خاویر گررو اسپانیایی، مدرس روابط بینالملل و تاریخ خاورمیانه در دو دانشگاه فرانسیسکو دو ویتوریای اسپانیا و کلمبیای امریکا است و در کتابی با عنوان «دولت کارتر و فروپاشی دودمان پهلوی» (ترجمه غلامرضا علیبابایی، نشر کتاب پارسه)، با تکیه بر روابط میان دربار پهلوی و کابینه جیمی کارتر، به چگونگی سقوط نظام سلطنتی در ایران میپردازد.
نه فقط شاه که تقریباً همه اعضای خانواده پهلوی و وابستگان به دربار – از سوی مخالفان حکومت وقت – به زندگی مسرفانه و دلبستگی به تشریفات پرزرق و برق و بیتوجهی به خواستههای واقعی و مشکلات مردم متهم بودند. شاه و نزدیکانش نیز همیشه دلایل کافی در اختیار مخالفان میگذاشتند و عملاً هیچ کاری برای رفع این چنین اتهاماتی انجام نمیدادند. یا به قول خاویر گررو چنین دغدغهای نداشتند و فقط درگیر چیزی بودند که در ذهن خودشان میگذشت. مثل تاجگذاری محمدرضاشاه در چهارم آبان 1346، آنهم زمانی که او تا آن زمان بیستوپنج سال (ربع قرن) سلطنت کرده بود. همچنین شاه – به نوشته باقر عاقلی در کتاب «نخستوزیران ایران» – از دکتر رضازاده شفق خواست تا با جستجو در میان متون کهن، دو عنوان جدید، یکی برای خودش و دیگری برای ملکه پیدا کند و دکتر شفق هم عناوین «آریامهر» و «شهبانو» را پیشنهاد کرد.
جشن اصلی تاجگذاری در کاخ گلستان برگزار شد، اما خیابانهای پایتخت و بیشتر شهرهای دیگر را نیز تزئین و چراغانی کردند و با ریختوپاشهای حاشیهای، هزینه هنگفتی روی دست دولت گذاشتند. گویا صدها جلد کتاب مناسبتی هم از سوی ادارات و سازمانهای مختلف و با استفاده از بودجه عمومی چاپ و منتشر شد که از فرط بیمحتوایی و ابتذال، چندی بعد حتی نام و عنوانشان را کسی به یاد نمیآورد. جشن تاجگذاری (که فقط یکی از چند جشن پرسروصدای آن دوره بود) واقعیتی مهم را نشان میداد: اینکه جامعه نیازها و مطالباتی داشت که حکومت (و دولت که در واقع مجری اوامر حکومت بود) پاسخ مناسبی به آنها نمیداد.
نظام وقت نه فقط به مطالبات پاسخ درستی نمیداد، که هر روز بیشتر و بیشتر از مطالبهکنندگان، یعنی عموم جامعه فاصله میگرفت و با شعارهایی مثل پیشرفت و رسیدن به تمدن بزرگ، شکافی را که همیشه و از گذشته وجود داشت بزرگتر و عمیقتر میکرد. جشنهایی برگزار میشد تا نمایانگر عظمت ایران باشد، اما خود «ایرانیان سهمی در این جشنها... نداشتند.»
گررو مینویسد که یک مشکل بزرگ شاه این بود که مسحور ایدههای خودش میشد و «توهمات خود را باور میکرد.» او میافزاید «شاه و همراهانش، برای سالیانی دراز، در حبابی زندگی میکردند و قانع شده بودند که تا زمانی که جلوی نیروهای چپگرا گرفته شود، پیشرفت و سبک زندگی آنها توقفناپذیر است» و از قول احسان نراقی مینویسد «شکاف بزرگ بین مردمی که بهطور کلی و به دلایل تاریخی و جامعهشناختی اعتمادی به شاه و رژیم شاهنشاهی نداشتند... حاصلی جز این نداشت که هرچه رژیم راه خود را رفت، مردم کمتر به آن رغبت نشان دادند.» آنها، یعنی بیشتر مردم شعارهای حکومت را میشنیدند اما جذب این شعارها – یا به عبارت دیگر تخیلات درباری – نمیشدند و نمیدانستند که این واژه پیشرفت که مدام تکرار میشود «چه چیزی را برایشان به ارمغان خواهد آورد که به آن اهمیت دهند.»
نظر شما