تصویری که از زندگی انسان در این کتاب ارائه میشود، تصویری نشاطآور نیست: همه ما در تابوتهای خصوصیمان میخکوب شدهایم و دیوانهوار دست میکشیم تا نور ضعیفی را حفظ کنیم که در نهایت خاموش میشود، اگر نه با تسلیم شدن در برابر تنهایی در زندگی و سپس با مرگ نهایی. اما این تنهایی ضروری از چه چیزی تشکیل شده است و چرا چنین دیدگاهی را تایید میکنیم؟ به گفته مییوسکوویچ، تنهایی اساساً به دلیل ناتوانی یا احساس ناتوانی در زمینه ارتباط با دیگران نیست. شخص به سوی دیگران دست دراز میکند زیرا از قبل تنها است، فقط «پس از آنکه در ابتدا احساس فراگیر انزوا را که روح انسان را آزار میدهد، احساس کرده تصدیق و درک کرد.» (ص3) انزوای ما پیامد اجتنابناپذیر خودآگاهی است که قبل از توسعه بینالاذهانی و بنابراین مستقل از آن پدید میآید. به منظور تشریح و حمایت از این دیدگاه، چهار فصل اول کتاب ما را به سیری سریع در تاریخ فلسفه غرب میبرد.
با این حال به گفته نویسنده اولین حرکت این است که اصرار کنیم که خودآگاهی مستقل از روابط بین فردی و اجتماعی است. به ما گفته میشود که نوزادان «قبل از اینکه از مادر به عنوان یک آگاهی متمایز آگاه شوند به خودآگاهی دست مییابند» (ص3). تنها شواهد ارائه شده این است که میمونهای بیمادر «هریهارلو»، روانشناس بهنام، خودآگاه بودند، چراکه آنها قادر به تعامل با اجسام بیجان و زنده ماندن بودند. هیچ استدلالی برای این ادعا که چنین تواناییهایی مستلزم خودآگاهی بوده ارائه نشده است، حتی اگر پذیرفته شود که این حیوانات به نوعی از محیط اطراف خود «آگاه بودند». مییوسکوویچ تبیین میکند که «خود زمانی خودآگاه میشود که به تمایزش از مجموعه اشیای بیجان و همچنین مادر بهعنوان خودی متمایز، پی ببرد.» (ص 5).
بخشی از تلاش نویسنده در کتاب شامل نشان دادن این است که خودآگاهی پیشاجتماعی ما را لزوماً تنها میکند. این استدلال برآمده از تقسیم بسیاری از تاریخ فلسفه غرب به دو اردوگاه گسترده است. از یک طرف، ما «ماتریالیسم، تجربهگرایی، پدیدارگرایی، اسمگرایی، رفتار درمانی، شیوههای مبتنی بر شواهد و علم» را داریم. از سوی دیگر، «ایدهگرایی، عقلگرایی، پدیدارشناسی، اگزیستانسیالیسم، مفهومگرایی، درمان بینشمحور و اومانیسم» را داریم (ص 8). مییوسکوویچ گروه دوم را برحقتر میداند، بر این اساس که گروه اول تصور کافی از خود یا خودآگاهی به ما نمیدهد. اگرچه فیلسوفان و مواضع مختلف فلسفی متعددی در این کتاب مورد بحث قرار میگیرند، اما بحث اساساً این است که هر خودی متمایز از همه خودهای دیگر است و دسترسی ممتازی به تجربیات و افکار خود دارد: «به عبارت ساده، اگر تنها چیزی که میتوانم نسبت به آن آگاهی داشته باشم ایدهها و ادراکات خودم باشد، چگونه میتوانم بر تنهایی پیروز شوم؟» (ص 49)
مییوسکوویچ در نیمه دوم کتاب از جنبه «شناختی» تنهایی به ابعاد «عاطفی» و «انگیزشی» آن میپردازد. این بخش از بحث او به طیف وسیعی از موضوعات، از جمله رشد کودک، تنهایی در ادبیات، زبان و آگاهی، ناخودآگاه و درمان میپردازد. برای خواننده در ادامه واضحتر میشود که براساس گفتههای نویسنده تنهایی مشتاق چیزی است که غیرممکن است؛ ما به طور عاطفی به دیگران نزدیک میشویم تا در برابر چیزی مقاومت کنیم که هرگز نمی توان به طور کامل بر آن غلبه کرد. در بخشی از کتاب میخوانیم: «هر یک از ما در قلمرو ذهن خود به تنهایی زندگی میکنیم. ما در درون پیله خود و حوزههای گردان خیالات تسلیدهنده و اضطرابهای فلجکننده خود قرار گرفتهایم. بنابراین، مهمترین بینش این است که بدانیم زندگی شامل مبارزهای بیپایان بر سر احساس تنهایی ماست، که تنها در مرگ چنگال خود را بر ما رها میکند.» (ص 174)
کتاب «تنهایی: فلسفه و روانشناسی بیکسی» استدلال میکند که آنچه ما در دیگران به دنبال آن هستیم شناخت، اعتماد و ارتباط عاطفی است، نه یک آمیختگی شناختی غیرممکن. یقیناً حفظ تفاوت ماهوی بین خود و دیگری پیش نیاز قابل فهم بودن چنین روابطی است.
کتاب «تنهایی: فلسفه و روانشناسی بیکسی» را انتشارات «پراگر» در سال 2015 و 203 صفحه منتشر کرده است.
نظر شما