اواخر آذرماه هنرمندانی از رشتههای نقاشی، نگارگری، خوشنویسی، پوستر، تایپوگرافی و تصویرسازی در مشهد مقدس گردآمدند تا آثاری با موضوع حاج قاسم سلیمانی را در رویداد ملی هنری «جانفدا» خلق کنند. روایتی از حضور هنرمندان در این رویداد را در ادامه بخوانید.
به سراغ برخی از آنها میروم تا داستان هرکدام را از حضورشان در این رویداد روایت کنم.
حسام پاشایی مهندسی خوانده، 30 ساله است و از تهران آمده، هنر را به دلیل علاقهاش دنبال میکند.
حسام کم حرف میزند، بیشتر فکر میکند و باید از میان فکرهای ناگفته حرفهایش را شنید.
میگوید قصد شرکت در رویداد «جانفدا» را نداشته و خیلی سال هم بوده که به مشهد سفر نکرده است.
او موضوع رویداد، یعنی «سردار شهید حاج قاسم سلیمانی» را باعث آمدنش میداند.
او هم ایده و طرحی نداشته و ناگهان ایده به سراغش آمده است. نکته مشترک کسانی که فقط برای نام حاج قاسم آمدهاند همین است؛ آنها ایده را انتخاب نکردند و ایده سراغ آنها آمده است.
حسام روز اول رویداد کارش را شروع نکرده و از روز دوم دست به کار شده است. او روز اول در حرم رضوی گشته و ایدهاش را از زیارت امام رضا(ع) گرفته، او با دیدن طیفهای مختلف مردم که در حرم علیبن موسیالرضا به وحدت رسیدهاند طرحش را اتود زده است.
حسام پاشایی، روی یک طرح گرافیکی در لپتاپ کار میکند، تصویر به دلم نشست، نقشه ایران سراسر سبز، مانند دامنه دماوند در فصل بهار، روی نقشه کودکان شمشیرهای بازی را رها کرده و دور تا دور حاجی نشستهاند، سردار برای آنها پدرانه سخن میگوید. از وحدت میگوید، از یکپارچگی برای میهن، از حفظ مرزهای وطن، «برای ایران»
از حسام پرسیدم: اگر سردار برای بازدید به این رویداد بیاید به او چه خواهی گفت و پاسخ داد: هیچ... تنها تصویری که خلق کردم نشانش میدهم و او همه حرفهایم را میخواند، او آگاه است.
ویژگی بارز این رویداد، حضور جوانان در آن است، بعد از حسام، سپیده را دیدم. سپیده صادقی 29 ساله و از تهران آمده، در دانشگاه نقاشی خوانده و با رنگ روغن روی بوم قرار است در این رویداد اثر خلق کند.
لباسهای سپیده رنگی شده، دستهایش همینطور. او غرق در کارش است، غرق در کشیدن درخشش نگین انگشتر حاجی در لحظهای که دستش از بدن جدا بود. سپیده هم کم سخن میگوید، تابه حال کسی از شرکتکنندگان نگفته بود من سخن بگویم او بشنود ولی سپیده گفت. گویی از گفتن خسته است و مشتاق شنیدن، من هم برایش روایتهایی که از هنرمندان شنیده بودم تعریف کردم.
قلم را روی رنگ، سپس روی بوم میچرخاند. گوش میکرد و گاهی سر را به طرفم برمیگرداند و با نگاهش حرفهایم را تایید میکرد.
اینبار نوبت به تعریف اثرش شد. سپیده از مقابل بوم کنار رفت و با دستش، دست سردار را نشان داد و گفت: «در این تصویر خلیج فارس را کشیدهام که دست سردار روی آن است، دستی میان گندمزار که روی آن یک سرو خمیده قرار دارد. سرو خمیده در هنر نماد شهادت است.»
یاد شعر مصطفی معارف افتادم که گفته است: «از داغ فراقت کمر سرو خــــمیده / وز هجر تو از هر مژهام اشک چکیده»
سپیده، یک خورشید بزرگ نزدیک دست حاجی کشیده؛ گویی زمین و تمام متعلقاتش از خورشید نور میگیرند و خورشید خود از دست حاجی.
در آخرِ این گفتوگو، سپیده به سؤال مشترکم از همه شرکتکنندگان اینگونه پاسخ میدهد: «اگر سردار را میدیدم، به او میگفتم ای کاش بودی.»
نظر شما