چارلز فاستر. عکاس: فیلیسیتی مککیب. گاردین
کار جدید فاستر پروژه قبلی خود را ادامه میدهد، اگرچه این بار، به جای آنکه به دنبال درک مغز و بدن حیوانات باشد، سوال او به خانه نزدیکتر است: انسان بودن به چه معناست؟ او با بحثی چالشبرانگیز آغاز میکند: تاریخ بشریت به دور از آنکه داستان پیشرفت باشد، درباره افسونزدایی و خسران است، جایی که ما پیوندهای خود را با دیگر گونهها و جهان طبیعی به طور گستردهای قطع کردهایم و در آن به صورتی ناچیز زندگی میکنیم؛ زندگیهای بسته. او میگوید: «تعداد کمی از ما هیچ تصوری نداریم از این که چه جور مخلوقی هستیم.» و خود میکوشد تا بفهمد.
این کتاب خیرهکننده و بله، غیرعادی به عنوان یک راهپیمایی گرایشمند در طول زمان ساختار یافته است. اولین و طولانیترین بخش، در مورد دوران پارینهسنگی زبرین - بین 50،000 تا 12،000 سال پیش، تنظیم شده است. به گفته فاستر، این زمانی است که انسانها در اساسیترین و اصیلترین حالت خود بودند. کتاب در زمستان شروع میشود و فاستر و تام وفادار را، که اکنون 13 ساله است و مثل همیشه باهوش و حساس، میبینیم که خود را مهیا میکنند تا به عنوان شکارچی-گردآورنده در جنگلهای دربیشایر زندگی کنند و از مردارها و آنچه در جاده کشته شده خودشان سیر میکنند.
یا اصلا به خود غذا نمیدهند. یکی از موضوعاتی که در سراسر کتاب وجود دارد این است که شاید اصلیترین ضرری که انسانها در حرکت خود به سوی نوینگی تجربه کردهاند، یک پیوند دیگرجهانی، رازآلود و استورهای است. فاستر میگوید: «تجربیات شمنی در هرگونه تحقیق در مورد منشا انسان، مرکزیت دارد»، در حالی که «وعدههای غذایی معمولی کشنده است ... مانند گرگها، ما سیر میخوردیم و گرسنگی میکشیدیم. سلولهای گرسنه بیشتر عمر میکنند.» فاستر شروع میکند و به خودش گرسنگی میدهد (خوشبختانه تام مجاز به غذا خوردن است)، نورهایی سوسوزننده را در دردهای ناشی از روزهگرفتن میبیند،او اعتقاد دارد که غذا نخوردن به او کمک میکند تا زیر سطح چیزها را ببیند. او میگوید: «آخرین چیزی که خوردم خارپشت بود که مال نه روز پیش بود.» فاستر با مردی روبهرو میشود که او را ایکس مینامد و با فرزندش، آینههای خیالی فاستر و تام، بازدیدکنندگان شبحوار گذشته ماقبل تاریخ هستند. او شروع به شنیدن آهنگی میکند: «لا لیلیلی لیلی» که به نظر میرسد صدای پارینه سنگی زبرین است.
بخش دوم کتاب در مورد دوره نوسنگی - حدود 12000 سال پیش - تنظیم شده است، زمانی که به گفته فاستر «ما ملال و تیرهروزی را آغاز کردیم.» در این زمان، هنگامی که ما از شکارچی- گردآورنده به کشاورزان، و از بدویان کوچنده به یکجانشیانان تبدیل شدیم، «رابطه با جهان طبیعی از ترس و نیز وابستگی به همه چیز، به کنترل چند متر مربع و مقداری فضا تغییر کرد.» تام به طور قابل ملاحظهای در این بخشهای بعدی غایب است - او فرزند دوران پارینهسنگی زبرین است و جایی برای او در مکانهای تاریک دوران نوسنگی وجود ندارد: کشتارگاهی که فاستر در آنجا با یک سلاخ به نام «استیو پیدو» ملاقات میکند. یک مزرعه صنعتی آغشته به آفتکش؛ شکار روباه (که فاستر همه آنها را نتیجه منطقی فرایندهایی میداند که در دوره نوسنگی آغاز شده است.)
بخش پایانی کتاب دوران روشنگری است، جایی که روشهای مخرب دوران نوسنگی ریشه دوانده و مدون شد و در آنجا آخرین عناصر رازآمیزگرایی به دلیل عقلانیت بیش از حد دانشمندان و فیلسوفان قرن 18 از بین رفت. در اینجا بود که ما سرانجام خود را به «زندگی نوین در پشت میلهها» و «توهمات امنیتی» محکوم کردیم: سیاستهای بازنشستگی، سرمایهگذاریهای زیرکانه، خانهای بزرگ با در گاراژ برقی و خرید از بازارهای بزرگ.
فاستر یک نویسنده زیبا و یک مصاحب جالب در طول این کتاب عجیب و گاه دیوانهکننده است. این استدلال - که ما به عنوان یک گونه، در حرکت خود از زندهانگاری سرگردان به تمدن مستقر چیزی را از دست دادهایم - یک استدلال قدرتمند است که به طور گسترده با نقلقولهای عالمانه و پاورقیهای مفصل پشتیبانی میشود، اگرچه خواننده همچنین شواهدی را به نفع این ایده در زندگی خود فاستر پیدا میکند. این جا نوعی کتاب سایه وجود دارد که خود را از طریق صفحات «انسان بودن» آشکار میکند، کتابی که در آن فاستر از آزادی همقبلیه شکارچی-گردآورنده به عنوان راهی برای اعتراض به محدودیتهای موجود در زندگی حومهای خود در آکسفورد، و پدر شش فرزند و شوهر یک «همسر محتاط» استفاده میکند.
فاستر باید یک کابوس برای زندگی باشد. او میگوید: به خاطر پرهیز از «نیابتگونگی»، «من دوست دارم به تنهایی بیرون بزنم. من در دورهمیها سوت و فلوت و کمی هم چنگ سلتی میزنم، و در گروه جاز کالج ترومپت مینوازم و سگ سیاه را از اسب کهر دور نگه میدارم (کنایه از جلوگیری از افسردگی)... در حالی که در ساز زدن در خانه چنین حسی ندارم.» او به ما میگوید که احساس گناه میکند زیرا پدر وحشتناکی است، او خود به تنها به یک دشت میرود و فقط به خانوادهاش میگوید که «من به کسی احتیاج دارم که پشتم را برای کنه بجورد و به من لازانیا بدهد.» یک روز، او سوار یک قایق به سوی بیلبائو میرود تا در یک تخته میان «کارگران بارانداز و دلالهای محبتی که به زبان باسکی صحبت میکنند» بنشیند.
در «انسان بودن»، فاستر تصمیم گرفته است تا «آنچه برای کامیابی نیاز دارد» را تعیین کند و روشن است که این تا حدی آرزوی این است که نه تنها از دامها و قراردادهای نوینگی، بلکه از محدودیتها و تعهدات بزرگسالی رها شود. به عنوان مانیفستی برای زندگی، مطمئن نیستم که این درست باشد- مطمئنا فاستر با همه آزمایشهای شگفتانگیزی که انجام میدهد، مردی شادتر به نظر نمیرسد. اگرچه به عنوان موضوعی برای یک کتاب، اگر به طور کامل بخوانید، بسیار سرگرمکننده خواهد بود.
شناسنامه کتاب
Being a Human: Adventures in Forty Thousand Years of Consciousness, by Charles Foster, published by Profile, 400 pages, August 31, 2021
منبع: گاردین
نظر شما