مهدی خطیبی گفت: من شیفتهی بوکوفسکی هستم؛ چون او خودش را یافته است. او همان چیزی را مینویسد که به آن معتقد است و به آن ایمان دارد.
از «موری» بگویید. در مصاحبهای از شما شنیدم که گفته بودید از تکنیک ملاحظه و مکاشفه برای خلق شخصیتهای داستان استفاده میکنید. چقدر شخصیت مهیار در زندگی حقیقی شما وجود دارد؟ آیا همه شخصیتهای رمان برایتان حضور عینی دارند یا از قوه تخیل هم برای خلق آنها استفاده میکنید؟ این تکنیک چقدر برای آفرینش شخصیتها کمک میکند؟
آقای محمود کیانوش درباره استفاده از این تکنیک بارها صحبت کردند. به نظر او خلق هر اثر هنری مکانیزم و سازوکار خودش را دارد. ما ابتدا ملاحظه میکنیم و سپس با تجربه زیستی خود و درکی که از آن موقعیت داریم و کشف میکنیم، خلق اثر میکنیم. کروچه نیز در کلیات زیباشناسانه بر این باور است که اساس هنر «دیدن» است. همان «دیدنی» که آندره ژید در مائدههای زمینی به آن «دیدن» میگوید: «آنچه مهم است، باید در نگاه تو باشد؛ نه در آنچه تو به آنها نگاه میکنی.»
در این مکانیزم ابتدا میبینیم بعد، در خودمان خلقش میکنیم و شاید چیزی که در نگاه ما بود با چیزی که خلق کردیم، تفاوت بسیاری داشته باشد. این مکانیزم در خلق هر اثر هنری کاربرد دارد؛ نه فقط در نوشتن. و این یک اتفاق طبیعی برای خالق اثر است. حتی اگر هنرمند این تکنیک را بهشکل تئوری نیاموخته باشد، ناخوداگاه در آثارش از آن استفاده میکند.
جنبههای اتوبیوگرافیک در هر نویسندهای و در هر اثری وجود دارد و اگر غیر از این باشد، آن اثر چیزی کم دارد. این همان مکاشفه است که باید این داشته را در خود کشف کنی، به آن سامان بدهی، شکل بدهی و با زبان به شخصیت شکل بدهی. مصالح من کلمه است و با کلمه این مکاشفات را در شخصیتهایم نشان میدهم. بهترین نویسندگان ما نویسندگانی هستند که این جنبههای اتوبیوگرافی در آثارشان دیده میشود. مانند همینگوی. او عاشق گاوبازی است و در داستانهایش از آن میگوید. تجربه شکار و صید ماهی داشته و چندین داستان در اینباره نوشته است. همینطور نگاه و دیدگاهش نسبت به جنگ اسپانیا که بارها در داستانهایش شاهد این قضیه بودهایم. داستان بهدلیل واقعیتآفرینیای که دارد، از زندگی خود نویسنده اخذ میشود. البته نه تمام زندگیاش. وقتی هسته روایتی این داستان در ذهن من بهوجود آمد، اتفاقی شبیه زندگی مهیار را در زندگی یکی از دوستانم دیدم. مردی منزوی و به دنبال تنهایی که کارش همه زندگیاش شده بود و به کل از زن و بچه خود دور شده بود. در نهایت هم تنهایی نصیبش شد. این همان جریان ملاحظه بود. این اتفاق تلنگری برای منی شد که بهشدت شیفته خواندن و نوشتن هستم و یگانه تفریح و لذت من همین کار است و البته دیدن فیلم. این فکر به ذهنم رسید که اگر زمانی من دخترم را ازدست بدهم و تنها چیزی که برایم بماند، نوشتن باشد، چه اتفاقی برایم خواهم افتاد؟ این همان مکاشفه است که در من رخ داد. و در نهایت شکل اولیه موری خلق شد و البته با تغییرات و کشمکشهای زیاد و سخت، به این فرمی که امروز در دست شماست، رسید.
شخصیتهای داستانها چقدر به خودتان نزدیک هستند؟ و چقدر به اطرافیانتان؟ اطرافیانتان را در غالب این شخصیتها میبرید یا با کمک همان ملاحظه و مکاشفه، با بخشی از آنها شخصیتآفرینی میکنید؟
نویسنده مثل بازیگری که باید در نقش خودش فرورود تا کاراکتر ساخته شود، باید در تکتک شخصیتها نفوذ کند. شاید نویسنده شبیه هیچکدام از شخصیتهای داستانش نباشد؛ اما وقتی شخصیتی آفریده میشود، نویسنده باید خودش را در بستر آن شخصیت شکل دهد و همراه کند تا بتواند در موقعیتهای گوناگون داستان او را پیش ببرد. اما دلبستگیهای دیگری در شخصیت مهیار بود؛ مانند نوستالژی که من شیفته مظاهر نوستالژی هستم و آن را از خودم در شخصیت مهیار گذاشتم.
موقعیت دیگری که مهیار را در آن قرار دادم و از درونیات خودم در او گذاشتم، مسئله مرگ بود. من همیشه مرگ را به شکل زنی اغواگر میدیدم. این را در یکی از غزلهایم هم آوردهام: «یک زن مرا به مهر تنش بافت رجبهرج/ یک زن کلاف عمر مرا باز میکند// خانم مرگ، زخم بزرگیست زندگی/ زخمی که هر دقیقه دهان باز میکند» حالا اینکه چرا «خانم مرگ»، اعتقاد من بر این است که مرگ پایان نیست. آغازیست برای شروع دیگری. و زن هم به واسطه خوی آفرینندگی که طبیعت در او نهاده، این آغازگری در وجودش است و همیشه دوست داشتم از مرگ تیپی خلق کنم که نشانگر همین تفکر باشد و بعد تمام اینها را در قالب زبان و روایت بیان کردم.
این رمان پر از ارجاعات به نویسندگان و شاعران گوناگون است. از فیلم و موسیقی تا متون کهن و جدید. چرا اینهمه ارجاع درونمتنی؟ فکر نمیکنید خواننده میان اینهمه ارجاع سردرگم شود و رشتهی متن را از دست بدهد؟ بهخصوص خواننده عام.
باید اعتراف کنم که من هیچوقت ادعا نمیکنم برای خواننده خاص مینویسم؛ اما از نوشتن متن مستقیمی که خواننده از تفنن و بین دو چای عصرانه بخواهد آن را بخواند و یا با یک بار خواندن برایش تمام شود و آن را کنار بگذارد، بیزارم. بسیاری از خوانندگان موری به من گفتهاند که نتوانستند با این کتاب ارتباط برقرار کنند و آن را به پایان برسانند. من معتقدم متن باید از مستقیمگویی بپرهیزد و من هم این کار را دوست ندارم. خواننده باید با صبوری و متانت و با حوصله متن را بخواند. اگر دغدغه فهمیدن داشته باشد، برای رسیدن به چراهای داستان و تکمیل پازل، آن را تا آخر دنبال میکند.
درباره ارجاعات درونمتنی، این یکی از خصوصیات خلقی مهیار است. او آدم نوشتن است نه حرفزدن. شخصیت مهیار، از آنجا که شیفتهی خواندن و نوشتن است، به گونهای است که در همان تنهایی خود و زمانی که گفتوگو با خویش دارد، باز هم سفر در متن دارد و تمام متونی که خوانده، در ذهنش حرکت میکنند. حتی در جایی از رمان، داستان به پستمدرن و فراداستان تبدیل میشود و تبدیل به پژوهشی درباره تهران قدیم میشود. از آنجا که این شخصیت تنهاست و بهدنبال تنهاییست و فکر میکند میتواند از طریق خواندن و نوشتن خلأهای زندگیاش را پر کند، وقتی در این شرایط قرار میگیرد، متوجه میشود این خلأ، با تنهایی و خواندن و نوشتن پر نمیشود. چون ذات انسان با تعامل و گفتوگو با یکدیگر است و اینگونه زندگیمان رشد میکند و پیش میرویم. برای همین هم فرجام مهیار فرجام چندان خوشایندی نبود.
بهنظر میرسد رمان به دو بخش جداگانه تقسیم شده است. بخش اول با مهیاری روبهرو هستیم که شیفته و طالب زن است؛ البته زن به معنای آن خصوصیات مهرگسترانه و آفرینندگی و در بخش دوم رمان مهیاری را میبینیم که عاشقانه از درودیوار کاهگلی بخشهای قدیمی تهران میگوید. انگار تمام این خلأ قرار است بین این دیوارها و کوچهپسکوچههای قدیمی شهر برایش پر شود. انگار دو شخصیت برای مهیار پرداخته شده: مهیاری که در ابتدا دغدغه خواندن و نوشتن و زن را دارد و مهیاری که تمام رؤیاها و آرزوها و تمام آرزوهای ازدسترفتهاش را در بین آن دیوارها و آن محله قدیمی جستوجو میکند.
شما شباهتی متصور شدید بین زن و گذشته و ریشه و اصالت؟
در حقیقت ما، البته ابتدا خودم، آدمهایی هستیم که رشد طبیعی نداشتیم. کاری را که باید در سن چهاردهپانزدهسالگی انجام میدادیم، در سیسالگی و چهلسالگی انجام دادهایم. این بدبختی بزرگی برای ماست که در زمان مناسب، تجربه مناسب با سنمان را نداریم. واقعیت مهیار -که برشی از جامعه ماست- هم همین است. مشکلات دیگری هم گریبانگیر ماست. تربیت نادرست، رشد عقلی و فهمی و درکی نادرست و آموزشهای غلط که منجر به بروز ناهنجاری و افسردگی و پسرفت در ذهن جوانان ما میشود.
اما مهیار میاندیشد و میخواند. مهیار سعی دارد نقاط تاریک وجودش را پیدا کند. در اساطیر هند شخصیتی وجود دارد به نام «کانتیگرا»ها. این موجودات ستایشگر زنانگی هستند. نه تن زن؛ زن به معنای همان شخصیتی که هدایت در بوف کور آفرید و تفاوتی که بین زن اثیری و زن لکاته قائل شد. بخش جسم زن را لکاتگی میداند و روح زن را اثیری (البته این هم از بیماریهای روانذهنی ماست. صرف اینکه شخصی مثل هدایت آن را بازآفرینی کرده، نمیتواند درست باشد. انسان وجودی یکپارچه است. ما باتوجه به کمبودهایمان میآفرینیم).
کانتیگراها معتقدند که زنانگی جهان را پیش میبرد و هر آفرینش و بازآفرینی در جهان را موجب میشوند. این خصوصیت در شخصیت مهیار هم هست. او به هرچیزی در اطراف خود که میتواند کنش زنانه داشته باشد، شخصیت زنانه میدهد. مثل روییدن، زادن؛ حتی مرگی که مهیار به شکلی زنانه آن را میبیند. گذشته مهیار بهشدت در پیدایش شخصیت او تأثیرگذار بود. و حالا تنها پناهگاهی که پیدا کرده بود، قدیم بود. «خانمجان»، «بیبی». او ستاینده گذشته است. در روانشناسی انسانهایی که بهدنبال گذشته هستند، انسانهای بیمار و افسردهای هستند. مهیار در بخشی از گفتوگو با خویش میخواهد از این شرایط خارج شود و برای این رهایی خانمجان را انتخاب میکند. زنی از گذشته در محلهای قدیمی. او به تحقیق و پژوهش درباره محله امامزاده یحیی میپردازد تا تنهایی خود را درمان کند. برای همین این دوشقگی و دوپارگی در متن نیست. این ادامه سیر و سلوک مهیار است. زندگی گذشته مهیار مانند نیشگونی بود که وقایع بعدی واکنش مهیار به این درد در زندگیاش است.
کمی دور شویم از موری. هنر خلاقه یک هنرمند از کجا جاری میشود. خلق هر اثر هنری قطعاً کار راحت و آسانی نیست. مانند زایش است. شبیه مادری که درد میکشد تا موجودی را به دنیا بیاورد. این درد خودخواسته است؟ یا اصولاً هنرمند بهدنبال این درد و رنج است برای آفرینش؟ این خلاقیت است یا تحمل درد؟
بهتر است به این مسئله از بعد دیگری نگاه کنیم. من به فلسفه زردشت معتقدم که هر انسانی یک خویشکاری و یک آن دارد و براساس همان آن و خویشکاری پیش میرود. و نیکبخت کسیست که آن خویشکاری خود را بشناسد. ما باید بدانیم برای چه کاری به دنیا آمدهایم. وقتی من به دنیا آمدهام برای اینکه مثلاً نجار شوم، هیچوقت نمیتوانم در حرفهی دیگری موفق باشم. زمانی که به این خویشکاری رسیدیم، دیگر فضیلتی بر دیگران نداریم. همه در یک مرتبه و جایگاه قرار داریم، چون برای همین کار خلق شدیم.
اما خلاقیت هنرمند از درد ناشی نمیشود. این خلاقیت زاده صداقت اوست. من شیفته بوکوفسکی هستم؛ چون او خودش را یافته است. او همان چیزی را مینویسد که به آن معتقد است و به آن ایمان دارد. وقتی ما خود واقعیمان را پیدا کردیم و پردهها را از میان برداشتیم، میتوانیم بهراحتی از خودمان بنویسیم؛ یا از هر چیز دیگری. اگر بیشتر نویسندههای ایرانی نام جهانی پیدا نکردند، برای این بود که این صداقت را در مورد خودشان نداشتند. و خود واقعیشان نبودند. اصولاً ما ابتداییترین وجه زندگی را یاد نگرفتیم.
اما خلق و نوشتن هر بار به گونهای در ذهن متبادر میشود. گاهی بهسختی گاهی بهراحتی. بستگی به شرایط و نوع متن دارد. مسئله همان صداقت و آیینگی جان هنرمند و بعد، تلاش، تلاس، تلاش. هزاران بار تلاش. فاکنر یکیدو درصد برای خلاقیت ارزش قائل است و باقی را در تلاش مداوم هنرمند میداند. کاوش در متن دیگران، خواندن، نوشتن و پارهکردن، حتی در شرایط سخت. از بین گلولای است که گاهی مرواریدی پدیدار میشود و از دل تاریکی، نور فلق، روشنیبخش دنیایت خواهد شد. اگر هم سختی و رنجی باشد، در همین تلاش و تکرار و تمرین است. درد جاییست که گاهی از وجود خود چیزی بیرون میکشی که از مواجهه با آن هراس داری. این تبعات دارد؛ اما رسیدن به آن آیینگی حتماً بدون درد نخواهد بود. اگر شیفته باشی، این درد را تحمل میکنی. خداوند هم در قرآن فرمودهاند که ما شما را در سختی آفریدیم. و به گفته شاملو، انسان زاده درد است.
قطعا هر نویسنده و شاعری اثری دارد که یا مایل نیست آن را به چاپ برساند یا چاپ نشده است. شما هم از این امر مستثنی نیستید. در این باره توضیحی دارید؟
بعضی چیزها برای دوره خاصیست. بعضی تفکرات و دغدغهها وقتی از زمان خودش میگذرد، دیگر ارزشی ندارند و البته فایدهای هم ندارند. نه اندیشهای را به حرکت درمیآورند؛ نه تفکری پشت آن قرار دارد و من هم مجموعه شعری با نام «تنخوانی» داشتم که آن را دور افکندم؛ اما رمانی دارم به نام «شکافها» و دوست دارم بعدها آن را چاپ کنم و امیدوارم این اتفاق رخ دهد. من معتقدم باید تعادل انسانی را در آفرینش اثر هنری رعایت کنیم. ما در جهان تضادها زندگی میکنیم. همانقدر که روز هست، شب هم هست؛ همانقدر که خوبی هست، بدی هم هست؛ و این تضادهاست که واقعیت دنیای ما را میآفریند. نویسنده باید هردوی این حقیقت را نشان دهد. نوشتن از خوبی مطلق یا نشاندادن بدی محض، واقعیت داستانی نیست. و از همین رو است که داستان ما جهانی نمیشود. گلشیری نویسنده محبوب من است؛ اما در زمانی که از ایران رفته و قلم آزادی پیدا کرد، زبانی به شخصیت داستانی خود در «جننامه» میدهد که نه مطابقتی با شخصیت داستان دارد؛ نه با زمان و مکان آن. مادر داستان، در دهه چهل ایران، نشسته و از ازاله بکارت خود برای پسرش میگوید! این برآمده از روان رنجور و بیمار نوبسنده است. این جریان طبیعی و برآمده از شخصیت نیست.
گفتوگو از زهره رضازاده
نظر شما