نویسنده کتاب «وقتی کسی درختهای چهارباغ را بشمارد»:
اگر چند قرن پیش زندگی میکردم حتما جادوگر میشدم!
فاطمه سرمشقی گفت: اگر من نویسنده نبودم و به جای سالهای آخر قرن چهاردهم چند قرن پیش زندگی میکردم حتما جادوگر میشدم! به افسانه و ادبیات شفاهی بسیار علاقه دارم. باورهای قدیمی اگر چه الان خرافات نامیده میشوند اما هرکدام داستان شگفتی پشت سر دارند و بسیار قابل تأملاند.
بعد از مسیری که معمولا نویسندهها در نوشتن داستان کودک و نوجوان طی کردهاند، احتمالاً یک اتفاق یا یادآوری خاطرهای باعث میشود که سمت و سوی ذهنی نویسنده به سمت داستان بزرگسال برود، در مورد رمان «وقتی کسی درختهای چهار باغ را بشمارد»، به چه صورت بوده است؟
فکر نمیکنم همیشه دقیقاً به این صورت باشد یا حداقل برای من اینجور نبوده است. من فاصله و مرز مشخص و تعیینشدهای برای رمان بزرگسال و نوجوان قائل نیستم. ادبیات کودک بحثی دیگر است و اصولا نوشتن برای کودکان به خاطر ویژگیهای خاص و منحصر به فرد کودکان کاملا مجزا و متفاوت از دیگر حوزههاست. درست است که نوجوانان هم ویژگیها، تجربهها و دغدغههای خاص خود را دارند و با مسائلی روبهرو هستند که متناسب سنشان است اما به نظر من بسیاری از این دغدغهها و مسائل در بزرگسالان هم وجود دارد و فقط ممکن است رنگ و شکلش تغییر کرده باشد. برای همین است که خیلی از داستانها و رمانهایی که برای نوجوانان نوشته شده است برای بزرگسالان هم خواندنی است و آنها هم مانند نوجوان میتوانند با شخصیتهای آن همذاتپنداری و همدردی کنند. عکس این موضوع هم درست است بسیاری از رمانهای بزرگسالان به شکلی به دغدغههای نوجوانان هم میپردازد و برایشان لذتبخش و جذاب است.
نکته دیگر این که من نوشتن را با داستان بزرگسال شروع کردم و بعد از آن به ادبیات کودک و نوجوان علاقهمند شدم. رمان «وقتی کسی درختهای چهارباغ را بشمارد» در واقع داستان کودکی و نوجوانی من است و از این نظر فاصله زیادی با کارهای دیگرم ندارد گویی کودک درونم دارد از خاطرات راست و دروغش برای خود بزرگ شدهام حرف میزند.
داستانهایی با موضوعات ماورایی همیشه جای خود را در میان مخاطب پیدا میکنند، به نظر شما استقبال از این ژانر داستانی، در حوزه ادبیات چگونه است؟
استفاده از این فضاها همیشه در ادبیات ما حضور داشته است. در شاهنامه، هزار و یک شب، افسانههای محلی، حکایتهای عرفانی، قصههای عیاری و ....میتوان نمونههایی از آن یافت. در ادبیات داستانی معاصر هم این فضا را از آغاز میتوان در کنار داستانهای رئال دید. مثلا در کارهای منیرو روانیپور، محمدرضا صفدری، یوسف علیخانی و ... فضاهای افسانهای بسیار پررنگ است. این نمونهها نشان میدهند که مخاطب ایرانی با این فضاها ارتباط برقرار میکند و به سمت داستانهایی با این رنگ و بو کشیده میشود.
فصلهای کوتاه از نکتههای مثبت رمان هستند، فقط صرفا برای کنترل خوانش مخاطب و رفع خستگی خواننده بوده، یا این که کوتاهی فصل از ساختار داستانی سرچشمه میگیرد؟
در حقیقت من به طور خودآگاه و عامدانه به این موضوع فکر نکرده بودم و الان با این سوال شما یک بار رمان را ورق زدم که ببینم آیا واقعا همین گونه است؟ نکتهای که وجود دارد این است که نویسنده در هنگام نوشتن به طور ناخودآگاه سعی دارد رمانش را به شکلی بنویسد که اگر خود مخاطب بود آن را میپسندید. من شخصا فصلهای کوتاهتر را در رمان بیشتر میپسندم که شاید تا حدی ناشی از این باشد که رمان نوجوان خیلی میخوانم و ذهنم با آن آشناتر است.
در رمان نوجوان برای خسته نشدن ذهن مخاطب سعی میشود فصلها تا حد ممکن کوتاه باشند. البته بدون شک سبک و سیاق و نوع روایت هم در فصلبندی بیتأثیر نیست. فصلهای کوتاه باعث ضرب آهنگ و شتاب در روایت میشوند. در رمان «وقتی کسی درختهای چهارباغ را بشمارد» صحنهها و اتفاقات از سه دیدگاه و از زبان سه نفر روایت میشوند که همین تعدد راوی، کوتاه بودن فصلها و خلاصه بودن را ایجاب میکند تا نویسنده به ورطه تکرار گرفتار نشود.
ترس، عضو یا حس جدایی ناپذیر آدمی در تمام دوران زندگی است. ناشناخته و عجیب، حسِ ترس در این رمان حسی شناخته شده و آگاهانه به نظر میرسد؟ حسی که نویسنده در معرفی آن به مخاطب تلاشی نکرده است؟
در داستانهایی با این فضا که به قلمروهای ناشناخته پا میگذاریم، طبیعتا ترس حضور دارد. اما این بدان معنا نیست که این داستان در ژانر وحشت قرار میگیرد. در داستانهای ژانر وحشت نویسنده قصد دارد مخاطب را با ترس روبهرو کند و هر چه مخاطب بیشتر بترسد او در کارش موفقتر بوده است اما در چنین داستانهایی ترس در لایههای پنهان داستان قرار دارد. نویسنده داستانش را تعریف میکند بیهیچ هدف خاصی و این دیگر به مخاطب مربوط است که در هر قسمت آن چه حسی داشته باشد و بترسد یا نه. کما این که مخاطب ممکن است از صحنهای به وحشت بیفتد که نویسنده خیلی عادی و معمولی از کنار آن گذشته است. مثلا در این رمان ارتباط یحیی و جنها آنقدر طبیعی است که یحیی هیچگاه از بودنشان ترسی به دل راه نمیدهد و نویسنده هم توقع ندارد مخاطب بترسد اما درهای ترس و وحشت را هم به روی او نبسته است.
به نظر میرسد، جای یکی از راویها خالی است. شاید مهلقا، یا حتا حوا، شاید مهلقا میتوانست راوی چهارمی باشد و از نگاه او این معامله عجیب را نگریست و شاید این گونه به دلایل مهلقا و منطق او بیشتر نزدیک میشدیم؟
اضافه کردن یک راوی دیگر در داستان ممکن بود باعث شلوغی روایت وگمراهی مخاطب بشود. داستان مهلقا در واقع همان داستان حاکم بر روستا، چهارباغ و چشمه است. داستانی که به دفعات آن را از زبان ملیحه، اسد، حسندایی و مهناز میشنویم. مهلقا دختری است که از جوانی از روستا فاصله گرفته و خانهاش تنها خانهای است که کنار چشمه است. او از مردم روی برگردانده و حرفی برای گفتن ندارد و عادت کرده داستانش را دیگران تعریف کنند. جالب است که هر کس داستان او را به شکلی متفاوت میبیند و تعریف میکند.
حوا خواهر دوقلوی یحیی است. خواهری که ده سال از او دور بوده و تمام این مدت با مهلقا زیسته و سکوت را از او آموخته است. داستان حوا بخشهای خالی داستان یحیی را پُر میکند. یحیی هروقت داستان خودش را تعریف میکند به حوا هم اشاره میکند و زمانی که گره داستان او حل میشود و سکوت میکند، حوا به سخن میآید و مانند فصل آخر روایت را به دست میگیرد.
زندگی و زایش همیشه نقطه امیدی در شروع دوباره و تجدید حیات برای مکان و شخصیتهایی است که در باورهای کهنه خود غرق شدهاند. اما در این داستان تولد دوقلوها آغاز داستانی است که موجودات نادیده به زندگیای که قرار بوده امیدبخش باشد، آسیب میرساند. میتوان گفت که این تضاد به نوعی کلیشه را شکسته است یا خیر؟
من این گونه فکر نمیکنم. به نظر من هر داستان را باید با منطق خودش سنجید. در این داستان جنها شخصیت منفی و آسیبزننده نیستند. درست است که داستان با شبی آغاز میشود که جنها یحیی را مورد آسیب قرار دادهاند اما مطابق منطق داستان نمیتوان آنها را محکوم کرد. در همان فصل آبا میگوید که اگر کسی به بچه جنها آسیب برساند آنها هم تلافیاش را سر بچهاش در میآورند. در همان فصل اول میخوانیم که ملیحه موقع پاک کردن برنج، آشغالها را به حیاط پرت میکند و یکی از سنگریزهها به سر بچه جنی میخورد. از این گذشته در پایان داستان همین جنها به ملیحه کمک میکنند فرزند سومش را به دنیا بیاورد، گنجی را که اسد از زیر درخت سیزدهم برداشت و آن همه آشوب در ده به پا کرده را سر جایش میگذارند. تولد در این داستان دو جا نویدِ زندگی جدید را میدهد یک بار در آغاز داستان که زندگی ملیحه و اسد در حال فروپاشی بود و تولد دوقلوها (هر چند با جادو و طلسم همراه بود)، آن را نجات داد و بار دیگر در پایان داستان.
آدمهای این داستان شبیه به آدمهای دنیای واقعی امروزند. از هر تلاشی برای رسیدن به آرزوهای خود فروگذار نیستند. سوال اینجاست که آیا این انتخابها آگاهانه هستند؟
این داستان در واقع بازنویسی افسانه کهن نیست بلکه ارتباط آدمهای ملموس با جهان افسانههاست. آدمهایی معمولی با تمام آرزوها و خواستهای طبیعی با جهانی افسانهای روبهرو شدهاند که زمانی مردم به آنها باور داشتهاند. پس عجیب نیست که این آدمها هم برای رسیدن به آرزوهایشان از هیچ تلاشی چشم نپوشند. حتی اگر شده برای بچهدارشدن به این افسانه چنگ بیاندازند که خوردن سیبی میتواند بچهای به آغوششان ببخشد. یا از موجوداتی حرف بزنند که خودشان هم نمیدانند واقعا وجود دارند یا نه. آدمهای این داستان همگی دنبال گنجی هستند که زیر درختی پنهان شده که اصلا وجود ندارد برای همین است که همگی عادت کردهاند درختها را بشمارند. اگر آن درخت و گنج وجود نداشته باشد اما دنیای واقعی پر است از انسانهایی که به دنبال چیزی هستند که زندگیشان را یکباره دگرگون کند و آنها را به سعادت برساند.
میتوان اینطور برداشت کرد گنجی که اسد در انتظار کشف آن درختهای چهار باغ را میشمارد، همان زندگیای است که منتطرش بودهاند، هم خودش هم اهالی روستا؟
دقیقا همینطور است. اسد و تمام مردم آن روستا دنبال سعادتی هستند که فکر میکنند کسی آن را جایی برای آنها مخفی کرده و آنها باید پیدایش کنند برای همین هم هست که در خانه تمام اهالی کاسهها و کوزههای شکستهای است که از زیر زمین و به جای گنج پیدا کردهاند. کسی چیزی نمیگوید اما شاید آن کاسه و کوزهها قسمتهایی از آن خوشبختی بزرگ باشند که کسی متوجه زیباییشان نمیشود و همه در آرزوی پیدا کردن آن گنج بزرگ آنها را نادیده میگیرند. همه به جز ملیحه که کاسههای شکسته را روی طاقچه چیده است. شاید برای همین است که ملیحه در پایان داستان اسد را مجبور میکند آن گنج بزرگ را برگرداند سرجایش. او قبلا گنجش را هر چند کوچک و شکسته یافته است.
عناصری از جادو، طلسم، موجودات کهن و افسانهای به وفور در داستانهای نوجوان شما هم نمود دارد. ریشه این علاقه از کجاست؟
شاید اگر من نویسنده نبودم و به جای سالهای آخر قرن چهاردهم چند قرن پیش زندگی میکردم حتما جادوگر میشدم! من به افسانه و ادبیات شفاهی بسیار علاقه دارم. باورهای قدیمی اگر چه الان خرافات نامیده میشوند اما هرکدام داستان شگفتی پشت سر دارند که بسیار قابل تأمل است و همه اینها گنجینهای بزرگ در اختیار یک نویسنده قرار میدهند. از همه اینها گذشته من در روستایی به دنیا آمدم که با تمام این افسانهها و باورها پیوندی گسستناپذیر داشت. بعدها که به کرج مهاجرت کردیم تابستانها و تعطیلات نوروز به روستا بازمیگشتیم و ما برای یک سال قصه و افسانه در ذهنمان انبار میکردیم و روزهایی که در آپارتمان کوچکمان در شهر زندگی میکردیم با پرورش و فکر کردن به آن افسانهها ذهنمان را به پرواز در میآوردیم.
این اثر از سوی نشر آموت در ۱۶۸ صفحه و با قیمت 33000تومان منتشر شده است.
نظر شما