گفتوگو با پیام ابراهیمی، نویسنده و مترجم ادبیات کودک و نوجوان
بچهها مجموعه میخوانند و بزرگترها سریال میبینند/ طنز اوج لذتبردن از داستان است
پیام ابراهیمی گفت: وقتی میگویم طنز، منظورم طنز درست و درمان است؛ از جانی روداری، اریش کستنز، رولد دال و شل سیلور استاین و امثال اینها حرف میزنم؛ اما خب این نظر من و سلیقه من است. حقیقت این است که طنز ممکن است خیلیها را به ادبیات علاقمند کند؛ ولی خیلیها را هم نه.
این داستان به همت پیام ابراهیمی فراروی ماست؛ نویسندهای متولد واپسین ماه پاییز ۶۷ که از حدود پنجسالگی قصه میگفت و از نهسالگی داستان مینوشت. در نوجوانی چندتایی از داستانها و نقدِ کتابهایش در بعضی از مطبوعات چاپ شد. در دانشگاه فیزیک هستهای خواند. از همان ابتدای دوران دانشجویی نوشتن فیلمنامه انیمیشن و طنز مطبوعاتی را آغاز کرد. او در طراحی گرافیک، روزنامهنگاری، تدریس ریاضی و فیزیک، نوشتن سناریوی تبلیغاتی، کارگردانی تلویزیونی نمایش و تدوین فیلم هم دستی داشت. پیام ابراهیمی تا حالا کتابهای زیادی برای کودکان نوشته و کتابهایش به زبانهای فرانسوی، کرهای، چینی، انگلیسی، آلمانی، روسی و ترکی ترجمه و منتشر شدهاند. از آثارش میتوان به «تک خال»، «کادوی عجیب و غریب تولد لونا» (در حوزه تألیف) و ترجمههایی چون «شش مرد»، «کنسرت آقای خرس» و «بچه جادوگرها به مدرسه میروند» و... اشاره کرد. به بهانه انتشار جلدی از مجموعه کتاب «جویندگان سرنخ» (نوشته ترسا بلانچ، نویسنده اسپانیایی) با او گفتوگویی را ترتیب دادهایم.
داستانهای کارآگاهی برای رده سنی، کودک و نوجوان، چه تاثیری بر ذهن ناخوداگاه آنها میگذارد؟
فکرمیکنم مهمترین تاثیر داستانهای کارآگاهی القای هیجان به بچههاست. در عین حال که بچهها در روند این داستانها با شخصیتها پیش میروند، سعی میکنند سرنخها را کشف کنند، بهخاطر بسپارند و حدسهایی بزنند. یعنی مجبور میشوند تحلیل کنند؛ کاری که این روزها خیلی از کسی انتظار نمیرود. همچنین ممکن است مخاطب زودتر از کارآگاه نتیجه را حدس بزند و احساس خوشایندتری به او دست بدهد. البته وقتی از داستانهای کارآگاهی حرف میزنیم، از داستانهای کارآگاهی خوب حرف میزنیم؛ یعنی آنهایی که سرنخهایی به ما میدهند و بر اساس همان سرنخها به نتیجه میرسند؛ نه مثل پوآرو که ذهن ما را درگیر سرنخهای بیربطی میکند و مجرم آخرسر با علم غیب و بر اساس آنچه هیچکداممان ندیدهایم، کشف میشود.
این روزها نوجوانان مجموعههای چند جلدی را بیشتر میپسندند، آیا انتخاب شما هم بر این اساس بود؟ یا به همراه ناشر و با همفکری گروه کارشناسان به انتخاب این مجموعه رسیدید؟
اول از همه بگذارید بگویم که من خیلی خودم را مترجم نمیدانم؛ یعنی تقریباً تمام کتابهایی که ترجمه کردهام، کتابهایی بوده که خواندهام و دوست داشتم بچههای ایران هم آنها را بخوانند. تازگیها هم این کار را گذاشتهام کنار؛ چون میبینم که اکثر ناشرها کپیرایت را رعایت نمیکنند و دیگر دوست ندارم به هر قیمتی و با هر توجیهی همکار این راهزنی باشم. فکر کنم بهجز دو یا سه مورد، تمام کتابهایی که ترجمه کردهام را، خودم انتخاب کردهام و همهشان را هم خیلی دوست دارم. این مجموعه یکی از همان دو، سه موردی بود که ناشر به من پیشنهاد داد. من پیشنهاد ناشر را پذیرفتم؛ چون فکر میکردم بچهها اینجور کتابها را دوست دارند و به همین دلیل از نظر مالی هم اتفاق خوبی برایم میافتد؛ اما خب حقیقت این است که وقتی دیدم داستانها آنطور که باید با سلیقهی من جور نیستند؛ حتی انگیزههای مالی و همراهی با مُدِ کتابخوانی هم نتوانست باعث شود ترجمهشان را ادامه بدهم. برای همین هم، با وجود اینکه برای ترجمهی شش جلد قرارداد داشتم، با ناشر صحبت کردم و قرار شد از جلد سوم به بعد را مترجم دیگری ترجمه کند.
اینکه بچهها این روزها مجموعه میخوانند هم ماجرایش خیلی مفصل است. این کتابها برای سرگرمی هم سلیقهی من نیستند. هیچوقت مجموعهخوان یا سریالبین نبودهام. نه که نخوانده باشم یا ندیده باشم؛ اما هیچوقت جذبم نکردهاند؛ ولی خُب دنیا دارد میرود به همین سمت؛ به سمت سریها. بچهها مجموعه میخوانند و بزرگترها سریال میبینند. مشکلم با این ماجرا این است که فکر میکنم وجه تجاری مجموعهها و سریالها باعث میشود (معمولاً) از تولید یک اثر فاخر و درجه یک یا حتی دو دور شویم. البته که همهی آثار هم نباید فاخر باشند؛ اما خُب وقتی میبینم که بچهها فقط و فقط دنبال مجموعه هستند، فکر میکنم داریم یک جای کار را خیلیخیلی اشتباهی میرویم. یک بار توی یک کتابفروشی دختری که «ماتیلدا»ی رولد دال را خوانده بود و کتاب را دوست داشت، آمد و از کتابفروش پرسید که جلدهای دیگرش را هم دارید؟ کتابفروش به یک «نه» بسنده کرد و دختر هم رفت سراغ انتخاب یک مجموعه؛ حتی سراغ کتابهای دیگر نویسنده را هم نگرفت. بهنظرم این اتفاقها فاجعه است و حاکمیت «اسم مجموعه» و «اسم ناشر» سقوط ما را قطعیتر و نزدیکتر میکند.
ترکیب و تیم بچهها در پیشبرد داستان و کنش و فعالیتهای آن، برای کودک و نوجوان همیشه جذاب بوده است؟ با چنین داستانهایی آیا میتوان روحیه کار گروهی را در کودک و نوجوان بالا برد؟
واقعاً نمیدانم. اول به این دلیل که نگاه هر مخاطب به کتاب متفاوت است. هرکس ممکن است داستان را از یک منظر ببیند و بعضیها ممکن است اصلاً به مسالهی همکاری توجهی نکنند. نکته دوم اینکه بهنظرم خیلی مسائل، طوری در فرهنگ و وجودمان رخنه کرده که با یک کتاب و چند کتاب نمیشود تغییرشان داد. ما هزاران کتاب و داستان در مورد دروغ داریم و هنوز همهمان دروغ میگوییم. فکرمیکنم تا وقتی فرهنگ حاکم بر جامعه چیز دیگریست، کتاب حداقل در کوتاه مدت هیچ تاثیری نخواهد داشت. چندین و چند نسل باید بیایند و صدها کتاب بخوانند و بروند تا شاید کمی وضعمان بهتر شود.
چاشنی طنز و ماجراجویی، دو نکته مثبت برای علاقهمندکردن مخاطب به خواندن داستان، در داستانهای نوجوانان به شمار میروند. نظر شما به عنوان مترجم این مجموعه، تا چه حد این طنز را لازمه ماجرا میدانید؟
اگر سوال را درست متوجه شده باشم، من همیشه طرفدار طنز بودم و هستم. برای خودم، طنز، چه در ادبیات کودک و چه در بزرگسال، اوج لذتبردن از ادبیات است. البته وقتی میگویم طنز، منظورم طنز درست و درمان است؛ از جانی روداری، اریش کستنر، رولد دال و شل سیلور استاین و امثال اینها حرف میزنم؛ اما خب این نظر من و سلیقه من است. حقیقت این است که طنز ممکن است خیلیها را به ادبیات علاقمند کند؛ ولی خیلیها را هم نه. نوجوانانی را دیدهام که با شنیدن اینکه فلان کتاب طنز است، کتاب را کنار گذاشتهاند. در جامعه هم خیلیها طنز را دوست دارند و خیلیها هم معتقدند چیز بهدردنخوری است و فقط وقت آدم را تلف میکند و آدم باید کتاب جدی بخواند و جدی باشد و برود هستهی اتم را بشکافد. هر دو دسته هم راهشان درست است و حق دارند و برای همین فکر میکنم نمیشود در مورد این مساله به یک قاعده کلی رسید.
پپا و مکسی، شرکت کارآگاهی دارند، هرکدام نگاهی نسبت به پروندههای مشکوک شرکت خودشان دارند، این باورپذیری که دو نوجوان کمسنوسال میتوانند شرکت کارآگاهی را اداره کنند، چطور در این مجموعه اتفاق افتاده است؟
بهسادگی! فکر کنم درست همان لحظهای که نویسنده میگوید پپا و مکسی شرکت کارآگاهی دارند، مخاطب هم آنرا باور میکند. و وقتی محل شرکتشان را میبیند هم بیشتر آنرا باور میکند. البته ماجراها هم طوری پیش میروند که مخاطب لحظهای شک نمیکند که بچهها چطور از چنین شرایطی سر درآوردهاند. فکرمیکنم نویسنده جهان داستان را با واقعیتهای زندگی بچهها و جهانی که در آن زندگی میکنند، کاملاً هماهنگ کرده و هیچ اتفاق و ماجرایی خارج از آن رخ نمیدهد و همین هم باعث میشود ماجراها کاملاً باورپذیر باشند.
افتوخیزها و شکستها و بردها در روند پروندهها چطور میتواند در روحیه بچهها در زندگی عادی تاثیرگذار باشد؟
بهنظرم یک وقتهایی فقط کافیست چیزی را ببینیم و همین دیدن کافیست. بچهها در این کتابها میبینند که روند تحقیقات پپا و مکسی فرازونشیب دارد؛ آنها، هم شکست میخورند و هم پیروز میشوند. بهنظرم دیدن همین مساله کافیست: همین که بدانیم بقیه هم شکست میخورند و ما تنها شکستخوردگان جهان نیستیم؛ و همین که ببینیم آنهایی که پیروز شدهاند هم یکوقتهایی شکست خوردهاند.
اگر بخواهید خلاصه کوتاهی از این جلد را برای معرفی به نوجوانان انتخاب کنید، کدام جملهها را انتخاب میکنید؟
جدای اینکه خیلی طرفدار انتخابکردن یک جمله و یک پاراگراف از وسط یک کتاب نیستم -هرچند خودم هم، برای خودم از این کارها میکنم- اما چیزی هم توی ذهنم نیست. توی جلد سوم رابطهی آقای پاتاپالو با طوطیاش را دوست داشتم؛ اینکه یک خلافکار به فکر سلامتی طوطیاش باشد، بهنظرم قسمت جالبی از شخصیتپردازی پاتاپالو بود که در کتاب نشان داده شده بود و به ما یادآوری میکرد که خلافکارها، دزدها، قاتلان، جلادان و قاچاقچیان هم دِل دارند.
نظر شما