دربارهاش نوشتهاند در جستجوی عدالت با چپها و تشکیلات آنان همراه شد، اما این همراهی - حداقل به شکل سازمانی - دوام نیافت و ایمان او به حقانیت کمونیسم در گذر از تجربیات بعدی زندگیاش خدشه برداشت و گویا اواخر دهه 1930 میلادی، در سفر به روسیه شوروی و مواجهه بیواسطه و بزکنشده با کرملیننشینان متزلزل شد. از او اطاعت محض و بیچونوچرا میخواستند و برای بسیاری از پرسشهایش پاسخی نداشتند. درباره همهچیز تردید کرد. چند سال بعد در رمان «نان و شراب» (1936) از زبان شخصیت اصلی نوشت: «آیا امکان دارد در زندگی سیاسی سهیم شوی، به حزب خدمت کنی و در ضمن فردی صادق باقی بمانی؟ آیا برای من حقیقت و عدالت به حقیقت و عدالت یک حزب تبدیل نشده است؟ آیا منافع حزب سرانجام مرا از تشخیص هرگونه ارزش اخلاقی غافل نکرده است؟ ... به راستی من از فرصتطلبی کلیسایی رو به انحطاط فرار کردم که به فرصتطلبی یک حزب مقید شوم؟»
اما بهجز اینها، از سیلونه چه میدانیم؟ زمانی، اوایل دهه 1960 در پاسخ به پرسشی، خودش را «سوسیالیست بدون حزب، مسیحی بدون کلیسا» توصیف کرده بود، اما این جمله زیرکانه و جالب او برای پاسخ به پرسش ما کفایت نمیکند. قبلا دربارهاش میگفتند در فقر و یتیمی بزرگ شد که پدرش را در یازده سالگی و دیگر اعضای خانواده را در پانزده سالگی - در زلزلهای مرگبار - از دست داد، به سوسیالیسم دل بست و از کلیسا برید و انقلابی شد، با فاشیسم جنگید، زمانی عضو سازمان جوانان سوسیالیست و دورهای هم از سران حزب کمونیست ایتالیا بود، اما بعد هم از آن و هم از این ناامید و جدا شد و حتی پس از مشاهده جهل و درماندگی چارهناپذیر طبقات پایین جامعه، در امکان تحقق دموکراسی تردید کرد. اما چندسالی است که این روایت مخدوش شده است و دیگر مثل گذشته اعتبار ندارد. حتی در ویرایش جدید دانشنامههای مهم دنیا - مثل بریتانیکا - با روایت دیگری از زندگی و شخصیت سیلونه سروکار داریم. این بازنگری از دهه 1980 شروع شد.
حدود یک دهه بعد از مرگ سیلونه به کوشش دو پژوهشگر به نامهای داریو بیوکا و مائورو کانالی، اسنادی از فعالیتهای او پیدا شد که نشان میداد زندگیاش گوشههای تاریکی هم داشته و او آن مبارز راسخ انقلابی - که بهنظر میرسید باشد - نبوده است. طبق این اسناد او مدتی با نامی ساختگی برای پلیس فاشیستی ایتالیا خبرچینی و جاسوسی میکرد و به اصطلاح «آدم آنها بود.» در نوشتن گزارشهایش برای پلیس فاشیستی از نام سیلوستری استفاده میکرد (هر بار که سیلونه در برلین بود، نامههای سیلوستری در برلین نوشته میشد و هر بار که او در پاریس بود، نامهها از پاریس به رُم فرستاده میشد).
گویا او در دوره همکاری با پلیس - که مدت آن در مطالعات مختلف از 3 تا 11 سال متفاوت است - عدهای را فروخت و باعث دستگیری آنان شد. این افشاگری اگر جایگاه ادبی سیلونه در ادبیات معاصر ایتالیا را مخدوش نکند، حتما کار شناخت چهره تاریخی او را پیچیدهتر میکند. البته هنوز برخی از ایتالیاییها این روایت جدید را نپذیرفتهاند و بیوکا و کانالی را به تحریف و جعل و غرضورزی متهم میکنند. اما برخی دیگر دلایلی برای همکاری نویسنده با فاشیستها آوردهاند. این دسته دوم به دستگیری و شکنجه برادر سیلونه اشاره میکنند (تنها برادرش که از آن زلزله مرگبار جان بهدر برده بود) و میگویند فاشیستها از این گروگان برای فشار به نویسنده استفاده و او را مجبور کردند برایشان خبرچینی کند. این دلیل پذیرفتنی است، زیرا بعد از مرگ برادر سیلونه در زندان فاشیستها (سال 1930)، او هم به همکاری با آنان خاتمه داد.»
نظر شما