ناتاشا امیری گفت: من شهود را حدی متعالی میدانم، پیغامی که قطعا درست است اما اغلب عقلانیت از پایه منحرف شده، جای آن را میگیرد و نتیجه مطلوب نیست.
از آخرین کارتان تا به امروز مدت زمانی چند ساله میگذرد. در این مدت از دنیای داستان جدا افتاده بودید یا مجموعه داستان پیشرو حاصل این چند سال است؟
در زمان بین انتشار دو کتاب، یک جور برزخ شکل میگیرد، زمانی برای آمادگی و تدارک... چند سال برزخی، وقت خلق اثرجدیدی است؛ شکل دادن به ایدهها، بازنویسی کار ... پس جدایی از دنیای داستان صورت نمیگیرد اتفاقا برعکس، درست در نقطه مرکزی جهان داستانیم. آخرین رمانم «مرده ها در راهند» که در سال 94 چاپ شد، سالها وقت گرفته بود اما فقط یک کتاب تمام شده نبود، دوستی بود که سالها کنارش زندگی کرده و بهترین لحظات عمرم را صرف نوشتنش کرده بودم. لذت برده بودم. تنهاییهایم را پر کرده بود. نمیتوانستم از آن دل بکنم چون خلا بزرگی جلویم شکل میگرفت. این وضعیت، البته زمان مناسبی برای نوشتن داستانهای جدید به نظر میرسد ولی برای من کمی طول کشید تا بتوانم تمام رشتههای ارتباطیام را با آن رمان، کامل قطع کنم. مراحل چاپ این فرصت را در اختیارم گذاشت؛ نمونه خوانی و بررسیهای نهایی و چاپ... بعد فایل حجیمی یک دفعه بسته شد و رفت توی بایگانی ذهنم. دیگر وقتش بود، وقت نوشتن داستانهای جدید... و بله ....مجموعه داستان جدیدم حاصل این چند سال است. یک داستان بلند هم نوشتم که منتشر نشده و دکترینی هم داشتم به نام «در جستجوی کتابی رو به فراسو» و چند نقد و نظر منتشر شده.
مجموعه داستان «گربهها تصمیم نمیگیرند» از چند داستان شکل گرفته است؟ آیا این مجموعه بر اساس ایده مرکزی جلو میرود یا شخصیتمحور است؟ بفرمایید جهان هر کدام از داستانها چگونهاند و در کجا رقم میخورند؟
فرق رمان و داستان کوتاه مثل یک دوست دائمی است که مدام وقتت را با او میگذرانی و چند دوست که در مقاطع مختلف سراغشان میروی. خوبی مجموعه داستان، تنوعش است. زمان و شرایط نوشتن هر کدام از داستانهای مجموعه «گربهها تصمیم نمی گیرند» و مراحل تکمیل شدنشان خیلی با هم متفاوت بود یکی را تا حدی پیش میبردم و سراغ بعدی میرفتم، دوباره به اولی برمیگشتم که به اصطلاح نویسندگان بیات شده و بهتر میشد رویش کار کرد. الان که فکر میکنم، دقیق نمیتوانم بگویم که هر داستان دقیقا چه زمانی متولد شد. مثلا خود داستان «گربه ها تصمیم نمی گیرند» که اولین داستان مجموعه است را واقعا نمیدانم چه شد که نوشتم. هیچ ایدهای از آن توی ذهنم نبود خیلی شهودی شروع به تایپ جملاتی توی فایل ورد لپ تاپ کردم. بعد دیدم زن شخصیت اصلی قصه، خودم را هم غافلگیر کرد.
بعضیها که این داستان را خواندند همین حس را دارند. اما داستان «تنگه» شخصیت خاص زنی است که از سالها پیش به او فکر میکردم و کل سفری را هم که در این داستان نوشته شده، به صورت واقعی تجربه کردم البته وقایع خود داستان خیالیاند. ایده داستان «مرسانا» از سالهای قبل توی سرم بود ولی واقعا نمیدانستم چطور بنویسم که برخی موجودات ماورایی روی ذهن انسانها تاثیر میگذارند! اما بالاخره خود داستان با فضاسازی و پیرنگ کاملش توی سرم دانلود شد. داستان «زالو ساز» هم خیلی عجیب و ناخودآگاه شروع شد و پایانش که تصویری از آن نداشتم، شهودی رسید. داستان «پرتقال بده» بر اساس یک ماجرای واقعی بود اما واقعیت نمیتواند در جهان داستان همان طور که هست شکل بگیرد در نتیجه خیلی پوست انداخت تا همانی شد که الان نوشته شده. داستان «گپ مجازی» هم متاثر از فضاهای مجازی است که همهی ما به نوعی دیگر سال هاست در آنها وقت میگذرانیم. واقعا ارتباط با بعضی افراد در آنجا راحت تر است تا در واقعیت اما اگر در واقعیت همان فرد را ببینیم، جا نمیخوریم؟ او در آن دنیا و این دنیا خیلی متفاوت است شاید هم واقعا دو نفر است. این به نوعی، نشانهی هویتهای متفاوت درون ما هم میتواند باشد. در نتیجه باید بگویم هر کدام ازاین داستانهای کوتاه دوستان متفاوتی هستند که هر بار سراغ یکی از آنها میرفتم، دوستانی که هیچکدام شبیه آن یکی نیستند.
چرا «گربهها تصمیم نمیگیرند»؟ انتخاب این اسم دلیلی خاصی دارد و آیا ما را در فهم پیچیدگیها و نشانهها یاری میکند؟ به عبارتی حضور گربهها در این داستان میانجی چه چیزی است؟ گمان میرود شما سعی داشتهاید گربهها را به انسانها نزدیک کنید. آنهم انسان سردرگم امروزی که معلوم نیست اصلا کجا ایستاده است. منوچهر جایی میگوید:«صفت آدما واسه گربهها معنی نداره» در این جهانی که شما خلق کردهاید؛ گربهها تصمیم میگیرند یا انسانها؟
هر اسم دیگری هم بود البته این چرا؟ میتوانست مطرح شود. یکجا در داستان نوشته شده گربهها با یک سیستم غریزی پیچیده عمل میکنند. سالهاست که گربه دارم واین را فهمیدم که آنها می دانند، خیلی خوب و قاطع میدانند که چه کنند ولی ما انسانها نمیدانیم و برای همین باید تصمیم بگیریم. تصمیمگیری یعنی تو باید از بین چند راه، یکی را انتخاب کنی ما اغلب فکر میکنیم، حساب کتاب میکنیم و در لحظه تصمیمگیری ناگهان یک حسی در دل ما میگوید انجامش نده! دلمان یک چیز میگوید و عقلمان چیز دیگری. فکر میکنم هر کس حداقل یکبار در زندگی این را تجربه کرده باشد که اگر به حرف دلش گوش نکند ضرر خواهد کرد. من شهود را حدی متعالی میدانم. پیغامی که قطعا درست است حالا این که منشا آن از کجاست وارد بحثش نمیشوم؛ ولی خب اغلب عقلانیت از پایه منحرف شده، جای آن را میگیرد و نتیجه مطلوب نیست. در این داستان به نظر خودم، گربه بیشتر یک نشانه است که در جای جای قصه تاویلهای متفاوتی را میطلبد و تجلی ذهنیت زن داستان است. قیاس گربه و انسان فقط در همان مطلبی است که گفتم. درمورد سوال آخرتان فکر کنم با این توضیح و این جمله متن داستان که اشاره کردید:«صفات آدما واسه گربه معنی نداره» روشن شد که گربهها تصمیم نمیگیرند!
بفرمایید رئالیست مد نظر شما چه نسبتی با امروز جامعه دارد؟ این نسبت میان روابط شخصیتها و جامعه را چگونه ایجاده کردهاید؟ و این توجه خاص شما به شهر از کجا میآید و آیا شهر را موجودی زنده میدانید؟ چون در بیشتر داستانها و رمانها، وجود شهرها، چیزی فراتر از نامشان نیست و عملا بسیاری از نویسندگان ما در بهرهگیری از شهر بهعنوان یک عضو کارکردی داستان عاجزند.
غیر از داستان «مرسانا» که وجه تخیلیاش غالب است، بقیه داستانهای مجموعه انعکاس وضعیت جامعهاند. وضعیت فعلی، رئالیسم خاص خودش را ترسیم میکند چیزی هم که من نوشتم خارج ازاین نیست. هر مکانی زنده است و البته مکانهایی خاص در جهان وجود دارند که زنده و مهمترند، شهر هم به نوعی. ولی شاید همه نویسندهها نخواهند از آن کارکرد خاصی در داستان ایجاد کنند. بستگی به موضوع، دید و شگرد نویسنده دارد. گاهی یک گلدان تمام داستان است و گاهی فقط یک شی که قاتل با آن مقتولی را کشته و بعضی وقتها هم سایهاش شکلی را ساخته که میتواند ذهنیت شخصیت داستان را نشان بدهد. شهر هم همین طور است. اگر من نسبتی میان شهر و شخصیتها ایجاد کردم ضرورتی در داستان بوده و بهعنوان بافت و فضای اثر، گاهی باید برجستهتر خودش را نشان دهد ولی اگر از نظر نویسنده لازم نبوده، لزومی هم نداشته برجسته بشود. البته ممنون که متوجه چنین چیزی شدید.
انتخاب زبان در داستانهایتان چگونه فرآیندی دارد؟ در پس این دیالوگهای صریح و شخصیتهای عاصی، چه چیزی هست؟ همان تلاطم زیست یک انسان مدرن؟
من بارها گفتم داستان یعنی زبان. وقتی که زبان شکل نهاییاش را در قصه به دست میآورد، میتوانیم به این نتیجه برسیم که داستانی واقعا نوشته شده است. چیزی که در شروع کار شکلش مشخص نیست و به عبارت صحیح تر اصلا وجود ندارد. کم کم رشد میکند. برای همین زبان بر اساس محتوا و تکنیکهای خاص نویسنده در هر داستانی متغیر است. نثر شاید ثابت باشد اما برای هر داستان، زبان خاصی باید کشف شود حداقل من این کار را نمیکنم. بخش کوچکتری به دیالوگها اختصاص دارد. تنها زمانی ما میتوانیم بین اندیشه و کلام یک شخصیت ارتباط بر قرار کنیم که دیالوگی از او بخوانیم. لحن او، شخصیت را میسازد. چیدمان اصطلاحات خاصش، روحیه او را به ما نشان میدهد. زبان در اینجا به گفتار شخصیت تقلیل پیدا میکند. و بله انسانهای مدرن تلاطمهای زیادی دارند که گاهی لازم است تصویر شود و این هم البته بر عهده زبان است.
معمولا دیده میشود که زنانگی در قلم و قاموس بسیاری به احساسیگری و رهاییهای کنترل شده، تقلیل مییابد و جهانی هم که برای آنان میسازند از یک اتاق یا آشپزخانه فراتر نمیرود و خانه بدون حضور ملموس شهر، محل اتفاق و شکلگیری داستان است. شما سعی کردهاید زنانگی و مسائل مربوط به آن را در دنیای داستانیتان وارد کنید و این ایده حضور پررنگی در مجموعه دارد، در این باره بگویید. شما چگونه شهر و زنانگی را با هم پیوند زدهاید؟
در داستان «زالو ساز» و قسمتهایی از داستان «گپ مجازی» این مردانگی است که با شهر پیوند خورده! و در مجموعه داستانها و رمانهای قبلیام خیلی اوقات این مردها هستند که شخصیت اصلی داستان را تشکیل میدهند. مثل داستان «موش کور» در مجموعهی «هولا... هولا ...» خودم را در جای شخصیت مرد قصه گذاشتهام و این برایم چالشهای بیشتری رقم زده چون باید جنسیتی را خلق کنم که جنسیت خود من نیست. قطعا خلق شخصیت زن راحتتر است چون لزومی ندارد کالبد و احساسم را فرافکنی کنم اما نمیدانم چطور است که اغلب از زنهایی مینویسم که از شخصیت فعلی خودم دور هستند ولی واقعیتر و ملموسترند، ما به ازای بیرونی دارند حداقل این که شبیه من در سالهای دور هستند ...به هرحال همه تغییر میکنند چون اگر نکنند فرقی با مرداب ندارند. زنانگی هیچ وقت نباید تقلیل پیدا کند به چند نقش کلیشهای ...زن ها شخصیتهای چند وجهی عجیبی دارند به نظر من خیلی خیلی از مردها قوی ترند، فقط این را باور ندارند. انگار توطئهای در کار است تا زنها به مردها میدان دهند و خود گوشهای به تماشا بنشینند اما وای از آن روزی که زنی آن میدان را پس بگیرد!
و در آخر آیا کتاب یا مجموعه داستان دیگری در دست چاپ دارید؟
مشغول نوشتن رمان دیگری هستم به نام «تلخاتون» ولی به این زودیها نباید منتظرش بود.
این اثر از سوی نشر ثالث با قیمت 18700تومان منتشر شده است.
نظر شما