یکشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۰:۴۹
خواستم یک رزمنده تنوری شوم،‌ سر از اروپا درآوردم!

اسماعیل ابراهیمی می‌گوید: «می‌رفتم تا یک طاغوتی تمام‌عیار بشوم، انقلاب شد! داشتم یک انقلابی دوآتشه می‌شدم، انقلاب پیروز شد! رفتم جرأتم را در کردستان محک بزنم، جنگ شد! خواستم یک رزمنده تنوری بشوم، سر از اروپا درآوردم! آمدم طعم یک زندگی عادی را بچشم که ..!!»

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد!»، در 36 پرده، روایت‌گر برش‌هایی از زندگی پرفراز و نشیب اسماعیل ابراهیمی کوشا، از کوچه پس‌کوچه‌‌های نظام‌آباد تا خیابان‌های وین است. چاپ نخست این اثر زمستان 99 از سوی انتشارات نارگل راهی بازار نشر شد و اواخر اسفندماه 99 نیز چاپ دوم آن در 432 صفحه به بهای 65 هزار تومان منتشر شد. بخش پایانی این کتاب به آلبومی در 60 صفحه با حدود 120 عکس و تصویر و سند، اختصاص دارد.
 
نویسنده این کتاب در گفت‌وگو با خبرنگار ایبنا، درباره روند تدوین و سیر روایت کتاب، بیان کرد: بعد از جنگ در حوزه روایت‌گری فعالیت‌هایی داشتم و علاقه‌مند بودم که خاطراتم را بنویسم. ابتدا تصمیم گرفتم خاطراتم را بگویم و دیگران بنویسند. این اتفاق هم افتاد، ولی آنطور که می‌خواستم از آب درنیامد، لذا از سال 1394 خودم دست به قلم بردم. نگارش کتاب حدود 5 سال طول کشید و 5 نوبت نیز آن‌را بازنویسی کردم و در نهایت سال گذشته نوشته‌ها را برای چاپ به انتشارات نارگل سپردم.
 
ابراهیمی درباره سبک نوشتاری این اثر، توضیح داد: ابتدا زبان کتاب محاوره‌ای بود که با کمک و همدلی ناشر، به زبان معیار تبدیل شد. این رمان، رئال زندگی من است؛ از وقتی چشم باز کردم تا فقر و یتیمی و شرایط اجتماعی قبل از انقلاب و سال‌های جنگ. آنچه را که تجربه و لمس کردم در این کتاب روایت کرده‌ام. سعی کردم زیاد به بیراهه نروم و مرزهای اخلاقی را هم رعایت کنم. کتاب سرشار از نوستالژی‌ها و خاطره‌بازی‌های دهه‌های 40، 50 و 60 است.


او نقل خاطراتش را از اتاق هفت‌متری خانه‌ای قدیمی شروع کرد: بیان خاطرات از پنج سالگی و یادآوری فوت پدر کلید می‌خورد و رفته‌رفته با گذر عمر از اتاقی هفت متری در خانه‌ای قدیمی حوالی خیابان گرگان و محله نظام‌آباد، به مدرسه و در ادامه پادویی و کارگری یک ‌روزه در اتوشویی می‌رسد. در خانه‌مان از بچگی جا افتاده بود که «کار عار نیست» و با همین تفکر، بعد از تجربه تلخ یک روز کار در اتوشویی، با سرمایه اندکی که از برادرهایم می‌گرفتم، به کارهای ساده و بی‌دردسری مثل «فوتینای شانسی»، «بامیه فالی»، فرفره و بادبادک و آلاسکا‌فروشی پرداختم. از همان روزها، پنجشنبه هرماه به بهانه گرفتن خرجی از برادر بزرگم منصور که آپاراتچی سینما کاپری (بهمن) بود، خیلی زودتر از سنم پایم به سینما باز شد. اگر فیلم جنگی، تگزاسی و سرخپوستی نمایش داده می‌شد، تا یک هفته بساط فیلم تعریف کردن و کلاس گذاشتن برای دوستان و هم‌شاگردی‌ها برپا بود.
 
نویسنده «این صدف انگار مروارید ندارد!»، گفت: پایم خیلی زود مثل سینما به استادیوم‌‌های فوتبال به‌خصوص امجدیه باز شد و آن‌هم برمی‌گشت به حرفه برادرم ناصر که فوتبالیست معروفی بود. در امجدیه بازی‌ها را می‌دیدم و بعد ماوقع را با آب‌وتاب برای بچه‌های محل تعریف می‌کردم و کلی پُز می‌دادم که حسین کلانی، ناصر حجازی، همایون بهزادی، ‌صفر ایرانپاک و ... را از نزدیک دیده‌ام.
 
راوی این داستان ادامه داد: پس از اینکه با بنیه ضعیف علمی، دیگر نتوانستم در دبیرستان روزانه درس بخوانم، در دبیرستان شبانه ثبت‌نام و مشغول به ادامه تحصیل شدم. همزمان با تحصیل شبانه، در سالن نقاشی برادرم هوشنگ واقع در ابتدای خیابان فرح‌آباد (پیروزی) مشغول به‌کار شدم. همه‌چیز خوب پیش می‌‌رفت تا اینکه آن روز لعنتی از راه رسید! با یک خرابکاری، همه چیز تمام شد. بعد از بیرون آمدن از آنجا، بالأخره با خواندن یک آگهی در روزنامه، با حقوق ماهانه 240 تومان، کاری در یک کارخانه مونتاژ رادیوضبط در جاده مخصوص کرج پیدا کردم که بیشتر به برده‌داری شباهت داشت! بالاخره با هر مکافاتی بود، خرداد 1354 توانستم سیکلم را بگیرم که آن روزها برای خودش کلی کلاس داشت. از کارخانه بیرون آمدم. بی‌خیال ادامه تحصیل شدم. با کلی پرس‌وجو فهمیدم که با همان مدرک سیکل می‌توانم در نیروی هوایی استخدام شوم. اما ظاهرا آن هم خواب و خیالی بیش نبود و آخرش نفهمیدم در کدام مرحله استخدامی رد شدم! در پوشیدن یونیفرم نیروی دریایی هم ناکام ماندم.


ابراهیمی در روایت فشرده‌ای از سال‌های پرفراز و نشیب زندگی‌اش، بیان کرد: پس از مدتی سردرگمی و از این شاخه به آن شاخه پریدن، در یکی از بوتیک‌های بزرگ و معروف خیابان پهلوی (ولیعصر) مشغول به‌کار شدم، کاری که ورق زندگیم را برگرداند و از شخصیت اسماعیل به قوام تبدیل شدم. این مقطع مربوط به بحبوحه انقلاب است. آن روزها عشق خارج و خوانندگی داشتم و فضای بوتیک کاملا مستعد بود که احساس کنم، در حال نزدیک شدن به آمال و آرزوهایم هستم. حتی همین تصورات باعث شد به این فکر بیفتم که تست خوانندگی بدهم. پس از انجام تست، فهمیدم به جایی نخواهم رسید و بی‌خیال این قسمت از خیال‌پردازی‌هایم شدم. درحالی‌که سعی داشتم خودم را از التهابات انقلاب دور نگه دارم، اما خبر کشته شدن یکی از رفقایم در 17 شهریور، من را خواسته و ناخواسته وارد گردونه انقلاب کرد که شرح طولانی این مقطع در پرده‌های «خداحافظ رفیق»، «ستیز مقدس» و «رستگاری در آخر خط» آمده است.
 
او در بیان شرح روزهای انقلاب و حال و هوای آن‌ روزها، می‌گوید: در بحبوحه انقلاب، فضاهای متفاوتی را تجربه کردم و تشنه دانستن بودم. ابتدا بیشتر یک انقلابی به اصطلاح تئوریک بودم، اما کمی بعد جسورتر به صف انقلابیون پیوستم. پس از پیروزی انقلاب، عضو آزاد کمیته در شاخه مسجد مقداد شدم و دیگر همه زندگیم شده بود مسجد و شب و روزم آنجا می‌گذشت. هرچند انقلاب شده بود و من از همه کارهای گذشته‌ام دست شسته بودم، اما باز هم نمی‌توانستم از سینما دل بکنم، به‌خصوص که شنیده بودم امام در بهشت زهرا (س) گفته بود: «ما با سینما مخالف نیستیم، با مرکز فحشا مخالفیم!» به نوعی امام (ره) نجات‌دهنده سینمای بعد از انقلاب بودند.
 
نویسنده «این صدف انگار مروارید ندارد!»، ادامه داد: علاقه من به کارهای فرهنگی باعث شد تا کم‌کم از کمیته و فعالیت‌های شبه‌نظامی‌اش فاصله بگیرم و بیشتر وقتم را جلوی دانشگاه تهران بگذرانم. با تسخیر لانه جاسوسی و شکسته شدن هیبت الکی آمریکا، عملا جبهه جدیدی برای نیروهای انقلابی باز شد. علاوه بر حضور مداوم شبانه‌روزی در تجمعات جلوی سفارت و تنش و درگیری‌هایی که با گروهک‌ها داشتیم، برای کم نیاوردن در بحث‌های سیاسی، کتاب‌های مورد نیازمان به‌خصوص آثار استاد مطهری را می‌خواندیم و در سخنرانی‌ها شرکت می‌کردیم. در همان روزها در کشاکش تبلیغات گروهک‌ها در شهرهای شمالی، با هماهنگی بخش فرهنگی جهاد سازندگی، نمایشگاهی در شمال برپا کردم.


ترک تهران و حضور در غرب کشور، مقطعی تعیین‌کننده در تغییر شخصیت و مسیر زندگی اسماعیل بود. او در اینباره توضیح داد: در یکی از همان روزهای پر شور و تلاش، به من پیشنهاد شد که برای عضویت در هیأت پاکسازی و بازسازی آموزش و پرورش کردستان، به آنجا اعزام شوم. یک ماه قبل از آغاز جنگ، مرداد 1359 به سنندج و مریوان رفتیم. در بدو ورود با حاج محمد متوسلیان آشنا و از برکت این آشنایی، با این فرهنگ و فضا مأنوس شدم. فروردین سال 1361، مسئولیت گزینش اداره‌کل آموزش و پرورش کردستان به من سپرده شد. پس از مدتی در تهران ازدواج و مستقر شدم، ولی مجددا در سال 1362 مسئولیت اداره ارشاد اسلامی برعهده من گذاشته شد. اما دومین مقطع حضورم در این منطقه، یک تفاوت بزرگ با دفعه اول داشت؛ دیگر از حاج احمد خبری نبود تا از او رخصت و رهنمود و انرژی بگیریم.
 
ابراهیمی با یادآوری خاطره حضور تیم ملی در مریوان آن‌هم در زیر آتش توپخانه دشمن، گفت: در همان روزها، تیم ملی فوتبال برای اردو و بازی به سنندج آمدند. پس از بررسی قضیه و مشورت با برادران سپاه و محسن فغانی مسئول تربیت بدنی مریوان، به سنندج رفتم تا با همکاری برادرم ناصر که آن زمان مربی تیم ملی بود، تیم را به مریوان ببریم. بعد از موافقت حاج مهدی اربابی سرپرست تیم ملی، این امر محقق شد که در آن شرایط جنگی، این سفر یک‌روزه خود ماجرایی مفصل دارد.
 
این نویسنده با عبور از این مقطع به شرح روزهایی می‌پردازد که یک تلنگر، هوای جبهه را در سرش انداخت: مدتی پس از بازگشت به تهران، از طریق یکی از دوستان به گزینش نخست‌وزیری معرفی شدم. پس از طی مراحل سخت گزینش، اوایل آبان 1362 به استخدام آنجا درآمدم. هنوز عرق گزینش سخت و استخدام در نخست‌وزیری خشک نشده بود که خبردار شدم منوچهر پسر خواهرم که عهده‌دار مسئولیت فرماندهی حفاظت نخست‌وزیری بود، دوباره به مریوان برگشته تا در عملیات والفجر 4 شرکت کند. 13 آبان‌ماه منوچهر در بلندی‌های قوچ سلطان، شهید و مفقود‌الاثر شد.


او با اندوهی که از یادآوری آن خاطره در دلش پدید آمد، ادامه داد: بعد از شهادت منوچهر دیگر آدم خودم نبودم. مدام توی لک بودم و یک‌ جورهایی وجدان‌درد داشتم که چهار سال از جنگ می‌گذرد و فقط دارم نان ادعای سه سال حضورم در کردستان را می‌خورم، ولی هنوز فضای واقعی جبهه و جنگ را درک نکرده و حتی یک تیر هم به طرف دشمن شلیک نکردم! هفته و ماهی نبود که خبر شهادت و اسارت یا مفقودی و جانبازی یکی از رفقا یا بچه‌های محل یا هم‌سنگرهای کردستانی و همکاران جدید به من نرسد و در مراسم تشییع و ختم و هفت‌شان شرکت نکنم.
 
ابراهیمی گفت: بعد از حدود هشت ماه، عزمم را جزم کردم که هرجور شده، رفتن به دوره آموزشی و پشت‌بندش اعزام به جبهه را جدی بگیرم. پس از گذراندن دوره‌های آموزشی سنگین و نفس‌گیر، خود را آماده اعزام به مناطق جنگی می‌کردم که متوجه بیماری سخت و حاد همسرم شدم. آبان 1363 با سر تراشیده برای درمان راهی اتریش شدیم. در مدت درمان و بستری همسرم در وین، ماجراهای مختلفی را از سر گذراندیم. در نهایت پس از گذشت حدود دو سال درمان و رفت‌و‌آمد بین ایران و اتریش، همسرم چشم از جهان فرو بست. خزانی زودرس در گذر یک ابتلا، بیست‌وسومین بهار زندگی پرشورش را به غروب کشاند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها