری که حاصل یک ازدواج مشروع اما نامتعارف است. نویسنده با لطایف‌الحیلی طوری به مخاطب القا کرده که گویی این سرگذشت یک اتفاق کاملاً واقعی است. البته قطعاً اتفاقات مشابهی در آن جامعه رخ داده است که نویسنده برای کتابش چنین سوژه‌ای را انتخاب کرده، کتابی که از همان فصل‌های اول با یک غم آمیخته در لحن راوی آغاز می‌شود، غمی که گزنده نیست و مانع ادامه دادن داستان نمی‌شود. برعکس با اینکه بیشتر بار داستان مخصوصاً در فصل‌های ابتدایی بر دوش مونولوگ است و سهم صحنه و دیالوگ کم است اما روایت روان و کنجکاوی‌برانگیز پیش می‌رود.

 گویی یک قصه‌گو در حال روایت یک ماجرای کاملاً واقعی از سرگذشت خود و خانواده‌اش است: «نامم Joes است، این‌طور نوشته می‌شود. در فیلیپین و در زبان انگلیسی آن را هوزیه تلفظ می‌کنیم. در زبان عربی و در اسپانیا خوسیه تلفظ می‌شود. در زبان پرتقالی با همین حروف نوشته می‌شود اما ژوزه تلفظ می‌شود. اینجا در کویت، این اسامی هیچ ارتباطی با نام من ندارند چرا که نامم اینجا... عیسی است!»

نویسنده در همان صفحه اول رمان (البته بعد از معرفی دروغین مترجم و پیشگفتار مترجم) تکلیف خواننده را روشن کرده. از همان ابتدای رمان این واقعیت آشکار می‌شود که پای هوزیه به کویت رسیده و اکنون در موقعیتی است که تصمیم گرفته سرگذشتش را برای مخاطب تعریف کند.

شخصیتی که تمام سال‌های کودکی و بخشی از زندگی نوجوانی‌اش را با وعده بهشت پشت سر گذاشته. ولی آیا این بهشت وعده‌داده شده به‌راستی بهشت است یا می‌تواند تبدیل به یک جهنم سوزان شود؟ آیا بهشت همه آدم‌ها به هم شبیه است؟ آیا همان قدر که کسی منتظر دیدار با افرادی است آنها هم از دیدار با او استقبال می‌کنند؟

این کتاب، داستان انتخاب‌هاست، انتخاب میان آنچه تا به امروز بوده‌ایم یا آنچه که قرار است تبدیل به آن شویم. چون گاهی آن چیزی که ما انتخاب می‌کنیم در نهایت همان چیزی باقی نمی‌ماند که از ابتدا به همان شکل بود. چون تقدیر کسانی را سر راه آدم‌ها قرار می‌دهد که هرکدام از آنها در سرنوشت دیگران دخیل هستند، گاه خواسته و گاه ناخودآگاه و گاه از سر اجبار و ناچاری.

این کتاب، داستان گناه و خطا و اشتباه و ظلمی است که توسط یک عده به وقوع می‌پیوندد اما تبعاتش گریبانگیر عده‌ای دیگر می‌شود. این کتاب داستان آدم‌هایی است که به خاطر منافع خودشان از خطای دیگری چشم‌پوشی نمی‌کنند و خودشان به ظلم مضاعف دست می‌زنند.

ساقه بامبو از طرفی مقایسه فرهنگ‌های دو جامعه با هم است و از طرفی مقایسه ادیان، از بودایی و مسیحیت گرفته تا اسلام. اما مقایسه‌اش درباره ادیان، کتاب را تبدیل به یک کتاب دینی و معارفی نکرده است، فقط در حد درونیات شخصیت اصلی در حد اینکه آیا دین‌ها در امتداد یکدیگرند یا در نفی همدیگر.

در همه گفت‌وگوهای داستانی یک اصل وجود دارد و آن اینکه راوی و نویسنده دو شخصیت جدا هستند و درونیات یک راوی لزوماً عقاید نویسنده نیستند، گرچه در اصل مجموع داستان عقیده اصلی نویسنده را به مخاطب القا می‌کند.

 سعود السنعوسی در «ساقه بامبو» تمام ادیان را ستایش کرده و حتی دوستی و الفت بین شیعه و سنی را به‌خوبی نمایش داده بدون اینکه شعار بدهد یا از دل داستان بیرون بزند:« مهدی وسط پیشانی‌اش و فرش یک دستمال کاغذی می‌گذاشت. این را که دیدم مثل کودن‌ها پرسیدم تو وسواس داری؟» در این ماجرا راوی متوجه توضیح فرقه‌ها و مذاهب نمی‌شود تا اینکه یکی از دوستانش ماجرا را خاتمه می‌دهد.«ما مسلمان کاتولیک هستیم... آنها مسلمان پروتستان» نویسنده اصلا سعی نمی‌کند وارد تفاوت مذاهب مختلف اسلام بشود و به عنوان مسلمانی که متعلق به یکی از این دو تفکر است به‌وسیله شخصیت‌های داستان از مذهب خودش دفاع کند. او با زیبایی تمام دوستی و الفت بین مسلمان‌ها را به تصویر کشیده است.

 شاید نویسنده دیگری با همین دست‌مایه، شخصیت اصلی داستان را به سمت یکی از این مذاهب سوق می‌داد. هوزیه‌ای که هنوز تکلیفش با خودش و مذهبش روشن نیست، اما از همان ابتدا قرار بوده مسلمان باشد:« مادرم به تربیت دینی من اهمیتی نداد، چون مطمئن بود در سرزمین پدرم اسلام انتظارم را می‌کشد...».

 اما آیا مهم است که او کدام یک از این دو دین را برمی‌گزیند؟ آیا هوزیه دین را بخشی از هویتش می‌داند؟ آیا اگر کسی مخیر به انتخاب یک دین یا مذهب شود تعلقات عاطفی‌اش می­‌تواند در این انتخاب دخیل باشد؟ آموزش‌های دینی چقدر در این تصمیم‌گیری اهمیت دارد؟ در نهایت به نظر شما تصمیم هوزیه کدام است؟ اسلام یا مسیحیت؟

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها