داستان «سالی که از آسمان افتادیم» با برگردان مهسا خراسانی، دربارۀ بچههای طلاق و همۀ آنهایی است که در میانه دوران کودکی و نوجوانی ناگزیرند با مشکلات بزرگترها روبهرو شوند.
داستان از جدایی پدر و مادری در خانواده دختری دوازدهساله شروع میشود. بهعنوان مترجم این رمان نوجوان، نویسنده مسیر داستان را چطور پیش برده و طلاق بر روی کدام یک از اعضای خانواده بیشتر مشهود است؟
بهنظر من نویسنده بهخوبی از عهده ترسیم مسیر زندگی این خانواده چهارنفری برآمده است: سیر منطقی حوادث با توصیف دقیق زیروبمهای روح و روان لیبرتیِ نوجوان. داستان از زبان اولشخص (دختر بزرگ خانواده) بیان میشود و نویسنده با مهارت تمام تاثیر جدایی والدین را بر زندگی فرزندان توضیح میدهد و در این راه نه به افراط رفته و نه تفریط. اگرچه جدایی این مادر و پدر بر زندگی همه اعضای خانواده تاثیر میگذارد؛ اما خواننده بیشتر با احساسات و افکار راوی (لیبرتی) آشنا میشود.
واضح است که لیبرتی پس از جدایی پدر و مادر دچار سردرگمی است. او قرار است در برابر چه اتفاقهایی بایستد؟
حقیقتاً لیبرتی دچار سردرگمی است. دختری را تصور کنید که درگیر بحران دوران نوجوانی است، حال به این بحران مشکل طلاق مادر و پدرش را هم اضافه کنید. لیبرتی با کشمکشهای مختلفی روبهرو است: پذیرش خانواده جدیدشان بدون پدر، پذیرش همسر جدید پدر، درگیری با همکلاسیها و معلمها و اختلافاتی که با دوستان صمیمیاش پیش میآید؛ اما شاید مهمترین کشمکش لیبرتی «روبهروشدن با خودش» است. در گام اول، لیبرتی باید بتواند با خودش کنار بیاید که البته این کار سادهای نیست.
مادر و یا پدر در هر خانوادهای، بههرحال درگیر مشکلات خاص خودشان هستند و شاید واقعا راه نهایی برای دوری از تشنجهای موجود در خانواده و سلامت روانی همه اعضا همان طلاق باشد. موضعگیری نویسنده در این داستان به چه صورت است؟
نظر شخصی نویسنده نسبت به پدیده طلاق چندان مشخص نیست. یعنی نویسنده توانسته است بدون جبههگیری خاصی داستان را از زاویه دید لیبرتی بیان کند. البته اگر با دقت بیشتری به حوادث داستان نگاه کنیم، جانبداری ظریف نویسنده را از مادر خانواده تشخیص خواهیم داد. پیام نویسنده این است: در بعضی مواقع، طلاق برای یک زن اجتنابناپذیر است؛ چون در شرایط موجود امکان ادامه زندگی زناشویی وجود ندارد؛ فقط در چنین شرایطی مادرها و پدرها -گرچه درگیر مشاجرات و تبعات جدایی هستند- نباید فرزندان نوجوان خود را از یاد ببرند.
لیبرتی به عنوان قهرمان داستان با احتمالات زیادی از آینده روبهروست. او میجنگد یا پا پس میکشد و اجازه میدهد زندگی مسیر خودش را طی کند؟
در بخش اعظم داستان، لیبرتی فقط یک احتمال را مد نظر دارد: بازگرداندن پدرش به هر قیمتی که شده. او حاضر نیست، با هیچ احتمال دیگری روبهرو شود. برای رسیدن به این هدف تلاش بسیار میکند و البته با سختیهای بسیاری نیز مواجه میشود. او با خودش، با مادر و پدرش و با همکلاسیهایش میجنگد؛ به ستارگان و شهابسنگ محبوبش متوسل میشود؛ و هرکاری میکند تا پدر را برگرداند؛ اما در نهایت، واقعیت را میپذیرد و اجازه میدهد زندگی مسیر خودش را طی کند.
در داستان میبینیم که لیبرتی ذاتاً تمایل دارد از دیگران حمایت کند. آیا سعی دارد این روحیه را در خود حفظ کند و چهاندازه موفق میشود از دیگران حمایت کند؟
به نکته خوبی اشاره کردید. لیبرتی مایل است از دیگران حمایت کند و در این زمینه گاهی راه به افراط میبرد؛ و بهقدری برای کمک به دیگران تلاش میکند که خودش را از یاد میبرد. این نکته را مشاور روانشناس نیز به او میگوید و حتی چند تمرین به او میدهد تا یاد بگیرد به خودش نیز فکر کند. بهنظرم، پیام نویسنده واضح است: همانطور که خودخواهی ویژگی خوبی نیست، دگرخواهی هم اگر از حد بگذرد، میتواند نتایج ناگواری داشته باشد. لیبرتی مدام تلاش میکند از خواهر کوچکتر و مادرش حمایت کند و البته تا حد زیادی هم موفق میشود. نکته جالب، رابطه لیبرتی و جیلی (خواهرش) است. گرچه این دو نفر از نظر شخصیتی بسیار با هم متفاوتند؛ اما خواهران خوبی هستند و در بسیاری از موارد به یکدیگر کمک میکنند. شاید یکی از نقاط اوج داستان حمایت جیلی از لیبرتی در رابطه با انگشتر لیا است.
ارتباط او با کهکشان، نجوم و ستارهها و حتی شهابسنگی که خودش اشاره میکند تا چه اندازه او را در پشت سر گذاشتن مساله جدایی پدر و مادرش یاری میکند؟
من فکر میکنم هریک از ما در مواجهه با مشکلات و ناملایمات زندگی راه منحصربهفرد و ویژهای دارد. در دوران غم و دلتنگی، هرکس به طریقی خودش را آرام میکند. لیبرتی هم با توسل و تکیه به بزرگترین علاقهاش یعنی فضا و اجرام آسمانی و شهابسنگ سعی میکند بر غصههایش غلبه کند. او با ستارهها حرف میزند؛ با آنها قولوقرار میگذارد و از آنها کمک میخواهد. شهابسنگ هم مونس و همدم اوقات تنهاییاش است. دقت کنید که لیبرتی یک درونگرای تمامعیار است و در این برهه از زندگی، حوصله حرفزدن با آدمها را ندارد. پس شهابسنگ را بهعنوان دوست و همصحبتش انتخاب میکند. البته در نهایت، او باید با تکیه بر عقل و هوش خودش و با تحلیل دقیقِ وضعیتِ پیشآمده راه درست را انتخاب کند؛ اما ستارهها و سیارهها و شهابسنگها نوعی سرپناه و ماوای موقتی برایش محسوب میشوند؛ جایی که بتواند در آن پناه بگیرد تا فرصت داشته باشد به افکارش نظم بدهد و با واقعیت روبهرو شود.
لیبرتی شخصیت و قهرمان داستان سعی دارد که مشکلاتی را حل کند. با توجه به دوره نوجوانی پرشور و شری که از سر میگذراند٬ این تلاش در حل مشکلات چه تحولی در او ایجاد میکند؟
شاید بتوان گفت لیبرتی از آن دسته نوجوانانی است که به دلیل رویارویی زودهنگام با مشکلات بزرگ، زودتر از همسنوسالانشان به بلوغ فکری و پختگی میرسند. بین لیبرتی و تمام بچههای طلاق که در میانه دوران کودکی و نوجوانی ناگزیرند با مشکلات بزرگترها روبهرو شوند و آنهایی که دوران کودکی و نوجوانی آرام و بیدغدغهای را میگذرانند تفاوت بسیاری وجود دارد. بزرگترها باید بهخاطر داشته باشند که هنگام بروز چنین مشکلاتی حواسشان به کودکان و نوجوانان باشد و به آنها کمک کنند از توفان مشکلاتی که خودشان در ایجاد آن سهمی ندارند، به سلامت بیرون بیایند.
نظر شما