«چند روزی مانده بود به سالروز تولد پرویز خائفی که به دیدارش رفتم. با آنکه برف پیری بر سرش نشسته بود، اما صدایش شمرده بود و حافظهاش بسیار دقیق».
*شعرنگاری با فریدون مشیری
نخستین شعرهای پرویز خائفی را فریدون مشیری در مجله «روشنفکر» منتشر کرد و همین موضوع سبب دوستی و الفت دو شاعر شد. «خط شعری مشیری با من کاملاً متفاوت بود. هرچند در ابتدا تحتتاثیر دوبیتیهای او تعدادی چهارپاره و دوبیتی سرودم.» با این حال به سبب نزدیکی روحی و اخلاقی، دوستیشان «عمق» پیدا کرد و او از شیراز و مشیری از تهران شروع کردند به نامهنگاری با یکدیگر. «یک بار برایش نوشتم: ای فریدون! شاعر دردآشنا!/ ای جدا از ما ولی در جان ما/ ای خموشآزاده عزلتگزین!/ ای سخنپرداز مستیآفرین!/ دیرگاهی چنگ شعرت بی نواست/ داروی درد نهانم، کو، کجاست؟». مشیری هم در پاسخ برایش مینویسد: «خائفی جان! بر تو هم از من درود/ داروی غمهای من شعر تو بود/ ای ز جام شعر تو شیراز مست/ پیش حافظ بینمت جامی به دست/ طبع تو آنجا که پر گیرد به اوج/ میزند دریا در آغوش تو موج». برخی از این نامهنگاریها در مجله روشنفکر هم منتشر میشد و «عدهای به طنز میگفتند روشنفکر تبدیل شده به مجله مشیری ـ خائفی.» شاعر شیرازی معتقد بود که در کنار روشنفکر، مجله فردوسی نیز نقشی مهم در تحول شعر و تثبیت شعر نو داشت؛ تحولی که معتقد بود به دست شاعران بزرگ دهه 30 و 40 و با شکستن اوزان شکل گرفت و نتیجه آن شد که «ما شاعران جوان هم تحتتاثیر آنها شعر سرودیم.»
*همه عمر مأنوس بودهام با حافظ
پرویز خائفی چندی بعد در سال 1342 دفتر شعر «حصار» را منتشر کرد؛ دفتری که مورد توجه صاحبنظران شعر مانند مشیری، نادرپور، زهری، رؤیایی و م.آزاد قرار گرفت. با این حال اما او در طبعآزمایی در شعر، به غزل و شعر کلاسیک بسنده نکرد و در قالبهای نیمایی و سپید هم شعر سرود. «وقتی جریان شعر ما با مضامین جدید روبهرو شد، بهسبب این تغییر و تحول شعر من هم دچار دگرگونی شد.» با این حال شاعر «آخرین آغاز» علاقهای ویژه به غزل و تغرل داشت. «زیرا با حافظ بسیار مأنوس بودم. بهویژه آنکه پدرم حافظشناس بزرگی بودند و من از ایشان بسیار بهره بردم.» بیدلیل نیست که سایه ایهام شعر خواجه اهل راز در غزلهای خائفی مشهود است. «تو عطر تازه یاسی رها به خانه من/ تو دست ابر بهاری در آشیانه من/ کهن شد آن همه افسانه، قصه قصه توست/ بیا بی که حدیث تو شد فسانه من....»
*سعدی زبان شعر را تغییر داد و حافظ غزل را به اوج رساند
سخن به میانه رسیده بود و خائفی سیگار دوم را هم کشیده بود. با اشارهای به کتاب «مجمع پریشانی» که در آن نوشته است: غزلترین نوع غزل در زمینه تغزل و عرفان، غزل سعدی است؛ از شاعر «پیرار و پار» درباره غزل سعدی پرسیدم. نخ سوم بهمن را از پاکت باریک قرمز بیرون آورد و مهیای سیگار سوم شد. «سعدی همچون یک حادثه زبان شعر را تغییر داد و شعرش تبدیل شد به محاوره، ترصیع و تزئین؛ و اندیشه شعر کاملاً عاشقانه در زبان فارسی متولد شد.» سپس از این گفت که سعدی پایه شعر حافظ را بنا نهاد و اگر سعدی نبود، حافظ ظهور نمیکرد؛ و اگر حافظ ظهور نمیکرد، سعدی پایان شعر فارسی در اوج خود بود. معتقد بود انگار حافظ برای آنکه ثابت کند شاعری بهتر از سعدی است، اندیشهها و دغدغههای بشری را هم در غزل عاشقانهاش مطرح کرد و «غزل استخواندار پرمعنی» در همان قرن هشتم به اوج خود رسید و تمام شد. با این حال سایه و منزوی را در غزل معاصر ستایش میکرد و این دو را بهترین غزلسرایان معاصر میدانست. معتقد بود «حافظ به سعی سایه» بهترین نسخه حافظ است و سایه به سبب دانش و آگاهی کافی از حافظ، «از نسخههای حافظ غنی و قزوینی»، یک حافظ «خوب و شستهرفته» عرضه کرد.
*شعر اصلی روزگار ما شعر نیمایی است
پس از آنکه چای صبحگاهی آذرماه را نوشیدیم، از پرویز خائفی پرسیدم چرا به شعر نیمایی رو آورد؟ تأملی کرد و گفت: «غزل تفنن زیبایی است که میتوان در آن جنبههای تغزلی و مضامین عاشقانه مطرح کرد. شعر فارسی از زمان رودکی تا به امروز، ریشه در غزل داشته و دارد، اما به نظرم شعر اصلی روزگار ما شعر نیمایی است و زبان و اندیشه زمانه ما در شعر نیمایی تجلی پیدا کرده است.» معتقد بود «راه همان راه نیماست» و از نیما یوشیج و احمد شاملو به سبب کاری که در شعر معاصر ایران انجام دادند، ستایش میکرد.
*حافظ به سعی پدر
صحبت به پایان رسیده بود که شاعر «این خاک تابناک» از روی صندلی بلند شد و از کتابخانه پشت سر، یک دیوان حافظ با جلد قرمزرنگ بیرون آورد. «این دیوان حافظ که در سال 1325 چاپ شده، نخستین کتابی است که در مجالست پدرم میخواندم. پدرم از حافظشناسان بسیار برجسته و درعینحال کمتر شناختهشده بودند و من از اوان نوجوانی به حافظخوانی و تفسیر ایشان از حافظ گوش فرامیدادم.» کتاب قرمزرنگ را به یاد پدر در کتابخانهاش نگه داشته بود. زمانی که جلد کتاب آسیب دیده بود، آن را با صحافی حاج عبدالرحیم نعمتی و با جلدی فاخر ترمیم کرد. صفحه نخست کتاب را نشانم داد که روی آن به خط زیبای خود از پدر نوشته بود و احترام به او. «بعد از صحافی این کتاب، بر آن بودم تا خطی به یادگار بنویسم تا هیئت جدید رخساره پیراسته آن موجبی نباشد تا خدمت آن و خاطرات مربوط به پدر از لوح دلوجان برود.» چند روزی مانده بود به زادروزش؛ او که شامگاه گذشته به مجلس بزم حافظ و مشیری و پدر دعوت شد از این خاک. جسارت کردم و گفتم: به مناسبت زادروزتان تفألی بزنید به همین حافظ هفتاد و اندیساله. لبخندی پهنای صورتش را پوشاند و جلد قرمزرنگ را گشود. «خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست/ گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست/ مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند/ زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست... / ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت/ به خنده گفت که حافظ برو، که پای تو بست؟».
نظر شما