بخش خودآگاهش مربوط میشود به داستانهای اول مجموعه داستان «رو به باد میرفتم» که در سالهای جوانی نویسنده نوشته شدهاند؛ سالهایی که نویسنده بسیار به سن نوجوانیاش نزدیک بوده است، و خاطرات و تجربیات و حسهای کودکی و نوجوانی خودش یا شاید هم اعضای خانواده و دوستانش، بهوضوح در روایتها و قصههای آن دوره حضور دارند. چندین داستان اول را که میخواندم، حضور این راوی شیطان، اما معصوم را در اغلب داستانها حس میکردم. راویای کودک نوجوان که از سر شیطنت و معصومیت دست به کارهایی میزند، و هر بار بهطریقی گرفتار میشد؛ گاهی در یک کتابفروشی نمور و داغان که صاحبش پیرمردی مشکوک است، و گاهی در زیرزمین خانهشان، بهسبب اینکه از صبح خواهر و مادرش را از سر شیطنت ترسانده و حالا مجبور است تا آمدن پدرش صبر کند!
«به کوچه پسکوچههای ته بازار که نزدیکتر میشوم، قلبم تندتر میزند. کتابفروشی مشرحیم ته بازار (آنجا که اولین خمِ کوچۀ درختی شروع میشود)ـ آرام و بیسروصداـ ایستاده است.» صفحۀ 14
«وسط همان شلوغی، در حیاط باز شد و آقام ـ با یک بغل هندوانۀ گرد و قلمبه ـ وارد شد. تا آمد توی حیاط، چشمهایش چهار تا شد. باورش نمیشد...» صفحۀ 49
همانطور که در تکهای از متن که از داستان «گلدستهها و بهشت» انتخاب کردم، خواندید، نویسنده به کتابفروشی و در داستان «زخم چنار بیبیجان» و در اغلب داستانها به اشیا، درخت، کوچه و ... شخصیت بخشیده است (در اصطلاح ادبیات به این تکنیک «تشخیص» میگویند). انگار که کوچه و درخت چنار همچون انسان جان دارند، احساس دارند. این تکنیک ریشه در نگاه و احساس نویسنده و نیز راوی دارد، نگاهی از سر معصومیت به دنیای اطراف، نگاهی نوجوانگونه و حتی کودکگونه، که همۀ اشیا را حسدار میبیند.
«شاخههای بید مجنون گوشۀ حیاط بالا و پایین میروند. انگار خیال میکنند ننه میخواهد حسابشان را بگذارد کف برگشان (!)... بعد از چند دقیقه، مثل بچۀ آدم، دوباره، سرشان را توی آب حوض فرو میکنند،...» صفحۀ 77
در سطور بالا گویی که درخت بید مجنون دوست و رفیق راوی است، که حس دارد و راوی را درک و نظاره میکند، انگار برادر یا دوستش است.
بهشخصه بهکار بردن این دست تکنیکها را در داستانها از طرف نویسندگان بسیار دوست دارم. این تکنیک علاوه بر نشان دادن آگاهی و تسلط نویسنده در تکنیکهای نوشتن، تصویری بهچشمآمدنی و سینماییگونه را برای خواننده ایجاد میکند، خوانندهای که برای رسیدن به دمی آسایش و داشتن خیالی آسوده و غرق شدن در دنیای دیگر بهغیر از روزمرگیهایش به خواندن مجموعه داستانی نشسته است.
اغلب داستانها بر اساس ماجرایی پیش میروند که خواننده را تا به آخر قصه پای خواندن داستان نگه میدارد، تعلیقی که ایجاد شده برای خواننده و بهخصوص خواننده نوجوان که در قصهها بهدنبال هیجان و ماجرا است، باعث شده خواننده از خواندن توصیفها و تصویرسازیهای نویسنده خسته نشود. خواننده دوست دارد بداند که سرانجام بیبی متوجه زخم چنار میشود یا نه؟ پسربچهای که از ترس پدرش (آقایش) توی زیرزمین خانهشان گیر کرده تا کی آنجا دوام خواهد آورد؟ پسر کچل راوی در آخر کلاهگیسی برای رفتن به عروسی گیرش میآید یا نه؟ ...
پایان برخی داستانها (اغلب داستانها) با غافلگیری تمام میشود؛ اُ.هنریگونه! اُ.هنری نویسنده قرن نوزده آمریکایی، در زمانهای که اغلب نویسندگان مشغول نوشتن توصیفهای طولانی و دستوپاگیر بودند، پایان غافلگیرکننده را وارد داستاننویسی کرد. داستان «آخرین برگ پاییزی» و «هدیۀ مغان» از داستانهای مشهور این نویسنده است که بارها شنیده و خواندهایم.
این چند خط کوتاه را نوشتم، که بدانید شما بهعنوان یک خواننده در داستانهای کتاب «رو به باد میرفتم» اغلب با پایانهای غافلگیرکننده مواجهاید. و همین موجب میشود یکی دو داستان را که خواندید و سبک نثر و روایت نویسنده دستتان آمد، در داستانهای بعدی کتاب منتظر پایانهای جالب باشید، و همین نکته است که لذت خوانش داستانها را دو چندان میکند.
کتاب شامل 25 داستان کوتاه است، که یازده تای اول آن در یک بخش و سیزده تای بعدی آن در بخشی دیگر تقسیمبندی شدهاند. داستانهای بخش دوم از لحاظ تاریخی در سن بالاتری نسبت به داستانهای بخش اول نوشته شدهاند و این تغییر سن، تقریباً در داستانهای بخش دوم مشهود و ملموس است. در داستانهای بخش دوم نویسنده انگار که از حس و حال نوجوانیاش فاصله گرفته است، راویها کمتر شیطنت میکنند، و بیشتر فکر میکنند، بیشتر از سر عقل تصمیم میگیرند، گرچه که هنوز معصومند.
«همین که لباس چرکم را دربیاورم و بسپرم دست ننه، کافی است. حتی حال و حوصله ندارم که راه به راه لباس عوض کنم. عوض شدهام، خیلی. انگار برایم فرق نمیکند؛ چه سبز، چه خاکستری... حالا... حتی مثل آن وقتها نیست که کمر درخت شاتوت وسط حیاط را بگیرم و فرز بالا بروم.» صفحه 147
انگار خود راوی هم این نکته را فهمیده است، که بزرگتر شده است و دیگر وقت شیطنت نیست. داستانهای بخش دوم هم اگر چه به مسائل عقلانیتری میپردازند، ولی به همان سبک و سیاق داستانهای اول پایانهای خواندنیای دارند. پایانهایی که تا انتها خواننده را نگه میدارد، و حتی تا مدتی او را وادار به سکوت و تعمق میکند، که این امر جز رسالت پنهان ادبیات نیست؛ واداشتن آدمی به تعمق و تفکر، بیاینکه نویسنده قصد داشته باشد پیامی را بهزور در داستان بگنجاند.
کتاب را نشر سوره مهر با مقدمهای کوتاه، اما خواندنی از نویسنده، آقای سیدمحمدسادات اخوی، منتشر کرده است. نکته جالب و زیبای کتاب طرح جلد کتاب است که نگاه کردن به آن آبی آرام و آن قایقهای کاغذی مواج روی آن آبیها دل و فکر خواننده را پرت میکند به روزهای پاک و معصوم و البته پر از شیطنت کودکیهایمان. در واقع با خواندن این مجموعه داستان خیلی از تصاویر و خاطرات کودکیهایمان برایمان ملموس و زنده میشوند، برای من که اینگونه بود، شما هم بخوانید، ببینید کودکیهایتان را پیدا میکنید یا نه؟
نظر شما