تلاش کردم تا ارتباط بین تعیین نحوه بهترین مداخله در یک فاجعه کاملا غیرواقعی و نحوه ارزش گذاری زندگی انسان را آنگونه که می دانستم و آن را هر روز تجربه میکردم، ببینم. منظورم البته همان داستان معروف قطاری است که باید میان کشتن یک تن یا چندین نفر با آن تصمیمگیری کنیم. کلاس را رها کردم و به رمانها و گفتوگو با دوستان به عنوان روشهای ترجیحی تحریک ایده فلسفی بازگشتم.
فلسفه رسمی با ابزارها و مقولات و زبان دقیقش جذابیت چندانی برایم نداشت. تا زمانی که بیشتر با مردم مهربانانه رفتار می کردم، چه اهمیتی داشت که در مورد درست و نادرست، یا ماهیت دانش یا جهان هستی فکر میکردم یا نه؟ هیچ کس در مورد هیچ یک از این موضوعات از من شفافیت فکری نمیخواست و من انگیزهای برای ارائه آن نداشتم.
تا اینکه البته اولین بچهام را به دنیا آوردم. پسرم، «آگی»، ناظری آرام و مراقب جهان است، یک اقتصاددان با کفشهای نواری کودکانه. به محض اینکه توانست زبان باز کند، میخواست از بسیاری چیزها باخبر شود، از جمله در مورد ماهیت چیزها و این برعهده من بود که با او درباره این مسائل حرف بزنم. من معمار اصلی سرزمین خیالی او بودم، کسی که مسئول تعریف جهان و جایگاه ما در آن بود. و با این حال، همانطور که سؤالات پیاپی او آشکار کرد، دانش من از جهان بسیار اندک بود یا حداقل خیلی کمتر از آن چیزی که فکر میکردم میدانم. بحث فقط بر سر مسائل دنیای طبیعی نیست: مانند اینکه چرا رنگ برگها تغییر میکند یا اینکه چرا در خانه مادربزرگ در ساحل شرقی تاریک است وقتی هنوز اینجا آفتابی است. پرسشهای او بیش از هر چیز درباره مسائل واقعاً مهم و پیچیده بود مانند چرایی وجود شر و اینکه آیا و چه زمانی باید با مردم مهربان باشیم.
چهار سال بعد، پسر دومم، «لوی»، با فرهای بلوند، بلندترین گریهها و ساز همیشه در دستش آمد. جهان فکری او کاملا متفاوت بود، بسیار متفاوت از آن جهان من و به همین خاطر سوالاتی متفاوت از من داشت. درست مثل برادرش، او به من (من!) نیاز داشت تا به بهش کمک کنم به درکی از دنیا برسد. دو کودک، آن درک بیشکل و غریزهمحور جهان و اخلاقی را که زمانی برایم رضایتبخش بود، به باد پرسش گرفتند و اکنون دیگر آن بینیش پیشین برای من عمیقاً ناکافی بود. میخواستم بیشتر بدانم، بهتر بدانم، نه تنها پاسخها، بلکه سؤالهای بهتری برای سؤالات آنها داشته باشم، تا دروازه جهان را به روی آنها باز کنم، به گونهای که نه تنها بر اساس فرضیات من گسترش یابد، بلکه آنها را به چالش بکشد. بنابراین، شروع کردم به خواندن فلسفه.
مدتها فکر میکردم این انحراف به سمت فلسفه منحصراً نتیجه دردهای روزافزون من به عنوان یک مادر جدید است. اما پس از خواندن کتاب جدید «اسکات هرشوویتز» استاد حقوق، فیلسوف و پدر دو فرزند با عنوان «بد، بیرحمانه و کوتاه: ماجراهای فلسفه با بچههایم»، متوجه شدم که بچههای خودم نقش بزرگتری در این مسئله داشتند. . تنها بودن با آنها نبود که مرا تغییر داد، بلکه این واقعیت بود که خود بچهها فیلسوفانی غریزی هستند که اگر به اندازه کافی به آنها گوش داده شود، میتوانند فیلسوف نهفته یا تنبل همه ما را آشکار کنند.
از ماهیت رادیکال پاراگراف بالا غافل نشویم. یک فیلسوف، یک مرد، کتابی نوشته و استدلال میکند که محیط خانه و رفتار روزانه والدین میتواند به بینش و بحث فلسفی عمیق منجر شود. همانطور که «آلیسون گوپنیک» در کتاب سال 2009 خود با عنوان «کودک فلسفی» اشاره میکند، کودکان و والدین آنچنان در خط مقدم ذهن اکثر فیلسوفان در طول تاریخ نبودهاند. خود گوپنیک به دلیل ایجاد ارتباط بین انسانهای کوچک و ایدههای بزرگ مورد انتقاد قرار گرفت. در هر صورت، این تصور که ذهن کودکان چیزهای زیادی برای گفتن در مورد معنای زندگی به ما دارد، اغراقآمیز به نظر میرسد.
هرشوویتز مخالف این دیدگاه است. او مینویسد: «هر بچه یک فیلسوف است. وقتی بزرگ شدند البته این قضیه متوقف میشود. انسانها عجیب هستند. زندگی برای بچهها اما غریبتر است، همانطور که نسبت به کل موجودیت جهان زنده چنین نگاهی دارند، به این غریبگی حساس هستند، به گونهای که آنها را بهویژه با رشتههای سست منطق و اخلاقی که بیشتر بزرگسالان نادیده میگیرند، هماهنگ میکند.» بر این اساس، ما نمیتوانیم تلاش کنیم، زیرا انجام این کار ممکن است همه چیز را حل کند. آنها باید چنین تلاشی را پی بگیرند زیرا از طریق همین کشش است که جهان را درک میکنند و جایگاه خود را در آن پیدا میکنند. کتاب هرشوویتز کمک میکند تا این بخش عادی از روند رشد را در یک زمینه فلسفی قرار دهد و راههایی را برجسته میکند که پرسشهای گاه شگفتانگیز و گاهی آزاردهنده فرزندان شما را به نسخههای کوچکی از سقراط و سارتر تبدیل میکند.
بچه ها دروغ میگویند، گاهی عمدا، گاهی ناخواسته، گاهی بدخواهانه، گاهی به عنوان یک عمل سخاوتمندانه و مراقبتی. تفاوت در چیست؟ و کدام دروغ اشکالی ندارد؟ هرشوویتز به فرزندانش یک فرضیه در مورد دروغ گفتن برای محافظت از جان دیگران ارائه میدهد: دوستی در اتاق زیر شیروانی خود پنهان شده است. پسر بدی که میخواهد این مرد را بکشد به خانه آنها میآید و میپرسد آن مرد خوب کجاست. فرزندان او به راهحلهایی فکر میکنند تا نه دروغ بگویند و نه حقیقت را فاش کنند. یکی میگوید به پسر بد میگویند که اینجا نیست، «اینجا» یعنی اتاقی که در آن ایستادهاند، نه اتاق زیر شیروانی. دیگری میگوید که به پسر بد میگفت که پسر خوب را قبلا در خیابان دیده است؛ حقیقتی که حقیقت بسیار مرتبطتر دیگر را حذف میکند. هرشوویتز پیشنهادهای پسرانش را تأیید میکند و اذعان کرده که به طور کلی دروغ گفتن گاهی از نظر اخلاقی مجاز است، حتی اگر امانوئل کانت زمانی خلاف آن را استدلال کرده باشد.
کتاب هرشوویتز گفتوگوهای فلسفی من با فرزندانم را بارور کرده است. من اکنون پاسخ بهتری به سوال مورد علاقه لوی 5 ساله و آگی 9 ساله دارم. من از این مکالمات، از نظر فکری و احساسی – که فلسفه تمایل دارد از آن اجتناب کند – چیزهای زیادی یاد میگیرم. فکر می کنم شاید، گاهی اوقات، فقط کمی، از خود بی خود میشوم. هیچکدام از اینها به بینشهایی منجر نمیشود که من را به ارائه راهحلی هوشمندانه یا اصلی نزدیکتر کند. اما من آمدهام تا سؤالات مربوط به هستی و دانش را جدیتر بگیرم، هم در گستردهترین و انتزاعیترین کاربردشان و هم از راههایی که آنها روابط بسیار واقعی من با افراد واقعی را رنگآمیزی میکنند و با سوالهای متعددشان مرا به چالش میکشند.
این مقاله ترجمهای است از منبع زیر:
https://www.theatlantic.com/books/archive/2022/06/understanding-philosophy-through-kids-hershovitz-book-nasty-brutish-and-short/661225/
نظر شما