در واقع جامعهشناسی شناختی معتقد است که برخی از ساحتهای نسبتاً حیاتی اندیشه ما هنوز تا حد زیادی توسط دانشمندان شناختی نادیده گرفته میشوند، از جملۀ آن میتوان به تفاوتهای موجود در شیوه اندیشیدن و مفهومسازیهای ما اشاره کرد ـ تفاوتهایی که نه تنها در میان افراد وجود دارند بلکه در میان فرهنگهای متفاوت، گروههای اجتماعی، و دورههای تاریخی مختلف نیز دیده میشوند، آنچه که پیشتر از این، انسانشناسان مکتب فرهنگ و شخصیت و کسانی چون روث بندیکت و مارگارت مید به آن توجه داشتهاند. به بیان خلاصه، در حالیکه روانشناسی یا زبانشناسی تقریباً بر روی اشتراکات شناختی ما بهعنوان نوع بشر متمرکزند، جامعهشناسی شناختی بر تفاوتهای عمده در شیوه تفکر ما تاکید میکند. به عبارت دیگر، این علم تلاش میکند تا توضیح دهد که چرا اندیشیدن ما شبیه به شیوه اندیشه دیگران است و در عین حال از آنها متفاوت است.
به این ترتیب اگر براین باور باشیم که در تحلیل شناخت سه سطح نسبتاً متمایز الف) فرد ب) موجود اجتماعی ج) انسان وجود دارد، در حالیکه فردگرایی شناختی به طور طبیعی تنها به اولین سطح میپردازد، و جهانشمول گرایی شناختی اساساً خود را به سطح سوم محدود میکند جامعهشناسی شناختی با پرداختن به سطح میانی واحد تحلیل خود را موجود اجتماعی قرار میدهد و معتقد است که دو گرایش پیشین به نوعی در دام تقلیلگرایی گرفتارند و از ساحت اجتماعی فرد/انسان که از قضا ساحتی تعیین کننده است غافلند. از این رو دو گرایش فردگرایی و جهانشمولگرایی شناختی نمیتوانند از پس پاسخ به پرسشهای سادهای مانند اینکه چرا ما ماهی قرمز نمیخوریم ولی ماهی قزلآلا میخوریم یا اینکه چرا مفهوم تمیزی و کثیفی در بین فرهنگهای مختلف تا حدودی متفاوت است برآیند. بنابراین جامعهشناسی شناختی اساساً به جای توجه به ذهنیت و عینیت به میانذهنیت توجه دارد و در عوض مطالعه تجربه شخصی و فردیت طبیعی یا منطقی، سنتهای شناختی قراردادی را مورد مطالعه قرار میدهد آنچه که نحوه مفهومسازی پدیدههای جهان اطرافمان را رقم میزند. در واقع، جامعهشناسی شناختی دنبالهرو ایده کارل مانهایم است و مانند او معتقد است که افراد به تنهایی نمیاندیشند بلکه در تفکر و اندیشه افراد جامعه مشارکت میکنند و سبک خاصی از تفکر را که در گروههای خاص وجود دارد پرورش میدهند و دنبال میکنند. به بهانه انتشار این کتاب با لیلا اردبیلی یکی از مترجمان این اثر گفتوگویی داشتهایم که مشروح آن را میخوانید:
علم جامعهشناسی شناختی در چه بستر تاریخیای شکل گرفته است؟
شاید بتوان گفت که دو نقطه عطف مهم در تاریخ علوم انسانی موجب شدهاند تا امروزه ما بتوانیم از ترکیبی به نام جامعهشناسی شناختی استفاده کنیم؛ یکی چرخش شناختی و دیگری چرخش فرهنگی. بسترهای ایجاد چرخش اول را باید در پرسشی جستجو کرد که در دهه ۱۹۵۰ مطرح شد و آن اینکه چگونه میتوان رشتهای که روان/ذهن را مورد مطالعه قرار نمیدهد را روانشناسی نامید. این پرسشِ بدون پاسخ در آن زمان را باید در کنار نقد جانانهای قرار داد که چامسکی در سال ۱۹۵۹ بر کتاب رفتار کلامی اسکینر نوشت و در آن نشان داد که چگونه رفتارگرایان با حذف ظرفیتهای ذهنی از تحقیقات خود قادر به ارائه تصویر کاملی از واقعیتهای موجود در فراگیری زبان نیستند؛ همچنین انتقادات روزافزون به فلسفه اثباتی؛ و نیز انقلاب علوم کامپیوتری و عطش انسان به مطالعه و شبیهسازی ذهن انسان در علوم مرتبط با هوش مصنوعی باعث شدند که تا در نهایت در دهه ۱۹۷۰چرخش شناختی در علوم مختلف، از جمله روانشناسی، زبانشناسی و غیره، شکل بگیرد آنچه که بعدها به علوم شناختی شهرت یافت.
همزمان با این انقلاب، چرخش دیگری در زمینه مطالعه فرهنگ در علوم انسانی و اجتماعی رخ داد که مانند قبلی، از دهه ۱۹۵۰ آغاز شده بود و در دهههای ۶۰ و ۷۰ میلادی به بالندگی رسید. این چرخش که در واقع زاییده انتقادات شدید بر معرفتشناسی اثباتی بود موجب شد تا اندیشمندان علوماجتماعی به اهمیت نقش فرهنگ در تبیین پدیدهها و ساختارهای اجتماعی روی آورند. در جامعهشناسی نیز چرخش فرهنگی بر نقش برساختی و علّی فرهنگی تاکید داشت که در نهایت موجب پیدایش جامعهشناسی فرهنگی شد.
نکتهای که باید به آن توجه داشت این است که در دهه ۱۹۷۰ تنها در علوم انگشتشماری مانند انسانشناسی شناختی است که میتوان شاهد توجه اندیشمندان به هردوی این چرخشها و مطالعه توأمان شناخت و فرهنگ بود. در واقع در روانشناسی شناختی چرخش فرهنگی رخ نداد و اکثر اندیشمندان در این رشته با تاکید بر فردگرایی شناختی بیشتر به دنبال بررسی ظرفیتهای شناختی ذهن انسان/فرد بوده و هستند. در جامعهشناسی فرهنگی نیز هنوز آنطور که باید و شاید شاهد بهرهگیری از دستاوردهای علومشناختی نیستیم و وقتی درمورد علوم شناختی صحبت به میان میآید غالباً نام جامعهشناسی شناختی کمرنگ است.
دلیل این موضوع را شاید بتوان در روششناسی غالب در این دو حوزه از علم جستجو کرد. اگرچه پیدایش علوم شناختی واکنشی به رفتارگرایی و فلسفه اثباتی بود اما همچنان تا به امروز نیز روششناسی موجود در اکثر این علوم تا حد زیادی برپایه فلسفه اثباتی استوار است و اندیشمندان در آن دیدگاهی ماشینی و تقلیلگرا نسبت به ذهن دارند و رویکردهای پدیدارشناختی و تفسیری در میان آنها در حاشیه قرار دارند؛ به نحوی که در روانشناسی شناختی ما هنوز به شکلی غالب شاهد استفاده از دادههای آزمایشگاهی و تحلیلهای بینهایت کمی هستیم.
برعکس از همان زمان پیدایش جامعهشناسی فرهنگی ما شاهد افزایش روزافزون بکارگیری روشهای کیفی هستیم، آنچه که به نوبه خود موجب پیدایش برساختگرایی و نسبیتگرایی شد. شاید پرهیز جامعهشناسان از روانشناختی شدن فرهنگ و تقلیلگرایی ساختارهای فرهنگی به ساختارهای روانشناختی باشد که باعث شده است آنها نسبت به ورود چرخش شناختی به مطالعات خود تمایلی نداشته باشند. از سوی دیگر، چرخش فرهنگی باعث شد که علاوه بر فرهنگ، مطالعه معنا نیز وارد جامعهشناسی فرهنگی شود، آنچه پیشتر به دلیل سلطه فلسفه اثباتی از علوم اجتماعی و انسانی رخت بربسته بود. جامعهشناسان که بواسطه چرخش فرهنگی توانستهاند از بند دیدگاه طبیعتگرایانه به معرفت رهایی یابند اکنون نگران آن هستند که با ورود مسئله شناخت به مطالعاتشان مجدداً در دام این طبیعتگرایی بیافتند.
اما باید توجه داشت که امتزاج این دو چرخش با هم در رشتهای مانند جامعهشناسی فرهنگی نه تنها خللی در کار تحقیقات علمی این رشته ایجاد نمیکند بلکه به اندیشمندان این رشته کمک میکند تا نظریههایی را مطرح کنند که کفایت تبیینی و توصیفی لازم برای بررسی پدیدهها و ساختارها و واقعیتهای اجتماعی را داشته باشند. در واقع، ورود جامعهشناسی شناختی به معنای بیاعتبار کردن یا تقلیل دستاوردهای سنتی جامعهشناسی فرهنگی نیست، بلکه این شاخه از جامعهشناسی قادر خواهد بود تا ظرفیتهای شگفتآوری از همافزایی این دو علم را به نمایش بگذارد.
جامعهشناسی شناختی چگونه میتواند به مطالعه فرهنگ و جامعه کمک کند؟
نقطه عزیمت مباحث مطرح در علوم اجتماعی، رفتاری و فرهنگی جدال فکریای بوده که از دیرباز بر سر اصالت کالچر و نیچر(پرورش و سرشت) وجود داشته است؛ جدالی بر سر اینکه رفتار انسان امری ذاتی است یا متاثر از محیط اطراف اوست. امروزه پیشرفتهای علمی بستری را برای پاسخ به این دست از پرسشها فراهم کردهاند و علومی مانند عصبشناسی شناختی با مطالعه رابطه میان تجربههای محیطی و ارتباطات سیناپسی در مغز توانستهاند تعامل میان سرشت و پرورش را نشان دهند و برخی علوم نیز، مانند وراژنتیک در زیستشناسی، حتی پا از این فراتر گذاشته و براین باورند که عوامل محیطی بر چگونگی خوانده شدن ژنها مؤثرند.
با توجه به همه اینها میتوان مدعی شد که عوامل محیطی، از جمله تجربیات زیستی، اجتماعی و فرهنگی نقش مهمی را در ساختاربندی ذهن بشر ایفا میکنند. این ادعا میتواند جامعهشناسان و انسانشناسان را به میدان پژوهش درباره ارتباط میان ذهن و فرهنگ بکشاند. به عبارت دیگر، باید گفت که مطالعات ذهن و شناخت به تنهایی نمیتوانند چرایی و چگونگی رفتار افراد را تبیین کند و مطالعات فرهنگی و اجتماعی نیز قادر نیستند تا به تنهایی به کفایت تبیینی و توصیفی لازم برای توضیح سازوکار کنشهای ما دست یابند و برای رسیدن به این مهم نیازمند امتزاج این دو ساحت از علم هستند، به نحوی که بتوان از طریق آن نحوه تعامل فرهنگ و شناخت را به درستی توضیح داده و نشان داد که چگونه این دو از هم متاثر شده و گاه حتی به هم تبدیل میشوند. در واقع، این علم به ما کمک میکند تا دریابیم که چگونه ساختارهای اجتماعی و فرهنگی بر نحوه تفکر ما تاثیر میگذارند و آیا اندیشیدن به عنوان یک فرد یا انسان با اندیشندن به عنوان یک موجود اجتماعی اساساً و ماهیتاً با هم متفاوت است؟
آیا کتاب چشم اندازهای اجتماعی ذهن اولین کتاب در حوزه جامعه شناسی شناختی است؟
باید گفت که خیلی پیش از انقلاب شناختی در سال ۱۹۷۰ ، برخی از اندیشمندان علوم اجتماعی به اهمیت ارتباط میان فرهنگ و ذهن واقف و دریافته بودند که افراد در یک جامعه دارای اشتراکات فکری قابلتاملی هستند. همچنین آنها به این مهم پی برده بودند که واقعیت اجتماعی وجودی از پیشتعیین شده ندارد بلکه امری برساختی است که در اجتماعات مختلف ذهنهای متفاوت به شکل متنوعی به آن نظم میدهند و آن را از نو میسازند. از این روست که اگرچه انسانها در یک جهان طبیعی واحد زندگی میکنند و نظم بیولوژیکی مشترکی دارند اما نحوه جهانبینی و تلقی آنها از واقعیات اطراف خود متفاوت از هم است و از این روست که ما با دنیایی از تنوعات فرهنگی مواجه هستیم. برای نمونه، لودیک فلک (۱۹۳۵) در کتاب پیدایش و گسترش واقعیت علمی از مفهوم «تفکر جمعی» برای اشاره به چگونگی اشتراک جهانبینیها و سبکهای فکری و تصور واقعیت در میان اعضای یک اجتماع استفاده کرده است و معتقد است که افراد یک جامعه بهصورت انفرادی نمیاندیشند بلکه در نحوه اندیشه خود با دیگرانی که در اطراف آنها زندگی میکنند دارای اشتراکات قابل توجهی هستند. همچنین کارل مانهایم(۱۹۳۶) در کتاب معروف خود با عنوان ایدئولوژی و اوتوپیا نشان داد که ساختارهای اجتماعی و ذهنی با هم در تعاملند و شناخت فردی محصول جامعهای است که فرد در آن زندگی میکند. و در میان همه اینها کتاب جریانساز برگر و لاکمن (۱۹۶۶) با عنوان ساخت اجتماعی واقعیت است که به چگونگی شکلگیری شناخت طی تعاملات اجتماعی میپردازد.
اما این آرون سیکورل بود که در سال ۱۹۷۳ در کتاب خود با نام جامعهشناسی شناختی: زبان و معنا در تعامل اجتماعی اصطلاح «جامعهشناسی شناختی» را ابداع کرد. سیکورل در این کتاب همانطور که از نام آن برمیآید به اهمیت نقش زبان در تعاملات اجتماعی پرداخته و معتقد است که جامعهشناسان باید در مطالعات خود بجای ساختارهای انتزاعی به ساختارهای معنایی توجه کنند. البته کاربرد اصطلاحات و دیدگاههایی مغایر با آنچه در آن زمان در جریان غالب جامعهشناسی از آنها استفاده میشد در کنار سختنویسی سیکورل باعث شد که این کتاب در آن دوره چندان مورد اقبال واقع نشود.
بیست و چهار سال بعد اویاتار زروباول (۱۹۹۷)کتاب خود با عنوان چشماندازهای اجتماعی ذهن: مقدمهای بر جامعهشناسی شناختی را نوشت و دومین نفری بود که از اصطلاح جامعهشناسی شناختی در اثر خود استفاده کرد. با نگاهی به تحقیقات انجامشده در زمینه ارتباط میان فرهنگ و ذهن میتوان سه رویکرد سنتی را در حوزه جامعهشناسی ذهن متصور شد که عبارتند از: سنت دورکیمی، گافمنی، و بوردیویی؛ و از آنجا که زروباول شاگرد گافمن بوده است به خوبی میتوان شاهد آن بود که او نگارش کتاب خود در سنت گافمنی قلم میزند، هرچند آنجا که درباره ساختار نوظهور شناخت جمعی صحبت میکند، طرفی نیز از سنت دورکیمی و ایده بازنماییهای جمعی او بسته است.
از نظر زروباول مسئله شناخت امری اجتماعی است و برای ایضاح ادعای خود در این کتاب او نشان داده است که چگونه فرایندهای شناختی مانند ادراک حسی، توجه، طبقهبندی، ساخت معنا و محاسبه زمان رنگ و لعابی اجتماعی دارند. زروباول معتقد است که شناخت در «اجتماعات فکری» شکل میگیرد و نگاه «رابینسون کروزئهای» به شناخت و باور به سطح فردی شناخت اساساً توهمی بیش نیست. البته این بدان معنا نیست که زروباول دستاوردهای روانشناسان شناختی که معتقد به فردگرایی شناختی هستند را نادیده بگیرد بلکه در سراسر کتاب تلاش میکند تا با آوردن نمونههایی از واقعیات اجتماعی نشان دهد که چگونه آنچه تصور میکنیم واقعیتی فردی است، مانند غذا خوردن، لباس پوشیدن و حتی معاشقه در واقع متاثر از اجتماعات فکریای هستند که ما به آنها تعلق داریم.
معرفی اجمالی کتاب
اویاتار زروباول نویسنده کتاب معتقد است، مسئله شناخت امری اجتماعی است و برای ایضاح ادعای خود در این کتاب او نشان داده است که چگونه فرایندهای شناختی مانند ادراک حسی، توجه، طبقهبندی، ساخت معنا و محاسبه زمان رنگ و لعابی اجتماعی دارند. وی معتقد است که شناخت در «اجتماعات فکری» شکل میگیرد و نگاه «رابینسون کروزئهای» به شناخت و باور به سطح فردی شناخت اساساً توهمی بیش نیست. البته این بدان معنا نیست که نویسنده دستاوردهای روانشناسان شناختی که معتقد به فردگرایی شناختی هستند را نادیده بگیرد بلکه در سراسر کتاب تلاش میکند تا با آوردن نمونههایی از واقعیات اجتماعی نشان دهد که چگونه آنچه تصور میکنیم واقعیتی فردی است، مانند غذا خوردن، لباس پوشیدن و حتی معاشقه در واقع متاثر از اجتماعات فکریای هستند که ما به آنها تعلق داریم.
کتاب در هفت فصل تدوین شده است و در آن به گسترهای از موضوعات از جمله جامعهشناسی ذهن، دیدمانشناسی اجتماعی، مقولهبندی اجتماعی جهان، معناهای اجتماعی و حافظههای اجتماعی و زمان اجتماعی پرداخته شده است که در همه این فصول نویسنده سعی دارد تا به مخاطب خود نشان دهد آنچه که از نظر او امری بدیهی و معیار است به هیچ وجه اینگونه نیست بلکه آنها صرفاً اموری قراردادی هستند که چنان خود را بر ذهن ما تحمیل کردهاند که ما آنها را اموری مسلم میدانیم. این کتاب نشان میدهد آنچه شخصیترین ویژگیهای خود میپنداریم مانند بوی خوش، غذای خوشمزه، چهره زیبا و صدای خوش به هیچوجه صرفاً ذائقه فردی/شخصی نیستند بلکه تا حد زیادی اموری میانذهنی هستند که محصول شناخت جمعی ما به عنوان اعضای یک اجتماع فکری هستند.
این کتاب در مرداد سال ۹۹ از سوی انتشارات لوگوس روانه بازار شده است.
نظر شما