فرزانه نامجو گفت: مهاجرت ابعاد مختلفی دارد؛ در وهله اول مهمترین بُعدی که دیده میشود، بُعد بیرونی مهاجرت است؛ سفر به معنای مجازش. اما مهاجرت انسان از خود بیرونی به درونش، سفری است که کمتر دیده میشود.
مهاجرت از موضوعاتی است که این روزها نویسندهها در داستانهای خود بیشتر به آن میپردازند. این مهاجرت راوی نگفتههایی از شخصیتهاست یا موقعیتها و یا مکانها و یا همه اینها؟
باید ببینیم مهاجرت از دید فرد مهاجر چگونه معنا میشود؟ بله این درست است که مهاجرت شامل تمام گزینههایی که شما گفتید میشود اما جدا از بحرانهای بیرونی در مهاجرت، بحران درونی پررنگتر است. این بحران، بازگو کننده درون فرد مهاجر است، بحرانی انسانی که بر جنبه بیرونی میچربد. واکاوی درون، ذهن؛ چیزهایی که دیده نمیشوند. گاهی مهاجرت، دقیقا به معنای شناخته شده از خودش بکار نمیرود. علتهای مهاجرت بیشتر از فردی بودن، سمت و سوی جهانی دارند اما به نظر من پدیده عمیقتر در مهاجرت، همان بحران فردیت است.
مهاجرت آذر برای فرار از گذشته است. گذشتهای که اغلب آدمها را رها نمیکند. آذر ِ رمان «ساکوراهای بیثمر» از چه چیزی فرار میکند؟
همان طور که گفتم مهاجرت به نظر من بیشتر جنبه فردی دارد. « آذرِ» ساکوراها هم دقیقا به دلایلی بسیار فردی دست به مهاجرت میزند؛ دلایلی که به خواننده کمک میکند تا شخصیت اصلی داستان را بشناسد؛ قدم به قدم با او همراه شود. دلایلی فراتر از تغییر مکان، موقعیت مادی و غیره. یک جور فرار انسان از خودش به درون، درونی که هرچند او را تنهاتر میکند اما با خود آرامشی به همراه دارد.
چطور به شخصیت آذر رسیدید؟ آذر شخصیتی درگیر دنیای ادبیات است و زندگیاش با ادبیات گره خورده. آیا آذر نمود بیرونی داشت؟ ادبیاتی بودن او چه تاثیری بر داستان داشته است؟
سالهای زیادی شخصیت آذر در ذهن من زندگی میکرد. خیلی وقتها به شکل جسته گریخته در بعضی از داستانهای کوتاهم نمود پیدا میکرد؛ شخصیت عجیبی که تمام نمیشد. سرک میکشید، ناشناخته نبود. آذر درگیر ادبیات است، درگیر فیلم است؛ متر و معیارش هم در زندگی، روی همین اصل میچرخد؛ همان طور که در داستان میخوانیم تنها راهی است که از آن نان میخورد تا جایی که این ویژگی توی زندگی شخصیاش ریشه دوانده؛ حتی مادرش را هم با «شارلوت » فیلم سونات پاییزی ِ برگمان میسنجد. بقول شما، ادبیاتی بودن آذر برای نشان دادن نوع شخصیتی است که آذر در داستان دارد. درست یا غلط، ما بخشهای مهم درونی و فردی آذر را با همین ویژگی میشناسیم. آذر نمود انسانهایی است که قصد دارند از نوستالژی عبور کنند و از این مرز با کمک دنیای مدرن بگذرند اما در نهایت باز توی یک گلوگاه، گیر میافتند. جدا کردن نوستالژی از ذهن مدرنیته شده کار راحتی به نظر میرسد اما این طور نیست.
تنهایی آذر و ارتباط او با پیژامه رنگی، نکته مهم و حتا قوت ماجراست. اینکه در ارتباط با پیژامه رنگی، نگاه آذر تغییر پیدا میکند؟ آیا هر دو بر هم تاثیر میگذارند؟
ما در داستان دو شخصیت اصلی داریم که در پی هم میآیند؛ درواقع خواسته، ناخواسته، مکمل همدیگر میشوند. آذر، شخصیت حساسی است که اهل هنر و کتاب و ادبیات است، زندگیاش با اینها عجین شده. پیژامه رنگی اما فلسفه خوانده و نگاهش با آذر فرق دارد. آن دو از دو دریچه متفاوت به دنیا نگاه میکنند و با یکدیگر همسو نیستند. داستان، داستان آدمهاییست که کنار هم ساخته میشوند. بحران درونی که در اکثر مواقع با نمود بیرونی خودش روبهرو میشود. مثل آینه جادوییایی که آذر از آن حرف میزند.
خرده روایتها و ماجراهای فرعی، مخاطب را در لابه لای خاطرات آذر میچرخاند. این چرخش تا چه اندازه میتواند مخاطب را با درونیات آذر، شخصیت اصلی همراه کند؟
خرده پلاتها تکمیل کننده آن بخشی از آذر هستند که ما از آن بیخبریم. آذر از نگاه خواننده، موفق است؛ شغل خوبی دارد و زندگیاش را در کشور دیگری ساخته است. خرده پلاتها اما برای دیدن بخش خاکستری زندگی آذر به ما کمک میکنند؛ بخشی که آذر از آن فراری است. ما با خرده پلاتها بخشهای پنهان شخصیت آذر را میبینیم. اجازه پیدا میکنیم شخصیت آذر را تحلیل کنیم. دربارهاش حرف بزنیم. قضاوت کنیم؛ خرده پلاتها باید در اختیار داستان باشند؛ نقش مهمی که ایفا میکنند، واکاوی شخصیت برای مخاطب است.
شما به تازگی به خارج از ایران مهاجرت کردهاید، این که تلاش کردهاید مهاجرت یک زن را در داستان خود نشان دهید، چه حد برگرفته از مهاجرت خودشماست؟
فوئنتس میگوید: «من نیاز دارم پس تخیل میکنم.» شما به عنوان یک نویسنده بهتر میدانید که نویسنده دارای قوه تخیل است. در کنار تخیل، خوب دیدن، شنیدن و گاهی لمس کردن، برگهای برنده برای نوشتن هستند. این که زیستبوم در هنر نمود پیدا کند چیز پنهان و عجیبی نیست اما جزو ملزومات نوشتن به حساب نمیآید. همان طور که فوئنتس میگوید نیاز به نوشتن مهمترین اصل پرواز خیال است. پس خیلی جاها نقش زیست بوم کمرنگ میشود. مثل این است که فکر کنیم نویسندههای ژانر وحشت یا فانتزی یا حتی سورئال، تماما آن فضاها را زیست کرده باشند.
هر کدام از شخصیتها داستانی دارند. مادام، پیژامه رنگی، ناکتا و... میانشان چه نقطه اشتراکی میتوان پیدا کرد؟ و به عبارتی چه چیزی آنها را به هم وصل کرده است؟
نگاه ِ شخصیتها و برخورد آنها با اتفاقات، سازنده پل اشتراکی است که شما از آن حرف میزنید. چطور دیدن یک اتفاق، میتواند در افراد متفاوت باشد. تفاوتها، بستر میسازند. بسترها، ارتباط. من در داستان به فکر ربط دادن یا وصل کردن شخصیت کاراکترها بهم نبودم، نیستم؛ این تفاوت در نوع نگاه ِ آنهاست که بیشتر حائز اهمیت است. تفاوت در دیدن، خیلی وقتها وجه اشتراکی است که نمیبینیم.
همزمان با این رمان در فاصله کوتاهی مجموعه داستانی هم از شما منتشر شد. آیا داستانهای این مجموعه هم به مهاجرت میپردازند؟ از نظر شما دغدغه انسان مدرن بیشتر مهاجرت و تنهایی است؟
این از خوش شانسی من بود که هر دو اثر به فاصله کمی از هم، از دو نشر خوب مجوز گرفتند؛ البته مجموعه داستان نوشته سالهای دورتری است و داستانهایش موضوعاتی جدا از مهاجرت دارند؛ داستانها بیشتر رئال و دربرگیرنده اتفاقات مختلفی از بطن جامعه هستند. اما بخش دوم سوال شما این حس را تداعی میکند که انسان امروز، درگیر مهاجرت و تنهایی است؛ یعنی این جزء انتخابهایش است درصورتی که این طور نیست؛ این انتخابش نیست. این انسان، همان انسانِ تنهای گذشته است اما مدرنیته چهره این تنهایی را پررنگتر کرده است. تنها فرقش با گذشته این است که بیشتر از قبل دیده میشود و ما در اصل، هنوز همان انسان تنهایی هستیم که فوئنتس به آن اشاره میکند. این انزوا در آدمهایی شبیه شخصیت آذر و پیژامه رنگی بیشتر نمود پیدا میکند. در مورد مهاجرت هم همین طور است؛ مهاجرت ابعاد مختلفی دارد؛ در وهله اول مهمترین بُعدی که دیده میشود، بُعد بیرونی مهاجرت است؛ سفر به معنای مجازش. اما مهاجرت انسان از خود بیرونی به درونش، سفری است که کمتر دیده میشود.
نظر شما