میلاد حسینی گفت: اگر از لهجه مشهدی استفاده میکردم نیاز به توضیح مکرر بود و ریتم خواندن را دچار خلل میکرد. برای همین به یک زبان معیار رسیدم که تا حدی در نحو کلمات برای هر شخص تفاوتهایی داشت و بافتش با بافت متن رمان متفاوت است.
کتاب در فضای یک خانواده سنتی در مشهد روایت میشود؛ فضا تجربه زیسته شماست یا زاده خیال؟
از حیث مکان و لوکیشنهای داستان، بله این فضا برآمده از تجربه شخصی من است و خودم سالها در آن زندگی کردهام. در محله و خیابانهایی که اتفاقات رمان «شب شمس» رقم میخورد. اصلا دلیل انتخاب شهر مشهد به عنوان بستر داستانی، همین شناخت شخصی بود. تا زمان نوشتن «شب شمس» هیچ شهری را به اندازه مشهد نمیشناختم و از طرفی روابط بین آدمها هم برایم بسیار مهم بود و دقیقا در همین فضا این روابط معنا پیدا میکرد. چرا که مسئله جدی رمان برای من هم ارتباط میان آدمها و مفاهیمی بود که از دل روابط ساخته میشوند. اما درباره خانواده سنتی و جزییات داستانی سعی کردم با اتکا به واقعیت، بر اساس خیال جلو بروم. یعنی تلاش کردم آدمهای قصهام را کامل بشناسم و به حالوهوایشان نزدیک شوم تا به جزییات مناسبی برسم.
طرح اصلی داستان، چگونه شکل گرفت؟
شب شمس برای من از فرم شروع شد و ابتدا فرم کار در ذهنم شکل گرفت و پس از مهندسی چارچوبهای مد نظرم، قصهای که میخواستم را باور کردم. خود این قضیه هم پروسهای زمانبر را شامل میشد. پس از رسیدن به فرمی برای قصهگویی، پروندههایی برای هر شخصیت تشکیل دادم تا چیزهایی که میخواستم در رمانم باشد را بتوانم بسازم. برای هر شخصیت خاطرات و قصههایی مجزا طراحی کردم و در دل روایتکردن، از آنها استفاده کردم. برخی از این قصهها بلااستفاده ماند و دیگر نیازی نبود استفاده کنم. اما به طور کلی شکلگرفتن طرح اصلی داستان بر اساس فاجعهای بود که یک خانواده بزرگ و سنتی را وارد مرحله تازه میکند که میتواند نقطه آغاز زوال یک خاندان هم تلقی شود. این ایده کلی ترکیب شد با همان فرمی که صحبتش را کردم و دیگر مفاهیمی مانند مسئله مواجهه با مرگ که تلاش کردم نزدیکش شوم. نکته دیگر این است که پیش از آغاز نوشتن متن اصلی پروندهها و خلاصه کامل کار را داشتم و میدانستم نقطه آغاز و لحظه پایانش کجاست، اما به هر حال اتفاق اصلی هنگام نوشتنِ متنِ اصلی رخ میدهد و آنجاست که جزییترین چیزها شکل میگیرند.
سبک نویسنده یا نویسندگان خاصی برای نگارش این اثر، الهامبخش بوده؟
وقتی که پیرنگ را طراحی میکردم به نویسنده خاصی توجه نداشتم. مدام در حال رمان خواندن بودم اما میتوانستم این مسئله را حل کنم که نوشتنم شبیه چیزهایی که میخوانم نشود. پیش از شروع کار هم رمانهایی که ممکن بود به فضای کارم شبیه باشد را میخواندم تا هم چیزهای تازهای درباره روایت یاد بگیرم و هم حواسم باشد کار تکراری انجام ندهم. رمانهایی که مرگ درشان مهم بود و فضای خانوادگی و یا روایت شکوه از دست رفته را داشتند مدام میخواندم. مثل کارهای توماس مان و به طور خاص بودنبروکها، تولستوی و پاموک به عنوان نویسندههای محبوبم. پاموک را بسیار دوست دارم و وقتی شب شمس را مینوشتم هم دوباره پاموک میخواندم و از شیوه روایتش لذت میبردم. علاوه بر اینها ادبیات فرانسه و جزیینگریهایی که دنبالش بودم هم در نظرم بود و برای اجرای دقیق برخی چیزها بهشان فکر میکردم. و احتمالا رمانها و نویسندههای محبوبم از ادبیات ایران هم در ذهنم بودهاند. اما به طور کلی نویسنده مشخصی را برای اجرا در ذهنم نداشتم و از تمام چیزهایی که در ذهنم آگاهانه یا ناخودآگاه اثرگذاشته بود، استفاده کردم.
آیا جاذبه گرهها و تعلیقها را برای همراه کردن مخاطب، کافی میدانید؟ استقبال از کتاب با توجه به پیشفرض ذهنی شما چطور بوده؟
درباره بخش اول سوال اگر از منظر خواننده نگاه کنید، این خود مخاطبان هستند که باید داوری کنند که آیا با این گرهها و تعلیقها برایشان جذاب بوده یا نه. من به عنوان نویسنده تلاش کردم روایتی بنویسم که برای مخاطب کشش داشته باشد که دنبال کند. از طرفی صرفا گرههای داستانی نمیتواند تنها نقطه اتکای یک رمان باشد. به این فکر میکردم که اگر مخاطب گره داستانی را بداند هم باز روایت چیزهایی داشته باشد که بتواند دنبال کند و ارزش خواندن کماکان پابرجا باشد. برای حلِ این مسئله، خردهروایتها تا حدی راهگشا هستند و میتوانند جذابیت را برای خواننده حفظ کنند و توامان کلیت رمان را پربار کنند.
درباره استقبال هم تا اینجا مطلوب بوده و دو ماه پس از انتشار به چاپ دوم رسید. البته این مسئلهایست که معمولا نویسنده دوست دارد بیشتر و بیشتر باشد و تعداد خوانندههایش به عدد بالاتری برسد. باید در نظر گرفت که مسئله فروش کتاب در ایران هم قضیهای پیچیده است و اولویت کتابفروشیها با کتابهای خارجیست و این ماجرا در کتابفروشیهای شهرستان تلختر است. خیلیهایشان صبر میکنند تا یک رمان ایرانی به چاپِ سوم به بعد برسد و بعد کتاب را سفارش میدهند، تازه آن هم دو سه نسخه! اما با همه این اوصاف و چیزهایی که از مخاطبان و دوستان نویسنده شنیدم خوشحالکننده بوده. مخاطبهایی که خواننده جدی رمان هم نیستند با کار ارتباط برقرار کردهاند. تقریبا ۵ ماه از انتشار شب شمس گذشته و فکر میکنم برای یک رمان زمان بیشتری نیاز است تا به درستی داوری شود.
با توجه به فضای سنتی مشهد در داستان، برای القای بهتر، میشد از اصطلاحات بومی مشهد هم در گفتوگوها استفاده کرد(نظیر کاری که چوبک در سنگ صبور میکند) نظر شما چیست؟
عمدا چنین کاری نکردم. جز در چند جا که از اصطلاحاتی قابل فهم استفاده کردم. اما به نظرم پخش این کار در کل چندان مناسب نیست. مثلا اگر از لهجه مشهدی استفاده میکردم نیاز به توضیح مکرر بود و ریتم خواندن را دچار خلل میکرد. برای همین به یک زبان معیار رسیدم که تا حدی در نحو کلمات برای هر شخص تفاوتهایی داشت و بافتش با بافت متن رمان متفاوت است. این را هم باید درنظر گرفت که در مشهد، همه مردم با لهجه حرف نمیزنند و تقریبا حالوهوایی مشابه شهرهایی دارد که شکلی ثابت حرف میزنند و تنها آوای برخی کلماتشان متفاوت است.
در ابتدای داستان، بخشی وجود دارد که یکی بودن نام دو شخصیت داستان(محمود شمس و محمود عابد)، خواننده را دچار سردرگمی میکند؛ چرا برایشان از اسامی متنوع استفاده نشد؟
به نوعی یک دوگانگی میان این دو شخصیت وجود دارد. دو انسان کاملا متفاوت هستند و از هر نظر همه چیزشان با هم فرق دارد. یکی سرایدار است و یکی پدر مقتدر یک خاندان. حتی گذشتهشان هم همینطور است. سعی کردم با کدهایی که میدهم خواننده این دو را با یکدیگر اشتباه نگیرد. شاید سختیاش همان اول باشد که هنوز آدمهای داستان برای خواننده واضح نیستند. در هر صورت این اسامی تکراری بازیایست که لازم بود اجرا شود.
ظاهرا راوی بیمیل نیست نگاهی شاهانه به احوال محمود شمس داشته باشد و حتی او را کنار محمود غزنوی قرار میدهد؛ چرا؟
این را باید در نظر گرفت که شب شمس یک راوی واحد ندارد. هفت، هشت شخصیت هستند که ناظری پشت سرشان حرکت و قصه را روایت میکند. موتیف کمرنگ ماجراهای سلطان محمود غزنوی و پسرش برآمده از قصههای خانوادهگیایست که در گذشته این خانواده بوده و دربارهشان حرف زده میشده و به نوعی مقایسهای از سوی اعضای خانواده در کار بوده. همانطوری که پیروزیها مقایسه میشده، ناتوانی و ناکارآمدی هم مقایسه میشده. این مسئله شاید در ذهن شخصیتی مثل یوسف جدیتر باشد و نگاه دیگری را شاهد باشیم که درجستوجوی علت یک شکوه از دست رفته است. بنابراین اتفاقیست که از دل یک گذشته به زمان حال داستان کشیده شده.
با توجه به برخی عبارات در متن مثل «انگشتهای میدان یادش میآوردند وارد شهری شده که پاکی و زیبایی و قداست را از وسط به سمتش نشانه گرفتهاند» آیا میتوان گفت راوی دل خوشی نسبت به جغرافیای داستان ندارد؟
نظیر سوال قبلی باید تنوع و تعدد راویان را یادآور شوم. به طور کلی هر کدام از آدمها که فصلهایی مختص ایشان است، تجربه متفاوتی از مواجهه با شهر مشهد به عنوان جغرافیای داستان دارند. سه نفرشان متولد مشهد نیستند و برای کار یا تحصیل به این شهر آمده بودند و حالا هرکدام جایگاه متفاوتی در این شهر دارند دارند. یک نفر هم سالهای زیادی را تهران زندگی کرده بوده و بعد دوباره به مشهد برگشته. و خود خانواده اصلی هم نوسانات زیادی داشته که برخی آدمها اشکالات وضعیت موجودشان را ربط میدهند به جغرافیایی که در آن زندگی میکنند. درباره جملهای که مثال زدید میتوان چنین برداشتی کرد. و این را هم باید در نظر گرفت که بالاخره اتفاقی ناگوار در خیابانهای همین شهر رخ داده که برای آدمهای خانه بسیار ناگوار است.
به نظر میرسد در طول روایت، احساس خوبی نسبت به شخصیت یوسف وجود ندارد؛ اگر موافق هستید، چرا؟
اگر منظور، روایت در فصلهای دیگری غیر از فصل یوسف است، باید در نظر گرفت که اساسا راویهای شب شمس مانند دوربینی پشت آدمها حرکت میکنند و کمتر موقعیت داوری پیدا میکنند. اگر احساس منفی دیده میشود، این را باید گذاشت پای نگاه همان شخصیت. اگر در فصلی به نظرتان احساس خوبی نسبت به هر شخصیتی دیده نمیشود، دلیلش را باید در ریشه نگاه فردی جست که حالا دارد روایت میکند، نه چیزی بیرون داستان. من هم به عنوان نویسنده نمیتوانم میل شخصیام را وارد کنم. حتی اگر کسی را بیشتر دوست داشته باشم، باید به اقتضای داستان نگاه کنم و مسیر را بسازم.
پیش از ارائه نسخه نهایی، برای تجدید نظر در باب موارد لازم، با کسی همفکری داشتید؟
بله. هم قبل از آغاز متن اصلی درباره طرح و پروندهها با دوستان داستاننویسم مشورت کردم و هم حین نوشتن این اتفاق افتاد و دوستانی که به نظرشان اطمینان داشتم، تکههایی از متن را خواندند و اگر نیاز بود چیزی را اصلاح میکردم. این نظرها هم کمککننده بود.
رمان «شب شمس» با 180صفحه، تیراژ 700 نسخه، با قیمت 27هزار تومان از سوی نشر چشمه منتشر شده است.
نظر شما