«روزی که تصمیم به نوشتن در مورد سردار سیدمحمد موسوی فرگی گرفتم ، نزدیک به چهلم شهادت سردار بود، گرچه حسرت شنیدن خاطرات آن سردار آسمانی از لسان خودش، بردلم ماند، اما عزمم را جزم کردم که خاطرت را از زبان همسر شهید بشنوم و بنویسم.
آن روز برای اولینبار از نزدیک با همسر شهید خانم زهرا رحیمی آشنا شدم. صمیمیت خاصی از چهره و کلامش پیدا بود که از همان لحظه اول حس خاصی در من ایجاد کرد و خوشحال بودم که سراغ او آمدهام.
قبلاً راجع به سید محمد موسوی شنیده بودم و بارها او را با کلاه سبزی که بهسر میگذاشت و ویلچری که سوار میشد در شهرمان کاشمر دیده بودم، اما وقتی که بهعنوان یک نویسنده، وارد زندگیشان شدم، فهمیدم آن چیزی که میدیدم و میشنیدم با آنچه که الان دارم میبینم و میشنوم، زمین تا آسمان فرق دارد.
در خانهشان دو تخت بود، درست مقابل همدیگر، یکی برای سید محمد که حالا جای خالیاش را یک قاب عکس پر کرده بود و دیگری برای خانم زهرا رحیمی.
کنارش نشستم تا برایم از این سالها بگوید، از آنچه که در این 34 سال بر او و همسرش گذشته. نفسی از اعماق وجود کشید و گفت وقتی سیدمحمد بود بهترین روزهای عمرم بود. دوست نداشت از مشکلاتش بگوید، اما بی آنکه بخواهد برایم بگوید، از پاهایش که دیگر یارای همراهیاش را نداشتند و دستانی که به سختی تکان داده میشد و ویلچر و تختی که مثل سیدمحمد، همراه همیشگیاش شده بودند، سختیهای این 34 سال را میشد خواند و فهمیدم کمتر از خود شهید سختی نکشیده.
خیلی از روزها را با او به عمق خاطرات این سالها سفر میکردم.
24 فروردین 62 سردار مجروح شد، همان روز اول که زهرا رحیمی به عیادت همسر رفت، فرزندش متولد شد و با یک نوزاد تا 11 ماه، شبانهروز در بیمارستان بود. سالهای بعد هم همینطور، یک پایش همیشه در بیمارستان بود. تهران، مشهد، کاشمر...
خودش هم زن بود و هم مرد خانه و در تمام این سالها پروانهوار دور همسر چرخید و هیچگاه زبان به گلایه نگشود.
این اواخر زهرا رحیمی هم به مانند سردار ویلچرنشین شد و تختها و ویلچرهای خانه ، شدند دو تا ...
و همه خاطرات این ایام شدند کتاب «در حسرت یک آغوش».
این زندگی سخت، اما مملو از عشق تا دوم دیماه 96 که سید محمد به شهادت رسید، ادامه داشت و خانم زهرا رحیمی 34 سال و 7 ماه و 8 روز، عاشقانه از همسرش پرستاری کرد.
امروز سیزدهم خردادماه 99، قریب به 30 ماه از شهادت سردار میگذرد، زهرا رحیمی دیگر تاب دوری از همسر را نداشت و یک هفته پس از آنکه کتاب «در حسرت یک آغوش» بهعنوان کتاب سال کشور در جشنواره بینالمللی ایثار و شهادت، انتخاب شد، دیده از جهان فرو بست و به دیدار همسر شهیدش شتافت.
نزدیک به سه سال بود که به واسطه نوشتن این کتاب برآمده از جان و دل، انقدر رابطه صمیمی و عاطفی بین من و خانم زهرا رحیمی ایجاد شده بود که خودم را جزوی از خانواده او میدانستم و او را مثل مادر خودم دوست داشتم.
امروز غم عجیبی بر دلم نشست، انگار با رفتنش من هم یتیم شدم.»
نظرات