
علی رشیدی نویسنده شیرازی در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرار داده از آخرین دیدارش با مرحوم پرویز خائفی شاعر تازه درگذشته کشورمان، نوشته است.
نمیدانم چندم اردیبهشت بود که شاپور خان تلفن زد و قول و قرار دیدار با استاد خائفی را گذاشت؛ من که تا آن زمان سعادت آشنایی از نزدیک با استاد را نداشتم پر از شوق و اشتیاق بودم برای دیدار کسی که سالها پیش وقتی دبیرستان بودم و برای درس و مطالعه به کتابخانه حافظیه میرفتم هر روز چشمانم از ابهتش خیره میماند که او مسئولیتی داشت در آرامگاه حافظ و چه همنشینی شیرین و برازندهای که هر شاعری آرزویش را دارد.
خیابان هدایت و ساختمانی که استاد در یکی از طبقات آن زندگی میکرد. در بدو ورود سرکار خانم شکوفه شایگان همسر بزرگوار استاد با گشادهرویی و مهربانی مخصوص شیرازیهای اصیل در را برویمان گشود و ما را به اتاق استاد راهنمایی کرد. استاد بر روی تختی کنار پنجره اتاق نشسته بود. هنوز همان هیمنه گذشته را داشت «عقاب قلهی تنهاییام به شاخهی اوج» خونگرم، صمیمی و مهربان. چیزی که در اتاق بیشتر از همه به چشم میآمد عکسهای دکتر محمد مصدق بر دیوار اتاق بود که نشان از ارادت استاد به رهبر ملی شدن صنعت نفت ایران داشت. از دیدن شاپورخان بسیار خوشحال شد. هر دو مشغول صحبت و خاطرهبازی شدند، از برادرانش خسرو و بهرام گفت و مرگشان که با گذشت سالیان هنوز برایش تازه بود. همسرش که در کلام و نگاهش عشق به استاد موج میزد با چای و شیرینی به ما پیوست. شاپور مرا معرفی کرد و گفت فلانی دست به قلم است و طنز مینویسد. استاد که میخواست به من دلگرمی بدهد گفت چقدر خوبه که طنز مینویسی چرا که مردم ما بیشتر از هر زمان به شادی نیاز دارند. صحبتهایمان گل انداخته بود من بیتی شعر از استاد را خواندم: گنجشکهای خاطره بیم گریز چیست من واژگون مترسک دشت جوانیام. کاسه چشم استاد پر شد از آب و فرو خورد بغضی که در گلو مانده بود. از او خواهش کردم اگر ابیات دیگری از این غزل زیبا بیاد دارد برایمان بخواند. استاد گفت: همین که میبیند شعرهایش توسط دیگران خوانده میشود برایش بسیار خوشحالکننده و ارزشمند است. حدودا یک ساعتی در خدمت استاد بودیم و دل کن از دیدارش نمیشدیم اما بهدلیل وضعیت مزاجی استاد نمیباید بیش از این مزاحم میشدیم. هنگام رفتن، استاد شماره تلفن من را گرفت. آن لحظه که شماره را میدادم فکر نمیکردم با توجه به گرفتاریها و وضعیت جسمانی هرگز جناب خائفی با من تماسی بگیرند با خودم گفتم بهخاطر این که حالی به من داده باشد شماره مرا گرفت مثل افراد زیادی که شماره میدهند و میگیرند اما دریغ از یک تماس.
با کمک واکر و البته همسر پر مهرش استاد از جا برخاست و تا دم در بدرقهمان کرد و ما هم خداحافظی کردیم و رفتیم. هنوز دو هفته از آن دیدار نگذشته بود که روزی تلفنم زنگ خورد، آنطرف خط کسی نبود جز استاد پرویزخان خائفی بزرگوار. حال و احوالی کردیم و گفت زنگ زدم حال شما و شاپور خان را بپرسم من که از این همه بزرگواری شرمنده شده بودم حرفی برای گفتن نداشتم . «حصار» ذهنم شکست «از لحظه تا یقین» رفتم و دیدم که «باز آسمان آبی است» و چه زیباست «این خاک طربناک» و چه زیبا شاعرانی دارد «کنار لحظههای عمر». بعد از آن چند بار تلفنی با استاد صحبت کردیم ولی دیدار حضوری چیز دیگری است. در اواسط تابستان بود که بار دیگر شاپور گفت برویم دیدن پرویز و تماس گرفت با استاد اما از صدای او معلوم بود که وضعیت جسمانی مناسبی ندارد. شاپور برای مراعات حال او پرسید چه زمانی راحتتری تا خدمت برسیم؟ استاد گفت صبحها زمان بهتری برای دیدار است. اما متاسفانه چون من صبحها درگیر اداره بودم قرار شد یک پنجشنبه خدمتشان برسیم. در یکی از روزهای آخر شهریور با استاد تماس گرفتم تا برای پنجشنبه قرار دیدار بگذاریم. همسر بزرگوارشان گوشی را برداشتند و با صدایی بغضآلود گفتند که استاد حالشان وخیم است و در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان نمازی بستری هستند، با دستگاه تنفس میکنند و ملاقات ممنوعاند. آنروز فهمیدیم که شاید دیدار دیگری در کار نباشد و دریغا آن پنجشنبه که قرار بود به دیدن استاد برویم رفتیم اما نه در منزلش که در جلو تالار حافظ برای آخرین وداع با پیکر بیجانش. آنجا بود که برای من دریغی ماند و اندوه و افسوسی و این مصرع قیصر که «ناگهان چه زود دیر میشود». چه زود. بدرود شاعر «پیرار و پار». بدرود.
نظر شما