کریم سیاهچرده و بچه نفت شاه (نفت شهر) بود و من سفیدروی و بور و فرزند کنارههای رودخانه الوند، از شهر شیرین، پرورده قصرهای کاهگلی کوچه باغچهخرما. در همان دیدار نخستمان در خوابگاه دوپوشهای دانشسرا، سخنمان به کتاب و نوشتن و اندیشه و هنر و فرداهای بیپایان با هم رفتن کشیده شد: با هم رفتن به سوی باغهای پر گل گیلاس و سیب و انجیر و گل سرخ.
در چنین آشنایی جوانهزنندهای، با هم در حیاط سیمانی دانشسرا، یا در کنج راهروها، در کناره تختهای خوابگاه، درنگهای دامنهدار داشتیم و از نویسندگان دلپسندمان گفتوگو را روشنایی و گرما و گل و عطر خوش میبخشیدیم.
دکتر علی شریعتی، جلال آلاحمد، صمد بهرنگی و نویسندگان جانافروزی را دوست میداشت که من هم ستایش میکردم آنها را. او که یک سال از من سالدارتر بود، بیش از همسالانش با من خو گرفته بود و از طبقه بالای ساختمان خوابگاه که پایین میآمد و جویای من میشد، همکلاسیهای سال نخست در میماندند که من یک وجبی چگونه با یک سال دومی همریخت و همرفتار شدهام به این زودی و به آن گرمی.
شبهای دانشسرا تاریکی نداشت برایمان. آن هم در آن سال ستارهستیزی، که دم و بازدم هر جوان و جوانهای را در دانشسرا میپاییدند و میبوییدند که مبادا راه به سوی کهکشانهای توفانافشان برسانند.
کریمپور، داستان هم مینوشت. داستانهای خامش، همچون داستانهای خودم، کارها داشت، تا شاید به باغستان رسیده ره بیابند. شتاب خون گرمی که میان رگهایمان میغرّید، ما را، در کنار ادبیات، به سوی نیروهای ستیزنده با ستمشاهی هولناک کشانده بود. نیروهای بهجانآمده و جوانی که سلاح را در کنار کتاب گذاشته بودند تا یکی از ترسناکترین دستگاههای کشتارگر تاریخ جهان را، دستکم وادار به این درنگ کنند که: «هنوز همه مردم ایران را نتوانستهاید بترسانید یا بخرید!»
هردویمان از بچههای مردم پابرهنه بودیم. او فرزند یک خانواده کارگری تهیدست و من هم از یک خانواده شهری زخمدیده از بیداد روزگاران و شوگاران کشوری نفتخیز و پرزر و اندوخته خدادادی اما دچار توزیع فجیع ثروت همگانی.
نفت شاه کریم کریمپور، بر گرداگرد چاههای نفت سر برداشته بود و چندان دیرینهسال نبود؛ من بارآمده شهری دیرینهسال و باستانی بودم که جهان رنگارنگی از باغ و آب و رمه و گندمزار و کوهستان را با هم به مردمانش مینمایاند؛ همان جایی که خسرو ساسانی یکی از شکوهمندترین ساختمانسازیهای روزگارش، به گفته تاریخ و افسانه و بازگفتهای فولکلوریک، برای دلبند شیرینش به یادگار برافراشته است.
فروتنی، سربهزیری و آرامش رفتاری و گفتاری کریم در آن هوای تازه و بیتابی آفرین دانشسرای سال غرش انقلاب، در میانه گفتوگوها و پیکارهای رفتاری و گفتاری دانشجویان، خود ویژه مینمود. همیشه کتابی و تسبیحی در دست داشت و لبخندی گرم بر لبش لرزه میانداخت. گوش میداد و هنگامی که پاسخ به تندیهای گرایشهای دیگران میداد، بی آنکه سرش را چندان بلند کند، با چشمانی پر از مهربانی، تیزی نگاه هشداربخشش را پیش از گفتههایش به سوی دیگران میفرستاد «میگذارید ما هم بگوییم».
این گذاشتن یا نگذاشتن عرصه برای گفت و بازگفت دیگران، از همان سال غرش خورشیدی انقلاب، در همان دانشسرای آموزگارپرور هم، در دو مسأله جامعه انقلابگرای ما مینمود: بگذاریم همه سخن بگویند؛ پیش از آن که به جان همدیگر بیفتند و یکدیگر را «لت و پار» کنند.
انقلاب و جنگ، دو رخداد سرخ و تکانهآفرینی بودند که بر گستره و ژرفای جان و جوانی بسیاری از مردم ایران، جای دست نهادند. زندگانی من و کریم هم در این میان دچار دگرگونیهای ریز و درشت تلخ و شیرینی شد. سالیانی از همدیگر به دور افتادیم، باز هم به یکدیگر رسیدیم چندی و سپس دوری دامنهداری پیش آمد که دیگر دیدار تازهای دربرنداشت.
در سالهای جنگ، هنگامی که کریم در اسلامآباد غرب به سر میبرد، گفتوشنودهایمان، رفتوآمدهایمان جان کوتاه دامنه تازهای پیدا کرد. او دیگر یک آموزگار شده بود و در آبادیهای دور و نزدیک به بچهها میآموخت. عصرهای سرد و گرم بسیاری، در خانهاش، در کوچه پس کوچهها و گرداگرد میدانها و در خیابانهای اسلامآباد با هم از درگاه ادبیات و نوشتن داستان و فرهنگ فولکلوریک کردیمان سخن میگفتیم.
یادم هست، هنگامی که برگردان فارسی تریلوژی درخشان یاشار کمال، نویسنده بزرگ جهانیشده کردها ـ یاشار کمال ـ، با نام «آن سوی کوهستان» که از نشر کتاب زمان، روانه کتابفروشیها شد، من آن را به کریم رساندم تا بخواند. چه گفتوگوهای شیرین و آرزومندانهای که درباره این حماسه شاعرانه دهقانی با هم نکردیم. ننه مریمجه، قوجا خلیل، علی دراز،...... و دیگر آدمهای رمان، دمبهدم در گفتوگوهای من و کریم زنده و پدیدار میشدند. هر دومان خوش داشتیم که برای خودمان، برای سرزمین زادگاهمان یک یاشار کمال بشویم. او رمان پربرگی نوشت با ویژگیهایی که باید همچون رمانهای دهقانی یاشار کمال بزرگ میشد، اما هنوز خام خام و نیازمند چکشکاریها و هرسهای سنگین و رنگین بسیاری بود. با همسر و دختر خردسالش، در اتاقکی تنگ و کرایهای زندگانی میگذراند و بسیار در اندیشه میدانهای آسوده بود تا بتواند نوشتهها و اندیشههای تازهاش را سامان ببخشد.
با هم گام برمیداشتیم در سرما و گرمای خیابانها و کوچههایی که افق و آسمانشان کوتاه و تنگناوار بود. دلواپسی رهامان نمیکرد. جایی برای نشستن بیاما و اگر نداشتیم. از هر دری که سخن و آرزوهامان را جستوجو میکردیم، دیواری در آن سوی درگاه میدیدیم. سختی درآمد و تنگناهای نشر و بیرونقبودن کار ادب و فرهنگ و اندیشه در سرزمین بزرگ فردوسی و نظامی و سعدی و حافظ عذابمان میداد، عذاب.
همچنان کتابی به زیر بغل میگرفت و تسبیحی در دست میگرداند. گرداگرد میدان بزرگ شهر، در پیادهرو، من را به سوی تسبیحفروشها و انگشترفروشها میکشاند و میگفت در پی آن است که بتواند درآمدی بیابد برای زدودن نگرانیهای خانه و خورد و خوراک تا شاید نوشتنش در آسودگی بشکفد. در چند دیدارمان، گفت و بازگفتهایی داشت از خاک زرخیزی در نزدیکیهای اسلامآباد؛ از من خواست با هم برویم و آنجا را ببینیم. میگفت پر از خاکه طلاست و اگر بتوانیم کورهای برپا کنیم، میتوانیم دارا و توانمند و بیرنج، بر پول هنگفتی تکیه بزنیم و تا پایان عمرمان بخوانیم و بنویسیم و آخ هم نگوییم. اما، مگر استخراج طلا و کورهسازی و آبکردن و پولآفریدن طلایی کار من و او بود؟ ما برای آموزگاری و اندیشه و ادبیات و کلامافشانی به گرد جان و جهان میگشتیم، نه برای انگشترفروشی و طلاپردازی. باز هم روز از نو، آموزگاری از نو، میرفت به سوی آبادیهای پنهان در ابرهای دوردست و فقیری که بچههای پابرهنهاش گوش به زنگ آوای گرم و مهربانش بودند: «بچهها کتابهایتان را باز کنید...»
باز هم، به گاه واپسین دیدارهامان، کتابی در زیر بغل داشت و تسبیحی در دست و آفتاب لرزانی در افق چشمهایش که چشمهای پدر و آموزگاری مهربان بود...
تکانههای روزگار، بازهم دورمان کرد از یکدیگر... خبرها و گفتههای دورادوری از یکدیگر داشتیم و دیداری نداشتیم... سپس مرگ آمد. مرگ هم که درنمیزند؛ صاعقهوار است مرگ؛ به فرمایش حکیم: مرگ میبارد.
نظر شما