اجازه دهید با اشاره به این نکته شروع کنم که ادبیات و فلسفه، قدیمیترین تلاشهای فکری بشر، هر دو به موضوعاتی میپردازند که برای انسانها اهمیت اساسی دارند و بینشهای مرتبطی را ارائه میدهند. اغلب استدلال می شود که مضامین ادبی برای انسانها همیشه مورد توجه بوده، چراکه آنچه ادبیات ارائه میدهد یا پیش میکشد به خوانندگان بهمثابه انسان مربوط میشود. در مورد فلسفه استدلال میشود که فلسفه خوب مقولهای جدی است، یعنی چیزی که میگوید برای انسان مهم است و به چیزهایی مرتبط است که مردم واقعاً به آنها اهمیت میدهند.
اغلب مضامین همیشگی ادبیات همان مضامینی هستند که فیلسوفان آن را نه تنها شایسته توجه، بلکه بهویژه برای تحلیل و دستیابی به آن سخت تلاش میکنند. از جمله این «سوالات بزرگ فلسفی» میتوان به حق و باطل، عدالت و انصاف، مسائل مربوط به ارتباط بین جهان و ذهن ما، جبر و اراده آزاد، قابلیت اطمینان دانش ما، ماهیت آگاهی ما، ذهنهای دیگر و مواردی از این دست اشاره کرد.
این واقعیت که ادبیات و فلسفه هر دو به این موضوعات میپردازند و دغدغههای موضوعی مشترک دارند، یکی از قویترین نقاط تماس بین آنهاست، اما موضوعی است که انبوهی از مسائل را در مورد چگونگی درک دقیق چنین علاقه متقابلی مطرح میکند.
دیدگاه یک شناختگرا از ادبیات که بر اساس آن ادبیات ظرفیت ارائه مزایای شناختی به خوانندگان را دارد، به راحتی قابل انکار است. جدای از تفاوتها در فرمولبندی، شناختگرایان ادبی در این بحث که داستان ادبی میتواند منبعی از دانش باشد، متحد میمانند. تفاوتهای ظریف این موقعیت به نحوه دقیق عملکرد ادبیات به عنوان منبع دانش و انواع دانش موجود از طریق ادبیات مربوط میشود. در یک تحلیل کم و بیش غالب، داستانهای ادبی میتوانند مزایای شناختی مستقیم و غیرمستقیم داشته باشند.
در این زمینه، میتوان به کسب مستقیم دانش از طریق ادبیات اشاره کرد. برای مثال، هنگام خواندن کتاب «خواهر کری»، نوشته درایزر، فرد درباره حقایق تاریخی درباره شیکاگو، عملکرد صنعت و توسعه بازار سرگرمی در آمریکای آن زمان نکات مهمی میآموزد.
با تامل در دیدگاههای کری، شخصیت اصلی رمان درایزر، درباره خودش و زندگی شرکایش، موفقیت و شکستها، خواننده به چالش کشیده میشود تا درک خود را از مفاهیمی مانند ایمان، ثبات، نیت، مسئولیت، حنسیت و مواردی از این دست بازنگری کند و در نتیجه به درک کاملتری نیز دست یابد. درک بهتر، آگاهانهتر و جدیتر از این مفاهیم، در نهایت به افزایش چارچوب مفهومی فرد کمک می کند. مزایای غیرمستقیم ادبیان شامل تأثیر بر اقتصاد شناختی و عاطفی فرد است که در فرآیند تعامل با ادبیات گسترش مییابد.
به نظر من، ادبیات و فلسفه هر دو قادر به القای منافعی در این مسیر هستند. هر دو توانایی تمرکز توجه و فرآیندهای تأملی خواننده را بر موضوعات بیان شده دارند و بنابراین به طور بالقوه او را تشویق میکنند تا به شیوهای شناختی مهم با آنچه بیان شده درگیر شود.نتیجه چنین تعاملی را میتوان به صورت شناختی نقد کرد، چه به عنوان دانش گزارهای عینی، چه به عنوان درک عمیقتر و جدیتر از مفاهیم موضوعی که فیلسوف/نویسنده به آن میپردازد، به عنوان آگاهی تشدیدشده از تفاوتهای ظریف مفهوم مورد بحث یا به عنوان یک درک دقیقتر از آنچه در یک مشکل معین و/یا راهحلهای آن دخیل است.
میتوان گفت که فلسفه این کار را به شیوهای سادهتر انجام میدهد. هدف از پرداختن فلسفی به یک موضوع معین، اتصال آن به واقعیت، ارائه حقیقت در مورد آن و متقاعد کردن خواننده به شناخت آن است. در نتیجه، خواننده باید مضمون را با در نظر گرفتن روشی ارزیابی کند که متن، در مجموع از نتیجهگیری در مورد موضوع حمایت میکند و بنابراین، در حالت ایدهآل، صحت آن چیزی را تأیید کند که بیان میشود.
میتوان چنین گفت که انگیزه برای پیشبرد فلسفه نه اختراع یک رشته دانشگاهی، بلکه شرط شناخت است. تفاوت بین فیلسوفان و غیرفیلسوفان، مانند نویسندگان ادبی، به نحوه هدایت و انجام این دغدغهها و میزان آن مربوط میشود.
نظر شما