تراژدی این روزها دیگر آنچنان باب طبع نیست و همین دلیل خوبی است برای آنکه دربارهاش بنویسیم. تراژدی بوی جنگجویان زیردست و باکرگان قربانیشده میدهد، بوی مرگ و میر کیهانی و رضایت و تسلیم رواقی. عمقی هستیشناختی و جدیتی بالا در مورد این ژانر وجود دارد که با سبکی غیرقابل تحمل وجودش، حساسیت پستمدرن را تحت تأثیر قرار میدهد. به عنوان یک اشرافزاده در میان اشکال هنری، لحن تراژدی برای یک فرهنگ خیابانی و شکاک بیش از حد موقر و برجسته است. در واقع، این اصطلاح به سختی وارد فرهنگ واژگان پستمدرن میشود. برای برخی از فمینیستها، هنر تراژیک بیش از حد شیفته فداکاری، قهرمانیهای دروغین و نجابت روحی مردانه است، نسخهای روشنفکرانه از «داستانهای جذاب» [سریالی تلویزیونی که در دهه 70 در بریتانیا پخش میشد و داستانهای عامیانه این کشور را به استهزا میگرفت] برای پسران. برای چپها به طور کلی، تراژدی هالهای ناخوشایند از خدایان، اسطورهها و فرقههای خونی، گناه متافیزیکی و سرنوشت غیرقابل اغماض دارد.
اگر چپی امروزه آنقدر عجیب و غریب باشد که درباره تراژدی بنویسد، معمولا نسخهای بسیار ارتجاعی از آن را بدیعی قلمداد کرده و سپس در جهت رد و انکارش قدم برمیدارد. این مانوری شگفتانگیز برای صرفهجویی در نیروی کار است. این بیشتر شبیه این است که فرض کنیم تمام فلسفههای غیرمارکسیستی وجود یک جهان مادی را انکار میکنند، بنابراین دیگر نباید خود را بابت خواندنشان خسته کرده و به زحمت انداخت. به نظر میرسد جاناتان دولیمور تصور میکند که تراژدی همواره به سرنوشتگرایی، کنارهگیری و اجتنابناپذیری مربوط میشود، در حالی که فرانسیس بارکر با نارضایتی از «جشن حضور حاکمیت در قالب کمال از دست رفته» سخن میگوید. بارکر تراژدی را ذاتاً غیرتاریخی میداند، کیفیتی که با دیدگاه او نسبت به آن صادقتر است تا خود چیز. هم او و هم جاناتان دالیمور فرم را اساسی قلمداد میکنند؛ قضیه صرفا این است که در حالی که دیگران این کار را از دیدگاهی مثبت انجام دادهاند، آنها با رویکردی منفی دست به این کار زدند.
بارکر، نسبتاً با اکراه، مطالعه عالی خود را با اذعان به این موضوع به پایان میرساند که «این موقعیت که در آن ما ابنای بشر در وضعیتی بهظاهر مشترک به سر میبریم و همه این کار را با فضا، اعتبار و لذت یکسان انجام نمیدهیم، ممکن است به درستی به عنوان وضعیتی تراژیک توصیف شود». بهراستی که چنین است؛ در واقع، اگر نتوان چنین عنوانی را برای این وضعیت در نظر گرفت، بهسختی میتوان به نحوی دیگر توصیفش کرد. اما بارکر با این وجود احساس میکند که مجبور است هشداری فوری بدهد: «اما [تراژدی] به عنوان مقولهای اجتنابناپذیر و جبرانناپذیر، تاریخگرایی غیرقابل اعتماد یا شرایطی مرموز تعریف نمیشود». شکی نیست! اما چرا به مخالفان سیاسی خود اجازه دادهایم تا تعریف فرم را در انحصار خود درآورند تا جایی که، مانند بارکر، اصلاً نسبت به استفاده از این اصطلاح محتاط باشیم؟ این قضیه آنجا اهمیت خود را نشان میدهد که ما در عصری زندگی میکنیم که شمار بسیاری از زنان و مردان در اثر وقایع گوناگون کشته شده یا به عمد جانشان گرفته شده است. تخمین اخیر «مرگها» در قرن بیستم 187 میلیون نفر است، که معادل بیش از یک نفر از هر ده جمعیت جهان در سال 1900 است. با این همه، تراژدی واژهای است که چپ نسبت به آن حس اضطراب دارد.
اگر برخی متفکران پستمدرن برای تراژدی ارزشی بسیار سطحی قائل هستند، برخی پساساختارگرایان آن را کاملاً جدی میگیرند. مجموعه مقالات اخیر با عنوان «فلسفه و تراژدی»، که گسترهای تحسینبرانگیز از قدرت و پیچیدگی به حساب میآید، به ندرت کلمهای انتقادی برای تشریح مفاهیم تراژیک کلاسیکی مانند سرنوشت و قهرمانی، خدایان و جوهرها، دیوانگی دیونوسی، نقش نجیب رنج، شخصیت مطلق، نیاز به قربانی کردن فرد برای یک کلیت، ماهیت متعالی تصدیق تراژیک، و دیگر افسانههای بلندمرتبه نظریه تراژیک سنتی دارد. به نظر میرسد نقش پساساختارگرایی به جای تغییر مفهوم، تفسیر مجدد آن است. با وجود تمام عمق بینش بیتردیدش، سیاست ضمنی این کتاب درباره تراژدی برای آن دسته از محققانی که با کمترین اشاره به دال شناور به خرد سوفوکلی بیزمان خود دست مییابند، کاملاً قابل قبول است.
در سراسر این کتاب به ندرت حرفی از تراژدی بهمثابه پریشانی و ناامیدی انسانی، فروپاشی و بدبختی وجود دارد. همانطور که بعدا خواهیم دید، این تز متقاعدکننده را به اجرا میگذارد که در عصر مدرن تراژدی ادامه فلسفه با ابزارهای دیگر بوده است. اما به نظر نمیرسد که کتاب فوقالذکر درکی نسبت به این مسئله داشته باشد که تحقیر امر تاریخی جنبه کمتر جذاب همدستی میان این دو را نشان میدهد.
بخش اعظم تاریخگرایی، از ادموند برک تا مایکل اوکشات، از نظر سیاسی محافظهکارانه بوده است. چپ اگر گمان میکند که انحصار زمینهسازی تاریخی را در اختیار دارد دچار توهم شده است. تاریخیسازی واقعاً مسئلهای حیاتی است. اما امروزه نوعی از تاریخگرایی چپ رواج دارد که به نظر میرسد بیشتر مدیون ایدئولوژی سرمایهداری باشد تا نظریه سوسیالیستی. در دنیایی آکنده از قراردادهای کوتاهمدت، تحویل سریع، کوچکسازی و بازسازی بیوقفه، تغییر یک شبه مد و سرمایهگذاری سرمایه، مشاغل متعدد و تولید چند منظوره، به نظر میرسد چنین نظریهپردازانی به طرز شگفتآوری تصور می کنند که دشمن اصلی همچنان ایستا و بدون تغییر است. در حالی که حقیقت این است که برای میلیونها کارگر مورد آزار و اذیت در سراسر جهان، که تعداد زیادی از آنها دانشگاهی نیستند، رهایی از پویایی، دگردیسی و هویتهای چندگانه امری مبارک خواهد بود.
نظر شما