دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۰:۵۶
چون نیک نظر کرد، پر خویش در آن دید

دنیا که پس از جنگ جهانی دوم بین دو ابر قدرت آن روزگار تقسیم شد، نمی‌باید کشور مستقلی را در پهنه خود می‌دید.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)_نصرالله حدادی‌ ـ آن روز چهارشنبه بود که دو کشور متفق در جنگ جهانی دوم، و این بار بدون «اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی» به گونه‌ای دیگر در کشورمان دخالت کردند و این دفعه خبری از اشغال ظاهری نبود و سلطه دائمی بود و با سرنگونی یک دولت ملی و مردمی، از قوه به فعل آوردند آنچه را که بعدها در هفتاد کشور دیگر دنیا عملی کردند و نامش دخالت و کودتا بود، و امسال مصادف با سه‌شنبه 28 مرداد است. دنیا که پس از جنگ جهانی دوم بین دو ابر قدرت آن روزگار تقسیم شد، نمی‌باید کشور مستقلی را در پهنه خود می‌دید و با سکوت روس‌هایِ طرفدارِ زحمت‌کشان عالم، امریکا و انگلیس، در بیخ گوش آن‌ها کودتا کردند و آن‌ها فقط نظاره‌گر بودند و بماند آن همه تنش‌آفرینی حزب وابسته به این کشور، که پیشه‌اش خیانت به این ملک و ملت بود و سازمانی به نام «افسران توده‌ای» داشت و محض رضای استالین از دنیا رفته و خرو شچف بر تخت نشسته، حتی یک تیر هم شلیک نکردند، تا کودتا چیان هر چه می‌خواهند بکنند و آن‌گاه که این سازمان به تمام و کمال لو رفت و سروان ابوالحسن عباسی، نتوانست زیر شکنجه‌های مأمورین فرماندار نظامی (ساواک بعدی) دوام بیاورد و گفت، آنچه را که نباید می‌گفت و آن شد که دسته دسته افسران جوان ارتش، یا در برابر جوخه آتش ایستادند، یا به حبس و بند کشیده شدند و یا جلای وطن نمودند و به سرزمین رؤیاها و «خانه دایی یوسف» رفتند و دیدند آنچه را که باور نمی‌کردند: سراب، و در این بین کیانوری‌ها، خوشحال و سرمست از اعدام دسته‌جمعی افسران جوان وابسته به این حزب، که مثلاً قرار بود باعث رسوایی پهلوی دوم شود و چرخ روزگار را آن‌گونه بگرداند که آن‌ها از بخش شرقی آلمان و از پسِ دیوارهای آهنین این کشور، بار سفر بسته و حکومتی در ایران برپا دارند، غافل از این که چندی بعد، نیکلای پادگورنی صدر هیأت رییسه اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، به تهران سفر خواهر کرد و برای شادی روح و روان آن همه افسر فریب خورده، گیلاس مشروب خود را، به گیلاس پهلوی دوم می‌زند، تا دوستی دو کشور ادامه پیدا کند، چراکه امریکا و شوروی با هم قرار گذاشته بودند، کشور مستقل، بی‌مستقل، یا از آنِ تو، و یا از آنِ من، و در غیر این صورت کودتا، می‌خواهد مصدق باشد در ایران، یا دو بچک باشد در چکسلواکی و بهار پراگ، و چه ساده بود «یان پالاش» که خود را سوزاند تا روس‌ها را براند، و آن‌ها نرفتند و بعدها که با گورباچف همه چیز فرو ریخت و «پروستروییکا» آمد، دو کشور چک و اسلواکی، شکل گرفتند و امروز یادمان پالاش و چند دانشجوی دیگر در این کشور متحد که دیگر وجود خارجی ندارد و در پراگ نصب شده، نمادی از بی‌تفاوتی یک ملت در برابر اشغال و مقاومت تعدادی جوان، بَدَل شده است.

آنچه را که پهلوی دوم، از روز 5 شنبه 29 مرداد سال 1332 «قیام ملی» نامید و در عین وقاحت ابراز و اظهار کرد: تاج و تختش را مدیون امریکایی‌ها و انگلیسی‌هاست و مخالفانش «کودتا» نام نهادند، کتاب‌ها درباره‌اش نوشته شده است و زنده‌یاد، سرهنگ غلامرضا نجاتی و زنده‌یاد محمدعلی سفری، بعد از انقلاب طلایه‌دار روایت این کودتا ننگین بودند و امروز، ده‌ها کتاب، در ایران و جهان به رشته تحریر درآمده، تا از یک تجاوز و زیاده‌خواهی بگوید و برای ملت ایران که سلطه امریکایی‌ها، غیرقابل تحمل بود، به اشکال مختلف در قبل و بعد از انقلاب بروز و ظهور یابد و رخ نماید.

سال‌هاست که از «جر و بحث» مقصر کیست گذشته و این امر که مصدق کوتاهی نمود و یا آیت‌الله کاشانی، یار و همراه نبود، بازگویی‌اش دردی را دوا نمی‌کند، و می باید بی‌طرف و بدون غرض، این تجاوز را که اجانب نقشه‌اش را کشیدند و عوامل داخلی آن‌ها به موقع اجرا گذاردند، موشکافی کرد تا «بار دیگر، از یک سوراخ دوبار گزیده نشد».

محمود تربتی سنجابی در: کودتا سازان، انتشارات کاوش، 326 صفحه رقعی، چاپ اول، 1376، تهران.
اخبار دست اولی را از چگونگی بروز کودتا در اختیار خواننده می‌نهد. او اسامی تمامی آشوبگران خیابانی را با تمام کارهایشان مو به مو نقل می‌کند و محل استقرار آن‌ها در کودتای 28 مرداد را در اقصی نقاط تهران، معلوم می‌سازد و در روایتی عجیب، از ملاقات لویی هندرسن سفیر آمریکا در تهران، در زندان، با دکتر مصدق می‌گوید؛ تربتی سنجابی، به نقل از احمد سمیعی، در ملاقاتی که با هندرسن بعد از کودتا داشته و از او، پیرامون شخصیت مصدق پرسیده از قول هندرسن چنین می‌نویسد: «مصدق را شخصیتی ممتاز می‌شناسم و برای او احترامی خاص قائل بوده‌ام. به همین دلیل هم روزی که دوران خدمت در ایران را سپری کردم و زاهدی نخست‌وزیر شد و شاه هم بر اریکه قدرت جای گرفته بود، در ملاقات خداحافظی با زاهدی از او خواستم که ترتیبی بدهد تا بتوانم در زندان از مصدق هم دیداری داشته و با او وداع کنم. زاهدی برای انجام این ملاقات قادر به اتخاذ تصمیم نبود و به من گفت: باید مهلت بدهید تا از اعلیحضرت کسب تکلیف کنم و در صورتی که موافقت فرمودند ترتیب کار را بدهم. هندرسن می‌گفت: به زاهدی گفتم اگر شما نمی‌توانید این کار را انجام دهید، بگذارید خودم با شاه صحبت کنم. او که علاقمند بود خودش خواسته مرا به انجام برساند، گفت: نه، نه، من تا فردا به شما نتیجه را خواهم داد. مطمئن باشید مشکلی نخواهد بود.

روز بعد زاهدی به من اطلاع داد که می‌توانید در زندان با مصدق ملاقات کنید. ترتیب کار داده شده، چه ساعتی را شما مایل هستید؟ فردای آن روز حدود ساعت ده در زندان لشکر دوزرهی به ملاقات دکتر مصدق رفتم. مقامات زندان از قبل مقدمات بازدید را فراهم کرده بودند. من هنگامی که به سلول مصدق وارد شدم، او در حالی که عبایی بر دوش داشت، در حال نوشتن مطالبی بود. در ابتدا متوجه ورود من نشد و لحظاتی از پشت عینک به من نگاه کرد. من با زبان فرانسه که مصدق این زبان را به خوبی می‌دانست به او سلام گفتم. ابتدا با تعجب مرا ورانداز کرد و بعد از جا برخاست و به پیشواز من آمد. او را در آغوش گرفتم... عبا از دوش او به زمین افتاد. مصدق به من گفت: این آخرین مأموریت شما است؟ من که از این سخنان دکتر مصدق چون توده یخ شده بودم، صورت او را بوسیدم و گفتم: من مأمورم و انجام وظیفه می‌کنم. سیاستمدار نیستم که تصمیم بگیرم. بعد از شنیدن این مطلب مصدق مرا در آن سلول کوچک دعوت به نشستن کرد و مدتی در زمینه آب و هوای ایران در طی سال‌‌هایی که من در این کشور خدمت می‌کردم گفت‌وگو کرد. هنگام خداحافظی مصدق به من گفت: اطمینان داشته باشید، گرچه ممکن است سال‌ها طول بکشد، ولی ملت ایران هیچ خوبی و بدی را فراموش نمی‌کنند. من از شخص شما گلایه‌ای ندارم، ولی هنگامی که با مقامات آمریکایی در واشنگتن گفت‌‌وگو می‌کنید، به آن‌ها تفهیم کنید که به اسلحه می‌توان تکیه کرد، ولی بر روی آن نمی‌توان نشست». (ص 100 ـ 99).

نمی‌دانم، اگر امروز مصدق بود، چگونه از این پیش‌بینی خود، می‌گفت: ملت ایران، هیچ خوبی و بدی را فراموش نخواهند کرد، و فراموش هم نشد و هرکه ریشه در ایران داشت و دارد، از این کودتا نوشته و می‌نویسد: آبراهامیان، یرواند؛ کودتا، 1332، سیا و ریشه‌‌های روابط ایران و ایالات متحده در عصر جدید، ترجمه ناصر زرافشان، چاپ نهم، 312 صفحه وزیری، انتشارات نگاه، خرداد 1398، تهران.

در این کتاب، با نعل وارونه زنی توسط عوامل بیگانه، به خوبی آشنا می‌شویم. آن‌ها توانستند هراس به دل بسیاری، و از جمله علما بیندازند که عنقریب کشور ایران، به دامن کمونیسم خواهد افتاد و باید فکری کرد و این امر را دوایت آیزنهاور، اذعان داشته و ابراز کرده است: «من دادن هرگونه کمکی را تا زمانی که مسئله نفت حل نشده باشد، رد کردم. در ماه اوت، هنگامی که مصدق ظرف سه روز، با حمایت حزب کمونیست به صورت دیکتاتور مقاومت‌ناپذیر ایران ظاهر شد. قضایا به نقطه اوج خود رسید... اما خوشبختانه وفاداری ارتش و ترس از کمونیسم مانع یک شکست حتمی شد». (ص 199)

تحلیل و داده‌های تازه و بعضاً بکر آبراهامیان در این کتاب خواندنی است. استاد محمدعلی موحد در «خواب آشفته نفت» از تمام زوایا و تاریخ نفت در ایران، می‌گوید، ولی عجیب است که از نقش تشنج‌ آفرینان خیابانی، که باعث دلسردی ملت و هرج و مرج شدند، نمی‌گوید و نمی‌نویسد. عوامل داخلی کودتا، هرگاه پادوی اجانب نمی‌شدند، هرگز این کودتا، رنگ حقیقت به خود نمی‌گرفت و شاه فراری به رُم، برای همیشه آنجا می‌ماند، و این خائنان داخلی بودند که در هیبت و هیأت‌های مختلف به این ملک و ملت خیانت کردند. علی رهنما، در کتاب: پشت پرده کودتا: اوباش، فرصت‌طلبان، ارتشیان، جاسوسان، ترجمه فریدون رشیدیان، نشر نی، 557 صفحه رقعی، چاپ اول، 1399، تهران.

در بخش‌های پایانی کتابش، از این مزدوران اجنبی می‌گوید. رهنما در این کتاب، واگویه‌ای نه چندان تازه از روایت‌های مرحوم سرهنگ نجاتی، محمدعلی سفری، تربتی سنجابی، سینا میرزایی، و ... را ارائه می‌دهد، اما با کنار هم قرار دادن بسیاری از مطالب پراکنده، از کتاب‌های مختلف، چهره روشنی از چگونگی کودتا را به دست می‌دهد. به یقین در میان تمام روایت‌کنندگان کودتا، زنده‌یاد محمدعلی سفری ـ که سال‌ها افتخار دوستی‌اش را داشتم و تا آخرین روزهای عمرش، در کنارش بودم و تا منزلگاه آخرتش در لواسان بدرقه‌اش کردم ـ در مجموعه چهارجلدی بی‌نظیرش از خاطرات، مشاهدات و تحلیل‌هایش، از استعفای رضاشاه، تا انقراض سلسله شاهنشاهی را در برابر خواننده اثرش می‌گذارد: سفری، محمدعلی؛ قلم و سیاست، از استعفای رضا شاه، تا سقوط مصدق، جلد اول، نشر نامک، 960 صفحه وزیری، چاپ اول، بهار 1371، تهران

او روز به روز به حکومت مصدق از ابتدا تا انتها را بازگو کرده و از آنجا که خبرنگار باختر امروز بود و از سویی با دکتر فاطمی و از سوی دیگر با دکتر مصدق، به صورت روزانه ملاقات داشت، اخبار دست اولی را به دست می‌دهد.


امروز، و بعد از گذشت شصت و هفت سال از زمان کودتا، بیش از چهار دهه است که رژیم پهلوی و نظام شاهنشاهی در ایران منقرض شده‌اند، اما در تمامی این سال‌ها، اصطکاک میان ما و امریکایی‌ها، هر روز بیشتر شده و زورگویی و دنیاطلبی سران این کشور، این بار در قامت دولت جمهوری‌خواه دونالد ترامپ، تعریف جامع‌تری از تجاوز، جنگ، آدمکشی، مصادره و تصرف مناطق نفت‌خیز خاورمیانه و آسیا و آفریقا، را ارائه داده است و کوچک‌ترین غفلت ما، همان ندامتی را به دنبال دارد که بعد از 28 مرداد برای ملت ایران داشت.


همراهی و همدلی مردم ایران، در پیکار با اهریمن بریتانیا و ملی شدن صنعت نفت، مرهون مردان مردی است که بدون ادعا، در خدمت مردم ایران بودند. یکی از آن مردان مرد، مرحوم حاج حسن شمشیری بود. مرحوم محمدعلی سفری، روزی برای نگارنده نقل می‌کرد: هر روز صبح، به عنوان خبرنگار پارلمانی روزنامه باختر امروز، می‌باید به حضور دکتر مصدق، در خانه‌اش، واقع در خیابان کاخ می‌رفتم. هرگاه به خانه آن مرحوم نزدیک می‌شدم، در بیرون و محوطه حیاط این خانه که نسبتاً بزرگ بود و گویا دایی آن مرحوم، عبدالحسین میرزا فرمانفرما، در اختیار خواهر خود، ملک تاج خانم نجم‌السلطنه، مادر دکتر مصدق قرار داده بود، افراد بسیاری را مشاهده می‌کردم، که برای انجام کاری و یا گرفتن سفارش و توصیه‌ای به مصدق مراجعه می‌کردند.

به محض ورود به حیاط، مرحوم حاج محمدحسن شمشیری را مشاهده کردم. او به دکتر مصدق «آقا» خطاب می‌کرد. در همین حین سرو صدایی برخاست و دیدم عده‌ای که لباس مخصوص عشایر بختیاری را در برداشتند، دسته‌جمعی به سمت خانه و حیاط می‌آیند و گویا از تعدّی یکی از مسئولین محلی، شکایت داشتند. مرحوم شمشیری به من گفت: به آقا بفرمایید، کار واجبی با او دارم. پس از ملاقات با دکتر مصدق و رد و بدل کردن اخبار روز، از من پرسید: علت این سروصدا چیست؟ گفتم: گویا از ایل بختیاری هستند و شکایت از یکی از مسئولین دارند و برای تظلم‌خواهی به این جا آمده‌اند. دکتر مصدق به فکر فرو رفت و به یاد آوردم که پیغام حاج حسن را به او بدهم و گفتم: ضمناً، حاج حسن، سلام رساند و گفت: با آقاکار واجبی دارم. دکتر مصدق به محض شنیدن نام شمشیری گفت: به حاج حسن بگو، امروز سرم شلوغ است و شاید معطل شود. از قول من بگو، این افراد را شمارش کرده و برای آن‌ها، حتماً تا قبل از ظهر غذا از سبزه‌میدان بیاورد. به هنگام مراجعت، پیغام مصدق را به شمشیری دادم و از میان افراد معترض بختیاری عبور کردم و به دفتر روزنامه آمدم. سه چهار روز بعد، باز هم حاج حسن را در محوطه حیاط دیدم و این بار تاکید کرد که: به آقا بگو، کار واجبی دارم و باید ایشان را حتماً امروز ببینم. مصدق را ملاقات کردم و اخبار روز را خدمتشان عرض کردم و به هنگام بازگشت، درخواست حاج حسن را بازگو کردم. به محض شنیدن نام حاج حسن، دکتر مصدق به من گفت:
قدری صبر کنید، و متعاقب این حرف به سمت رختخواب همیشه گسترده‌اش بر روی تخت رفت و از زیر تشک، یک قطعه چک درآورد و به من داد وگفت: به حاج حسن سلام برسان و این چک را به او بده و بگو پول ناهار آن روز عشایر است و به دفتر نخست‌وزیری بیاید، تا او را ملاقات کنم. به حیاط که رسیدم، حاج حسن به استقبالم آمد و پرسید: به آقا گفتی؟ گفتم: بله، و گفت: به حاج حسن بگو، در دفتر نخست‌وزیری، منتظر او هستم و ضمناً این چک را هم داد. حاج حسن در حالی که چک را از من می‌گرفت، پرسید: چک بابت چیست؟ گفتم: گویا بابت چلوکباب‌هایی که به عشایر بختیاری دادی. با گفتن این حرف، ناگهان رنگ از روی حاج حسن پرید و به دیوار تکیه داد و من هراسان، زیر بازوی او را گرفتم و او روی پله‌ای نشست و شروع به گریه کرد و سپس از حال رفت.

این واکنش چنان سریع اتفاق افتاد که من غافلگیر شدم و فریاد زدم: آب قند بیاورید و دکتر خبر کنید. با فریاد من، دکتر مصدق، سرش را از پنجره بیرون آورد و پرسید: چه خبر شده، حال کی خرابه؟ و با دیدن حاج حسن، در حالی که «ربدوشامبر» تنش بود، به محوطه حیاط آمد و سر حاج حسن را در بغل گرفت و ملایم و آهسته به صورت او ضربه می‌زد و دائم نام او را به زبان می‌آورد و با زدن مشتی آب، حاج حسن به هوش آمد و به محض دیدن دکتر مصدق، بار دیگر گریه را سر داد. دکتر مصدق، هاج و واج، از او پرسید، حاج حسن، چی شده، حاج حسن گفت: چرا به من توهین کردید؟ دکتر مصدق گفت: کدام توهین، موضوع چیه؟ حاج حسن گفت: این چک چیه؟ دکتر مصدق گفت: پول ناهاری که به بختیاری‌ها دادی. حاج حسن در حالی که همچنان گریه می‌کرد، گفت: آن‌ها برای چی به در خانه شما آمده بودند؟
دکتر مصدق گفت: مشکلی با یکی از مسئولین استان داشتند و برای تظلم‌خواهی آمده بودند. حاج حسن گفت: چرا به نخست‌وزیری نرفتند و به خانه شما آمدند؟ دکتر مصدق گفت: خب، فکر کردند، اینجا راحت‌تر هستند و به درِ خانه من آمده بودند. حاج حسن گفت: مگر مهمان شما، مهمان من نیست؟ دکتر مصدق گفت: نه، نیست، آن‌ها با من کار داشتند، نه با تو.

حاج حسن گفت: با نخست‌وزیر کار داشتند، یا با دکتر مصدق؟ دکتر مصدق گفت: فرقش چیه؟ حاج حسن گفت: اگر با نخست وزیر کار داشتند، به نخست وزیری می‌رفتند و وقتی اینجا آمدند، به مهمانی شما آمده بودند و شما هم به من دستور دادید تا از مهمان‌های شما پذیرایی کنم و من اطاعت کردم و حالا پول می‌دهید و متعاقب این حرف بار دیگر در آغوش دکتر مصدق، از حال رفت. بعد از چند دقیقه تلاش، مجدداً به حال عادی بازگشت و در حالی که دکتر مصدق سر و صورت او را غرق بوسه ساخته بود، گفت: باشه، حاج حسن، قربونت، راست میگی، مهمان من، مهمان تو هم هست و او را راضی کرد تا مبلغ چک را نقد کرده و اوراق قرض ملی بخرد. اوراقی که او بیش از 200 هزار تومان آن را در آن روزگار خریده بود، تا نهضت مردم ایران، تداوم یابد.


امروز همه رفته‌اند. از مصدق تا کاشانی،‌از شمشیری، تا مانیان، از دکتر غلامحسین صدیقی تا تمامی یاران نهضت ملی. اندیشه کنیم.
استقلال تاوان دارد. آن هم در روزهایی که غدّاران عالم، قداره به کمر بسته‌اند و زور می‌گویند. با نگاهی به گذشته، از آن پند گرفته و بر سر هیچ و پوچ بر سر و کله هم نزنیم، که دشمن خانگی و خارجی همین را می‌خواهند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها