شما مسیر پر پیچوخمی را سپری کردید تا به چاپ رمان «کوچه عروسکشون» رسیدید؛ کمی درباره این مسیر توضیح دهید.
از سالها پیش داستان کوتاه کار میکردم و در چند جشنواره برنده شدم که شاخصترین آنها جشنواره هدایت بود؛ در ادامه مسیرم با توجه به اینکه دبیر زبان انگلیسی هستم با یک نویسنده آمریکایی به نام لوئیس ساکر آشنا شدم که چهار اثر از او را ترجمه کردم؛ آثاری که برای نوجوانان بود، مثل «مدرسهای که پر از گاو شد»، «معلم سه گوش»، «بچههایی که معلمشان را خوردند» و یک رمان به نام «راز گودالهای دریاچه سبز» که جایزه نیوبری یا بهترین رمان نوجوان آمریکا را برده بود. در ادامه کار ترجمه را کنار گذاشتم و شروع به نوشتن کردم چون دوست داشتم دست به خلق بزنم. نخستین کارم که برای نوجوان بود، «ارادتمند: هیچ» نام داشت که در انتشارات سوره مهر منتشر شد و موفقیتهایی را نیز کسب کرد؛ برای مثال برگزیده بهترین کار نوجوان امیرحسین فردی در انتشارات سوره مهر شد و قرار است که بهزودی به زبانهای انگلیسی و عربی ترجمه شود.
بعد این اثر به سراغ «کوچه عروسکشون» رفتید؟
بله. رمان «کوچه عروسکشون» را خیلی اتفاقی به نشر ثالث رساندم؛ در آن زمان شخصی به نام شاهرخ گیوا مسئول بخش داستانی نشر ثالث بود که از اثر خوشش آمد و از آن حمایت کرد و کار خیلی زود چاپ شد. این داستان اگر چه از زبان یک نوجوان بیان میشود؛ اما یک رمان بزرگسال به حساب میآید.
ایده این کتاب از کجا به ذهنتان رسید؟
من از یک خانواده پرجمعیت هستم؛ فرزند پنجم یک خانواده ده نفره؛ خیلی کودکی خوبی با برادر و خواهرانم داشتم و در این کودکی اتفاقات زیادی را دیدم؛ چراکه همیشه بیرون از خانه بازی میکردیم و در بیخبری بودیم. خیلی از کارهایی که به نوشتن اتصال دارد، قطعا به دوران کودکی و نوجوانیام برمیگردد؛ چون آنها را حس کردم. در روستای ما حتما چند خانواده پیدا میشدند که در تهران کسی را داشته باشند. در روستای ما کشاورزی رونق نداشت به همین دلیل مردم به تهران میرفتند و ماندگار میشدند؛ به همین دلیل، وقتی عید میشد جمعیت روستا شش برابر میشد. وقتی تهرانیها به روستای ما میآمدند، خیلی خوشحال میشدیم، به نوعی حتی نگاه از بالا به پایین آنها را هم تحمل میکردیم و به جون میخریدیم تا فقط با ما حرف بزنند و بازی کنند. آنها اسباببازیهای جدیدی را که از تهران میآوردند، به ما نشان میدادند. دوست داشتیم از تهران برای ما بگویند؛ این تهران برای ما مثل یک مرد کت شلوارپوش کروات زدهی مرتب و منظم بود که در آخر داستان به خواستگاری خواهر میآید. متاسفانه با توجه به محبتهایی که ما به آنها میکردیم، باز هم، وقتی ما به تهران میرفتیم آنها محبت نمیکردند و خیلی تمایلی به پذیرفتن ما نداشتند. راستش جمعیت ما هم زیاد بود و وقتی میرفتیم ده یا دوازد نفر بودیم؛ در حالی که آنها دو یا سه نفر بودند؛ خلاصه این تصورات در ذهن من بود تا اولین سفرم به تهران که در سن یازده، دوازده سالگی اتفاق افتاد.
به نظر شما دوقلوهای رمان یعنی حافظ و پشوتن، نماد چه افرادی در جامعه ما هستند؟
من به این دلیل دوقلو انتخاب کردم که شما وقتی مهاجرت میکنید یک بخشی از خودت را در آن مکان جا میگذارید. حافظ هم بخشی از وجود پشوتن است که نصف وجودش را از دست میدهد. زمانی میفهمد که نصفی از وجودش را از دست داده که تصویر روی شیشه اتوبوس، دویدن حافظ را نشان میداد که صحنه غمانگیزی است. به نظرم به دلیل اینکه داستان اول شخص است، اگر پشوتن یکی مثل خودش را در کنارش داشت، داستان جذابیت بیشتری پیدا میکند.
داستان حس و حال و تجربهی کودکی و نوجوانی خودتان بوده است؟
بله. صددرصد بخش عمدهای از داستان، تجربههای دوران کودکی و نوجوانی، تصورات، تخیلات و انتظاراتی است که ما از تهران داشتیم و اگر بخواهم یک ساختار برای این رمان در نظر بگیرم باید بگویم که این رمان با رویاهای سبز و روشنی شروع میشود و هر چقدر به تهران نزدیک میشویم متوجه خواهیم شد که این رویاها تاریکتر میشود. حتی زمانی که قهرمان داستان به تهران میرسد، در ترمینال متوجه تفاوتهای تصوراتش و تهران میشود. این تصور من بود از خاطرات و اتفاقاتی که خواسته و ناخواسته در گوشهای از ذهنم تلنبار شده بود و قلقلکم میداد؛ من همیشه دوست داشتم یک کار این مدلی داشته باشم.
زمانی که یک سری خاطرات تلخ در گوشه ذهنتان جا خوش کرده است، مواجهه شما با آن خاطرات تلخ، بستگی به شخصیت شما دارد. یک نفر این خاطرات را نقاشی میکند، یک نفر شعر میکند و دیگری فراموشش. من نتوانستم نقاشی کنم یا با آنها شعر بنویسم، برای همین بعد از نگارش آن، خیلی احساس سبکی کردم. در واقع همهی آن چیزی را که در ذهنم بود، بیرون ریختم. این کار از یک داستان کوتاه شروع شد. من یک داستان کوتاه به نام «تهران» نوشتم که این داستان برنده جایزه کشوری شد. خوب یادم هست که این داستان را در 23 سالگی نوشتم و خوشبختانه داوران نیز از این کار خیلی خرسند شدند. با اقبالی که به کار تهران شد، فهمیدم میشود که شاخه و برگ به این داستان داد و یک کار حجیم و بزرگ از آن درآورد، کاری در حد رمان و خدا را شکر شد.
در نگارش این متن گاهی به سمت طنز رفتید، از دلایل این کار برای ما بگویید؟
تفاوت بین روستا و شهر همین است؛ اگر یادتان باشد در فیلمهای قدیمی کارگردانها میتوانستند یک سری از خطوط را بشکنند، مثلا مسخره کردن لهجهها. همیشه سعی میکردند از لهجه روستایی استفاده کنند در صورتی که آن شخص روستایی شخص طنازی نبود؛ یعنی اصلا طنزی نبود؛ آنها زندگی خود را میکردند، حالا شاید این مدلی تعبیر میشد. حالا این طنز هم به نظر من طنزی است که این طور برداشت میشود وگرنه خیلی معمولی است. برای همین ما لذت میبریم و به نظرم آنها روال زندگیشان همین است و بیشتر برداشتی که از داستان میشود طنز است.
این رمان حس و حالی دارد که متولدین دهه چهل، پنجاه و شصت به راحتی با آن ارتباط برقرار میکنند، به نظر شما نسل جوان (دهه 70 به بعد) هم این حس وحال را درک میکند؟
به نظرم، هر نسلی سه دوره را تجربه میکند؛ دوره اول دورهی فراگیری است؛ دوره دوم دورهی تعالی نسل خودش و دوره سوم دورهی انتقال است و اگر نسلها نتوانند دغدغهها، تجربهها، اتفاقات و خاطرات خود را به نسلهای بعد انتقال دهند، یک جای کار میلنگد. یکی از مشکلات ما این است که هر دولت جدیدی که میآید تاریخ دولت قبلی را از بین میبرد و حتی بناهای خود را روی ویرانههای دولت قبل بنا میکند و هیچ منفذی را برای اتصال با قبل باقی نمیگذارد؛ مشکل عمده ما این است که گذشته را میخواهیم به فراموشی بسپاریم و همین باعث انقطاع نسل میشود. یکی از وظایف نسل ما این بوده که داشتههایش را به نسل بعد انتقال دهد و این انتقال دادن با هزار وسیله انجام میشود. اگر یکی بخواهد از نسل ما بداند، میرود «شازده حمام» یا «خاطرات ناصری» را میخواند و اگر اینها نبود ما هیچ اتصالی با آن دوره نداشتیم. میخواهم بگویم حالا شاید کسی که متولد آن دوره بوده، خیلی ملموستر این اثر را درک میکند و لذت بیشتری میبرد و شاید آگاهی بیشتری نصیبش شود، برای همین متولدین دهه چهل، پنجاه و اوایل شصت به دلیل اشتراکات زیادی که با هم دارند، طبیعتا زندگیهایشان به هم نزدیکتر است. ما در آن دوره یک شبکه تلویزیونی داشتیم، یک جور غذا میخوردیم، خانهها یک نقشه بود، معمولا یکی دو نفر در کوچه ماشین داشتند و همین اشتراکات باعث ارتباط بیشتری با کتاب میشود و بیشتر لذت میبرند؛ اما من برای نسل جدیدی که میخواهد از آن زمان آگاهی پیدا کند و بدانند زندگیها چگونه بوده و چه نوستالژیهایی وجود داشته باید بنویسم. بنابراین من به عنوان یک نویسنده موظفم که از آن اجتماعی که در آن حضور داشتم بنویسم تا نسل بعدی بیاید از من یاد بگیرد تا او هم بتواند انتقال دهنده باشد.
یعنی به نوعی قصد آموزش هم داشتید؟
بدون شک. شما وقتی یک رمان مینویسید، هدف شما همین است. من 26 سال است که دبیرم؛ واقعیت این است وقتی که سر کلاس میروم و درس میدهم، لذتی که دانشآموز از گذشته و خاطرات من میبرد، از درس نمیبرد. درست است که حقوق میگیرم که درس بدهم؛ اما اگر آموزش وپرورش فقط بخواهد که من درس بدهم، یک تلویزیون میگذاشت و تمام مطالب را درس میداد و نیازی به من هم نبود. در همین مدتی که کرونا آمده، شما شاهد این هستید که دانشآموز نیاز به گوشت و خون (معلم) دارد و نه تکنولوژی. البته این فقط مربوط به ما نیست و دیدیم که آموزش آنلاین در هیچ جای دنیا موفق نبود. داستان مثل این است که شما کتابهای الکترونیکی را بخواهید، جایگزین کتاب کاغذی کنید. شما باید کتاب را در دست بگیری و بوی کتاب نو به مشامت بخورد و از کتاب خواندن لذت ببری و نکتههایی را که دوست داری و حس میکنی مهم است، در کنار کتاب بنویسی؛ این قابلیت کتاب کاغذی است و کتاب الکترونیکی این قابلیت را ندارد؛ به همین دلیل وقتی حس میکنم که دانشآموز من با شنیدن خاطرات گذشتهی من کیفور میشود، به این فکر کردم که چرا اینها را مکتوب نکنم. بدون شک در کلاس مخاطب کمتری دارم؛ اما بعد از مکتوب کردن مخاطب بیشتری خواهم داشت. بچهها با خواندن کتاب «ارادتمند:هیچ» مشتاق شدند برای کتاب خواندن و این کتاب را به دوستانشان هم هدیه میدادند و جالب این است که این کتاب برای دوران ابتدایی من و دوران جنگ است؛ اما آنقدر بچهها ارتباط گرفتند که خودم تعجب کردم. برای مثال کتاب را دست بچههای دهه 80 میدیدم.
شما قبل از این کتاب کار ترجمه داشتید؛ ترجمه یا تالیف؟ کدام لذتبخشتر است؟
کتابهایی که ترجمه کردم، همه لذتبخش بود؛ اما اصلا قابل قیاس نیست. خب ترجمه کار شخص دیگری است؛ اما کتابی که نوشتم متعلق به خودم است. اگر بخواهم یکی را انتخاب کنم کتاب «راز گودالهای دریاچه سبز» را انتخاب میکنم؛ چراکه آن را خیلی دوست دارم و خیلی زیباست. مشکل ما در حوزه تالیف، نبود یک جشنواره خوب و نبود نقد است که البته اینها در جوامع دیگر وجود دارد. مثلا جشنواره «نیوبری آمریکا» قدمت 100 ساله دارد و صرفا به نوجوان توجه میکند؛ در کشور ما به دلیل کنکور نوجوانها کتابخوان نیستند. ما نزدیک 7-8 میلیون نوجوان داریم که پتانسیل کتابخوانی دارند؛ اما درست زمانی که کتاب خواندنشان میخواهد به بلوغ برسد، کنکور سدی برای کتابخوان شدن آنها میشود و وقتی همین نوجوان به دانشگاه میرسد، رغبت ندارد کتاب بخواند.
در این داستان مرزی میان خیال و واقعیت وجود دارد و انگار خیلی تلاش کردید که روی این مرز حرکت کنید؛ از این تلاش بگویید.
یکی از مشخصههای نوجوان شدن، رویاپردازی است نوجوانی که رویاپردازی نکند، نمیتواند در آینده زندگی کند و رویاهای نوجوانی است که تبدیل به اختراعات بزرگ و کشفیات میشود. برای مثال وقتی به هریپاتر دقت میکنیم، متوجه میشویم که یک داستان تخیلی است که خیلی مورد اقبال قرار گرفته است. حالا من هم دوست داشتم رویاهای بچگیام را کمی با تخیل ادغام کنم. مثلا میخواستم رویای مهاجرت را نشان دهم که در انتها تهران به مدینه فاضله موهوم تبدیل شد؛ جایی که تاریک است ولی روشن جلوه داده شده است.
چرا سعی دارید نوجوانها رویاپرداز باشند؟
ببینید، در آن زمان سوالی که در مدرسه از ما میشد، این بود که «دوست دارید در آینده چی کاره بشید؟» و بچهها یکی یکی میگفتند که من میخواهم دکتر، مهندس و معلم شوم؛ اما درحال حاضر وقتی به کلاس میروم و از بچهها این سوال را میپرسم؛ آنها میگویند هر چه خدا بخواهد. تفاوت معلم شدن با هر چه خدا بخواهد خیلی غمانگیز است. این سپردن آینده خود به اراده الهی با جمله «از تو حرکت از من برکت» منافات دارد. نوجوانها رویاهایشان را از دست دادهاند یا مورد تمسخر قرار گرفته شدند یا رویاهایشان از بین رفته است. به قول دکتر شریعتی: «اگر میخواهی کسی را بشناسی باید بدانی چه رویاهایی دارد» من به عنوان یک نویسنده همه هدفم این است که به نسلهای آینده نشان دهم که ما چه رویاهایی داشتیم؛ حالا چه مسخره باشد چه نباشد؛ مهم این است ما رویا داشتیم. در اکثر انیمیشنهای خارجی که میبینیم، همهی شخصیتها رویاپرداز هستند و نشان میدهد آن کسی که رویاپرداز بوده به رویاهایش رسیده؛ اما در انیمیشنهای ما تنها چیزی که نیست رویاست و تلخترین چیزی که وجود دارد این است که نوجوانهای ما رویاپرداز نیستند.
نظر شما