نگاهی به برگزیدگان بخش ویژه چهاردهمین دوره جایزه جلال/ شماره یک؛ لیلا نظریگیلانده
اساس کتابم را سادگی حاج جلال پیریزی کرد/ هرچه دارم از شهدا دارم
نویسنده کتاب «حاج جلال» که از برگزیدگان بخش ویژه در چهاردهمین دوره جایزه جلال است، میگوید؛ تم داستانش را شخصیتی ساده، بیریا، متواضع و روستایی شکل داده که در طول هشت سال دفاع مقدس همهچیزش را از دست داده است.
لیلا نظریگیلانده متولد سال 1364 و ساکن اردبیل است. او آثاری متعددی را در حوزه دفاع مقدس و زندگینامه شهدا به رشته تحریر درآورده است که کتابهای «سی کشتی، یک فرمانده: خاطرات ناخدا یکم عرشه فرید آگهدل»، «طعم پیراشکی مادرم: روایت مادر شهید مهدی مرادیتپه»، «شاگرد دارالمعارف الزهر(س): روایت مادر شهید هوشنگ موذن»، «مرا دکتر خطاب نکن: نگاهی کوتاه به زندگی شهید دکتر داوود اصغری» و «سنگرهای پنهان: نقش زنان استان اردبیل در دفاع مقدس» از آن جمله به شمار میآیند. نظریگیلانده در 19مین کتابش با نام «حاج جلال» روایتی شیرین و روان از خاطرات حاج جلال حاجیبابایی، رزمنده و جانبازی که در طول سالهای دفاع مقدس چهار عضو از اعضای خانوادهاش را از دست داده است، ارائه میدهد، کتابی که به دلیل استقبال مخاطبان به چاپ سیام رسید. عنوان برگزیده جایزه جلال بهانهای شد تا به سراغ او برویم و در گپوگفتی بیشتر از تجربه نگارش کتاب «حاج جلال» با خبر شویم.
شما در کتاب «حاججلال» به موضوعی پرداختید که برای عموم مردم آشنا و قابل لمس است؛ پدر پیر، زحمتکش و وطندوستی که در سالهای دفاع مقدس دو پسر و دو دامادش را از دست داده است. ابتدا کمی درباره این اثر و ایده اولیه و چگونگی شکلگیری آن بگویید.
از اواخر سال 1380 نویسندگی در حوزه دفاع مقدس را با خواندن کتابهای این حوزه و نوشتن کتاب در سطح استانی آغاز کردم، به اینصورت که کتاب رزمندههای استانم را مینوشتم. اخیرا با بحث داعش و داعشی و مدافعان رحم، شهرستان اردبیل نیز سه شهید مدافع حرم داشت که کتاب دو شهید و همسر یکی از شهیدان مدافع حرم را نوشتم. این موضوع رفتهرفته جدیتر شد و در ادامه دیدار خصوصی با رهبر انقلاب اسلامی داشتیم که ایشان تشریح کردند که درباره شهیدان مدافعان حرم و دفاع مقدس هرچه بنویسیم، کم است. با این رهنمون و تجربه نگارش 18 کتابی که در دست داشتم، سفارش کتاب حاج جلال را از تهران دریافت کردم و با هماهنگی حوزه هنری تهران، همدان و اردبیل به خانواده آقای حاجبابایی معرفی شدم. همه دست به دست هم دادند و من برای دیدار با خانواده حاجبابایی به همدان رفتم، آنها را دیدم و با دیدار آنها بیشتر ترغیب شدم تا کتاب این شخصیت پاک، ساده و زلال را بنویسم. وی فردی مردمی است و به دور از جبههگیریهای سیاسی و جناحی برای خودش زندگی میکند، درحالیکه کلی کار برای ما کرده، کلی زحمت برای کشورمان کشیده و امروز همچون یک روستایی زحمتکش در شهر کوچکش زندگی میکند و به باغداری و زراعت مشغول است.
جمعآوری اطلاعات موردنیاز، نگارش و ویرایش کتاب حاج جلال چقدر به طول انجامید؟ از تجربههایتان در این مسیر بگویید؟
زمستان سال 95 به خانواده حاجبابایی معرفی شدم. اواخر فروردین سال 96 به همدان سفر کردم، بعد از یک هفته اقامت، به اردبیل برگشتم و نوشتن آغاز شد، پیادهسازی کردم و بخشی از کتاب را نوشتم و بعد چون خلاءهایی در مصاحبه با حاج جلال دیدم، دوباره برای انجام مصاحبه به همدان سفر کردم. حاج جلال فردی پیر و سالخورده است به همین خاطر بخشهایی از خاطراتش را فراموش کرده و از آنجایی که من برای نوشتن کتابم نیاز به اطلاعات و جزییات بسیاری داشتم، پژوهش و تحقیق در این زمینه را شروع کردم. به این ترتیب مصاحبهها و گفتوگوهایی با دوستان، خانواده، فامیل، خواهر و فرزندانش درباره زندگی و خاطرات حاج جلال داشتم که بسیار به من کمک کردند.
اولینبار که حاج جلال را دیدم، حتی لهجه ایشان طوری بود که فکر نمیکردم بتوانم کتاب را بنویسم؛ چراکه ایشان ساکن مریانج همدان هستند که لهجه لری مریانجی دارند که خاص است، ما زبان مشترک ترکی داریم اما لهجه ایشان بسیار متفاوت است. به این خاطر اوایل فکر نمیکردم قادر به نوشتن کتاب باشم؛ اما فرزندان حاجی و آقای دکتر حاج بابایی، نماینده استان همدان به من در ترجمه و یادآوری خاطرات وی کمک کردند. در مجموع کار سه سال طول کشید و من در این مدت چندباری به همدان سفر کردم و نوشتم. در نهایت وقتی کتاب به پایان رسید، به استادان دادم تا بخوانند و سپس بازنویسی و ویرایش انجام شد. یکبار هم برای نوشتن لهجههای حاج جلال به همدان رفتم چون یک جاهایی لازم بود تا از زبان وی با لهجه مریانجی بنویسم، چراکه اصولش این است که صدای راوی شنیده شود تا مشخص شود به چه زبانی صحبت میکند و من حیفم آمد که از لهجه حاج جلال در کارم استفاده نکنم. در نهایت پس از سه سال نگارش، تحقیق و پژوهش در سال 99 و در هفته دفاع مقدس این کتاب به چاپ رسید.
با توجه به اینکه در نگارش کتاب حاج جلال با شخصیتهای واقعی و ماجراهای واقعی روبهرو بودید، از تاثیر این مساله بر نگارش کتاب بگویید. آشنایی شما با شخصیت حاج جلال چه نسبتی با روایت داستان داشته است؟
همانطور که گفتم حاج جلال فرد سادهای است و به این سبب اساس و پیرنگ کتابم را سادگی وی پیریزی کرد. تم داستان من شخصیت فردِ ساده، بیریا، متواضع و روستایی است که در طول هشت سال همهچیزش- دو پسر، همسر خواهرش، همسر دخترش- را از دست میدهد، این درحالی است که در کودکی و جوانی سختیهای زیادی متحمل شده بود. وی وقتی حرف از جنگ میشود، چهار پسرش راهی جنگ میکند که دوتای آنها شهید میشوند و دوتای دیگر جانباز برمیگردند. خودش و مادرش نیز جانباز شدند.
وی بعد از شهادت همسرِ خواهرش، سرپرستی او و پنج فرزندش را برعهده میگیرد. این اتفاق برای دخترش نیز تکرار میشود و با شهادت دامادش، سرپرستی دختر و نوهاش را عهدهدار میشود. پسر بزرگترش به نام ابوالقاسم تنها پنج ماه بعد از ازدواج راهی جبهه و شهید شد. حاج جلال در تمام این مدت باید داغهای بر دلش را تحمل میکرد، همدم همسرش میبود و سرپرست نوههای یتیمش میشد. وی همه این رنجها را تحمل کرد، و گریههایش را به باغ گردوی پسرش میبرد و بعد به خانه برمیگشت.
بعد از انتشار کتاب، وی چه واکنش به کتاب داشت؟
باور میکنید که برای وی فرقی ندارد. یکبار پرسیدم که کتاب چطور بود؟ گفت: «خوب بود»، فقط همین. برای وی تفاوتی نداشت، به این معنی که فکر کند کتابش درآمده، مشهور شده و ... باید بگویم که اصلا عین خیالش نیست. واقعیتش این است که برای او فرقی ندارد، زندگیاش را کرده، آنچه باید بدهد داده و هیچ انتظاری از هیچکس ندارد و بدون توقع زندگیاش را میکند.
با توجه به اینکه شما زندگینامه شهیدان بسیاری را نوشتهاید، نوشتن در این حوزه چه تاثیری بر زندگی و روحیه خودتان داشته اشت؟
واقعیتش این است که هرچه دارم از شهدا دارم و این مساله برای من ثابت شده است، نمیخواهم به خواب گره بزنم یا خیالپردازی کنم اما این واقعیت است.
جنگ بخشی از تاریخ کشور ماست و نمیتوانیم آن را کتمان کنیم. خیلیها به من تشر میزدند و میگفتند که چه کار میکنی؟ جوانیت را کجا گذاشتی؟ چرا خودت را حرام میکنی؟ من اینها را میشنیدم و میشنوم، البته نمیدانم با توجه به این جایزه باز هم همین حرفها را خواهند زد؟! اما باید بگویم که کار کردن در این حوزه فضای دیگری دارد که آدم را به یکسری از واقعیات گره میزند، اتفاقهایی که بوده و در حال حاضر نیست. البته امکانش هست که الان هم باشد، میگویند نیست اما شاید و شاید اگر امروز نیز چنین اتفاقهایی رخ دهد، باز هم چنین انسانهایی پیدا شوند. همه میگویند چنین آدمهایی کم هستند، من هم میگویم چنین آدمهایی کم هستند؛ چراکه این افراد و خانوادههایشان انسانهای خاصی هستند. بعد از آنکه مادر شدم تازه فهمیدم دور شدن مادر از فرزند چیست؟ و وقتی مادران شهدا را میبینم، با خودم میگویم که نمیدانم چه توکلی به خدا کردند! چه چنگی به ریسمان خدا زدند که تحمل میکنند والا هیچ مادری تحمل لحظهای دوری از فرزندش را ندارد. من گاها صبوری را از خانواده شهدا میآموزم. باید ایستادگی و تابآوری را از آنها یاد بگیریم و من هم سعی میکنم بیاموزم.
نظر شما