«یک مشت نخودچی» شامل ۱۶ روایت داستانی از کرامات رضوی را در بیست و دومین هفته از پویش مردمی «چهارشنبههای امام رضایی» مرور میکنیم.
نویسندگان کارگاه داستان و رمان «ضامن آهو» مجموعه داستانهای کوتاهی را به رشته تحریر درآوردهاند که به زیبایی قصههایی مرتبط با مشهد و امام رضا(ع) را روایت میکند. با خواندن این کتاب درگیرکننده، گویی به مشهد و حرم امام رضا(ع) سفر کرده و حال و هوای زیارت را به خوبی لمس میکنید.
کاروانی از قصر؛ معصومه قربانی، شیرینتر از نیشکر؛ فائزه باقراسلامی، طلوع طهورا؛ فاطمه فروغی، آرزویی برای آرمین؛ صدیقه شاهسون، قرار است او بیاید؛ فاطمه طوسی، چه کسی نامم را انتخاب کرد؟ زهرا اخلاقی، راز صندوقچه؛ بنتالهدی قاسمی، پاپوش پاییزی؛ مینا منصوری پویا، یادگار مادر؛ فاطمه فروغی، شبی از شبها؛ شمسی وفایی، خادم بهشت؛ فاطمه اکبری اصل، یک مشت نخودچی؛ فاطمه طوسی، قلم هشتم؛ اسماء هاشمی گلپایگانى، مهمان مهربان؛ صدیقه شاهسون، پناهگاه؛ نفیسه محمدی آرانی و راه روشن؛ زینب مالکیراد عناوین و نویسندگان ۱۶ داستان این کتاب است.
سادگی متن از ویژگیهای این کتاب است و مخاطب خود را با داستانها همراه میکند. تنوع نیز در کتاب به چشم میخورد؛ برخی داستانها به زمان حیات امام رضا(ع) برمیگردد و برخی داستانها به معجزات ایشان در سالهای اخیر اشاره دارد. در واقع کتاب برای مخاطبان از هر نوع سلیقهای مناسب است.
در بخشی از کتاب یک مشت نخودچی میخوانیم:
صدای باز شدن در حیاط میآید. بلند میشوم و حوری را بغل میکنم و دستم را جلوی خودم دراز میکنم تا به در نخورم. از مادر میپرسم: «کیست مادر؟» مادر در را میبندد و میگوید: «حتماً پدرت با طبیب آمده.» پشت در صبر میکنم و وقتی وارد اتاق مهمان میشوند آرام بیرون میآیم و پشت درشان میایستم. در باز است و صدای پدر را واضح میشنوم که میگوید: «یا ابالحسن! همانطور که فرمودید به همان نشانه رفتیم و آن شخص سیاهچهره را پیدا کردیم، وقتی سراغ آن گیاه و نیشکر را گرفتیم با تعجب گفت: «شما از کجا میدانستید که من جایگاهش را میدانم. هیچکس غیر از من نمیداند این گیاه در کجا میروید؟» آرام زیر گوش حوری میگویم: «مهمانمان از کجا میدانست؟ شاید کسی به او گفته باشد!»
غروب شده است و صدای اذان مسجد میآید. از سروصدا پیداست برای وضو به حیاط آمده است. گوشهایم را تیز میکنم تا صدایش را بشنوم، صدای آب میآید و صدای صلواتش. در را کمی باز میکنم. دوباره نسیم عطر خوشش را در فضا پخش کرده است. دم عمیقی میگیرم. خوش به حال گلدانهای اطراف حوض که نزدیک او هستند. باید هر طور شده نزد او بروم. در را باز میکنم. تا میخواهم قدم به بیرون بگذارم صدای مادر را میشنوم که میگوید: «کجا طهورا؟» میگویم: «مادر تو را به خدا، اجازه بده فقط لحظهای بیرون بروم.» مادر کنارم میآید و دستش را روی سرم میکشد و میگوید: «عزیزکم! صبر کن مهمان به اتاق برود، بعد تو به حیاط برو!» با ناراحتی میگویم: «مادر، من میخواهم نزد آقا بروم. بعد که به اتاق رفت، بیرون بروم چه کار؟» میترسم مهمان مهربانمان به اتاق برود. باید به زور هم شده از مادر اجازه بگیرم. التماس میکنم: «خواهش میکنم مادر! فقط یک لحظه!»
نظر شما