دلیل توجه شما به اتفاقات ساده و استفاده از موضوعات روزمره زندگی انسانها به عنوان محور اصلی داستانهایتان چیست؟
دلیلش تعمق در اتفاقاتی است که اطرافم میافتد و گاهی میتواند به شدت برایم جالب باشد. در واقع رفتار آدمها گاهی تاثیر عجیبی روی من میگذارد. ممکن است چیزی را ببینم و از آن سر درنیاورم، و این در واقع نقطه شروع داستان است. ریشه بسیاری از داستانهایم هم از همین واقعیتی است که الان حرفش را زدم. گاهی با زندگیهایی اطرافم مواجه میشوم که خیلی برایم عجیباند. نمیدانم درباره دیگران چه اتفاقی میافتد، اما من واقعا دلم میخواهد سر از کار چنین زندگیها و آدمهایی در بیاورم. به همین دلیل هم هست که تبدیل میشوند به داستان. و همینها هم به من برای نوشتن الهام میدهند، درست مثل داستان «لیلیومهای زرد».
به داستان «لیلیومهای زرد» اشاره کردید، یعنی واقعا گوشی همسرتان گم شده و شما برای گرفتن گوشی به خانهای عجیب رفتهاید؟
بله. بخش اول داستان یعنی حدود 30 درصد آن تا حدودی واقعیت دارد. گوشی همسرم گم شده بود و ما برای گرفتن گوشی به خانهای رفتیم که خیلی عجیب و غریب بود. البته افرادی که در را به رویمان باز کردند، آدمهای دیگری بودند. دخترشان یکی از کتابهای مرا خوانده بود و میخواستند دعوتمان کنند تو. ما قبول نکردیم. ولی وقتی از آن خانه عجیب بیرون آمدیم، به خودم گفتم حتما داستانی درباره این اتفاق مینویسم.
آیا مکانها هم همینقدر روی شما تاثیرگذارند؟
بله. مکانها هم چنین تاثیری روی من دارند. گاهی حتی خیلی بیشتر مثل داستان «پارک چیتگر». میدانی در بالای پارک چیتگر وجود دارد که انتهای یک جاده پرپیچ و خم است و من همیشه هر وقت آنجا میرفتم، دوست داشتم داستانی بنویسم که آنجا اتفاق بیفتد. در آنجا یا در یکی از رستورانها و کافیشاپهای آنجا و جنگلی که روبهرویشان قرار دارد که شبها حالت مخوف و رازآمیزی پیدا میکنند و شد داستان «پارک چیتگر». یا درمورد داستان «میدان ونک یازده و پنج دقیقه» هم همینطور. بگذارید اینطور بگویم که خیلی وقتها شده داستانی در ذهن داشتهام و بعد به دنبال مکانی برای وقوعش میگشتهام. خیلی از داستانها در واقع همینطور شکل گرفتهاند. ضمن اینکه همیشه در داستانها به دنبال موقعیتی بحرانی هستم و معمولا شخصیتهای داستانم را در این موقعیت قرار میدهم. در این موقعیتها اتفاقهایی میافتد که داستان را شکل میدهد و معمولا شخصیتهای داستان بعد از این اتفاقها به دریافتی دست پیدا میکنند و تحولی در آنها رخ میدهد و دیگر آدمهای اول داستان نیستند.
درباره داستان «لیلیومهای زرد»؛ شما چندین ماجرا را در قالب یک داستان مطرح کردهاید؛ ماجراهایی که شاید هرکدام میتوانست موضوعی برای نوشتن یک داستان مستقل باشد، چرا همه این ماجراها در یک داستان اتفاق میافتد؟
شبی که داستان «لیلیومهای زرد» در آن اتفاق میافتد این مجال را به شخصیتها میدهد که ماجراهای مختلفی را تعریف کنند و هیچکدام از این ماجراها هم از کل داستان جدا نیستند. درواقع همه این خرده روایتها بیان میشوند تا موضوع اصلی داستان را شکل بدهند و به آدمهای داستان عمق ببخشند. احساس میکنم «لیلیومهای زرد» به این روایتها نیاز دارد. البته زمینهاش فراهم میشود که این خردهروایتها مطرح شوند. در عین حال راوی داستان نویسنده است و درواقع به خاطر همین این شب شکل میگیرد و قصههای زیادی در آن روایت میشود.
میتوانیم بگوییم این نوع روایت شبیه داستانهای «هزار و یک شب» است که پایان هرقصه شروعی برای قصهای دیگر است؛ شما در روایتهایتان تا چه اندازه از داستانهای «هزار و یک شب» الگو گرفتهاید؟
یکی از شیوههای نوشتن من همین است. همانطور که گفتید من علاقه زیادی به داستانهای «هزار و یک شب» دارم و خیلی از آن درس گرفتهام. شیوهای که این کتاب برای روایت داستان به کار میگیرد، فوقالعاده است، یعنی داستانهای تودرتو که باعث میشود خواننده حتی یک سطر را از دست ندهد و همواره بخواهد بداند که قرار است چه اتفاقی بیافتد. در داستان «لیلیومهای زرد» هم به نوعی همین اتفاق میافتد. فضایی فراهم میشود تا افراد شروع کنند به تعریف کردن ماجراها، مخصوصا شغل راوی انگیزهای میشود برای اینکه سایر شخصیتها ماجراهایی را که برایشان پیش آمده، تعریف کنند.
در شخصیتپردازی داستانها بیشتر به چه نکاتی توجه میکنید؟
ببینید، این روایتها مثل دوربین روایت میشوند. در واقع فقط شاهد ماجرا هستند. یعنی گاهی نظرگاه سوم شخص عینی دارند و ما فقط در آنها صدای شخصیتها را میشنویم حرکاتشان را میبینیم. تمام شناخت ما از شخصیتها بر اساس نگاه همین دوربین است. درواقع در خیلی از داستانها چه سوم شخص عینی و چه اول شخص وارد ذهن شخصیتها نمیشویم. درست مثل اینکه یک نفر ناگهان وارد خانهای میشود، بدون اینکه هیچ شناخت و آشنایی قبلی با آدمهای خانه داشته باشد. افراد خانه شروع میکنند به حرف زدن و از دل حرفهایشان شخصیتشان و شخصیت سایر افراد شکل میگیرد و اتفاقهای مختلف ساخته میشود. حتی وقتی یکدیگر را صدا میکنند ما میفهمیم چه نامی دارند.
چرا اکثر آثار شما دیالوگ محورند؟
اول اینکه دیالوگ برایم خیلی جذاب است. کاری که دیالوگ میتواند انجام دهد توصیفات نمیتوانند انجام دهند. دیالوگها میتوانند شخصیتها را فوقالعاده پیچیده کنند. این کار از عهده توصیفات ساخته نیست. توصیفات در واقع خیلی وقتها نگاه دانای کل یا نویسنده است. خود نویسنده است که وارد داستان میشود و همه چیز را توضیح میدهد، در حالی که دیالوگ صدای شخصیت است. به نظرم هیچ چیزی نمیتواند به اندازه دیالوگ، شخصیتهای سه بعدی بسازد.
با توجه به اینکه دیالوگمحور بودن داستانها سبب میشود که از سوی فیلمسازان و دستاندرکاران سینما و تلویزیون برای اقتباس بیشتر مورد توجه قرار بگیرند، چقدر به این موضوع در زمان نوشتن داستانها توجه میکنید؟
من کاری به این موضوع ندارم. درواقع این سبک من است و در آثار من چه در حوزه نوجوان و چه بزرگسال دیده میشود. هرچند کارگردانهای زیادی بهخاطر این موضوع به سراغم آمدهاند. چون داستانها حالت تصویری دارد و کار را برایشان آسانتر میکند. به عنوان مثال در طول همین مدت کوتاهی که از انتشار مجموعه داستان «میدان ونک یازده و پنج دقیقه» میگذرد، خانمی فیلمنامهای از داستان «لیلیومهای زرد» نوشته و برای من فرستاده که خیلی شبیه داستان اصلی است. 95 درصد دیالوگهایی که در فیلمنامه استفاده شده، همان دیالوگهای داستان اصلی است و خلاقیتی در آن دیده نمیشود. یا سال گذشته فیلمی از روی یکی از داستانهای مجموعه «رژ قرمز» ساخته شده بود که به جشنواره فیلم تهران نیز راه پیدا کرد. وقتی من این فیلم را دیدم دقیقا همان دیالوگهای داستان اصلی و همان شروع و پایان استفاده شده بود و تغییری در آن نداده بودند. درحالیکه کارگردان دیگری فیلمی از روی همان داستان ساخته بود و پایان داستان را کاملا تغییر داده بود. در واقع نگاه آن کارگردان سینمایی بود و پایان داستان را خیلی جذاب روایت کرده بود. میخواهم بگویم کار کارگردانها تا حدودی راحت میشود. شاید بهخاطر همین تصویری بودن است که کارگردانها به سراغ این داستانها میآیند.
یکی از ویژگیهایی که در برخی از داستانهای شما دیده میشود پایان باز است مانند داستان «کتری نقرهای»، یعنی بعد از پایان داستان، در ذهن مخاطب داستان تمام نمیشود و به دنبال یافتن پایانی برای آن است، در زمینه پایانبندی داستانهایتان بیشتر توضیح دهید.
ببینید، من فکر میکنم این اسم به غلط رایج شده. من چیزی از آن سردرنمیآورم. بیشتر مرا به یاد یک داستان ناقص میاندازد. احتمالا چیزی که شما میگویید، اسم درستش تعلیق است. درواقع زمانیکه داستان پایان مییابد، تازه در ذهن مخاطب شروع میشود، درست مثل داستانهای مینیمالیستی. اگر داستان بتواند ذهن خواننده را درگیر کند و شخصیتهای داستان در ذهنش ساخته شود، من به هدفم رسیدهام و البته تعلیق ساخته میشود. نمیخواهم داستان هیچ پایانی داشته باشد. قصدم این است که آینهای در مقابل مخاطب قرار دهم تا شخصیتها بتوانند در ذهن مخاطب به حیاتشان ادامه دهند. مثلا همان داستان «کتری نقرهای» که برش خیلی کوتاهی از یک زندگی است و خودم شخصا فکر میکنم آن زندگی دوامی ندارد، با این حال قصد ندارم جانب هیچکدام از شخصیتها را بگیرم و دوست دارم خود خواننده درباره همهچیز قضاوت کند.
نکته دیگر استفاده از توصیفات و تشبیهات خیلی کوتاه درباره مکانها، شخصیتها و فضاسازی در داستانهاست؛ این مساله تا چه اندازه با ذائقه مخاطب امروز که حوصله خواندن رمانهای پرحجم و توصیفات و تشبیهات طولانی را ندارد، ارتباط دارد؟
این مساله تا حدی برمیگردد به اینکه من سعی میکنم میزان این توصیفات و تشبیهات را به حداقل برسانم. نویسندهها در داستانهای کلاسیک همه چیز را توضیح میدادند و تفسیر میکردند و هیچ چیزی از چشم خواننده پوشیده نبود. اما در داستان مدرن نویسنده خیلی وارد داستان نمیشود و توضیحات و تفسیرها به حداقل میرسد تا خواننده خودش همه مفهومهای مورد نظر را کشف کند. من در داستانهایم میزان توصیفها را به حداقل میرسانم و تعداد دیالوگها را افزایش میدهم تا همه چیز به تصویر کشیده شود و خود مخاطب بتواند مفاهیم مورد نظر را کشف کند.
چرا عنوان «میدان ونک یازده و پنج دقیقه» را برای این کتاب انتخاب کردید؟
انتخاب کردن اسم کتاب برای من کاری دشوار است، اما درمورد این کتاب انتخاب اسم برایم راحت بود. وقتی میخواستم اسم انتخاب کنم با نگاهی به داستانها احساس کردم «میدان ونک یازده و پنج دقیقه» جذابتر است. از سویی همه داستانها در تهران اتفاق میافتد و میدان ونک یکی از میدانهای نمادین تهران است و فکر نمیکنم کسی در ایران وجود داشته باشد که گذرش به تهران افتاده باشد و اسم میدان ونک را نشنیده باشد. علاوه بر این وقتی این اسم را انتخاب کردم و داشتم داستانها را برای آخرین بار پیش از چاپ میخواندم، دیدم اسم میدان ونک در تعدادی از داستانها آمده است و احساس کردم یکی از اسمهای کلیدی در داستانهاست.
نظرتان درباره طرح جلد کتاب چیست؟ این طرح تا چه اندازه میتواند بیانگر مطالبی باشد که در ذهنتان بوده؟
این طرح کار مجید عباسی است. وقتی این طرح را دیدم خیلی خوشم آمد، چون یازده و پنج دقیقه نبود. فکر میکنم انتخاب زمان این ساعت خیلی هوشمندانه بوده زیرا داستان «میدان ونک یازده و پنج دقیقه» کلا در طول نیم ساعت اتفاق میافتد، یعنی از 10:40 دقیقه تا 11:10 دقیقه و طراح، زمانی بین این دو را انتخاب کرده است. از سوی دیگر انتخاب یک ساعت قدیمی برای خودم و بسیاری از خوانندهها احتمالا جنبه نوستالژیک دارد.
این مجموعه شامل 18 داستان است؛ کدامیک از داستانهای این مجموعه برایتان جذابتر و خاطرهانگیزتر است؟
نویسنده کمکم داستانهایش را باور میکند چون مدتی با آنها زندگی کرده. بر همین اساس دقیقا نمیتوانم بگویم کدامیک برایم جذابتر است چون هرکدامشان بخشی از زندگیام را تشکیل دادهاند و ساعاتی از وقتم را پر کردهاند مانند داستانهای «یک شب دیروقت»، «آقا طیب»، «شبی در مه» و «لیلیومهای زرد».
قبل از این کتاب، مجموعه داستان دیگری از شما با عنوان «رژ قرمز» منتشر شد، که شامل 22 داستان بود و تنهایی آدمها و موضوعات زندگی اجتماعی افراد را به تصویر میکشید، موضوعاتی که در مجموعه «میدان ونک یازده و پنج دقیقه» هم به چشم میخورد، چه تفاوتی بین این دو مجموعه وجود دارد؟
مجموعه «میدان ونک یازده و پنج دقیقه» ادامه مجموعه «رژ قرمز» و در واقع جلد دوم مجموعه داستانهای من است و در هر دو تصویری از آدمها در موقعیتهای مختلف نشان داده میشود.
«رژ قرمز» در بازار کتاب، دیده شد و فیلمهایی هم براساس داستانهایش ساخته شد، با توجه به اینکه شما «میدان ونک یازده و پنج دقیقه» را مجموعهای در ادامه «رژ قرمز» میدانید، چه آیندهای را برای این مجموعه متصور میشوید؟
فکر میکنم هر دوی این مجموعهها به زندگیشان ادامه میدهند، کما اینکه مجموعه «میدان ونک یازده و پنج دقیقه» در طول دو هفته به چاپ دوم رسید. البته امسال بحرانهای زیادی داشتیم که در میزان فروش کتاب هم تاثیر داشت.
آیا این مجموعهها، جلد سومی هم خواهند داشت؟
نمیدانم. شاید بعدها این اتفاق بیافتد. خودم تمایل زیادی به این کار دارم چون در آن صورت این سه کتاب گزیدهای از داستانهای من میشوند.
نظر شما