امروز 10مرداد 79امین سالگرد زادروز محمود دولتآبادی نویسنده تراز اول کشورمان است، به همین مناسبت سعید اسلامزاده از گویندگان حوزه ادبیات رادیو یادداشتی در اختیار ایبنا قرار داده است.
۲. «محمود دولتآبادی» فقط یک نام نیست... خود بدل بهنوعی زیستِ ادبی و کلام و سبک و نثر و روایت شده است. از آن دست آدمهاست که دوستاش داشته باشی یا نه فرقی نمیکند، او «محمود دولتآبادی» است. او بار ادبیات خودش و نثرش را یکتنه تا اینجا به عرقریزان روحاش برکشیده. بسیاری گفتهاند که سبک و نثرش کهنه است و داستاناش قرن نوزدهمی است و چه و چهها... اما هنوز هم مینویسد و هنوز هم طریق بسملشدن سرزمیناش را بر سر دست میبرند. او هنوز هم آبروی ادبیات این روزگار است. او در آستانه هشتاد سالگی است. یعنی نیمقرن است که مینویسد. اگر او هیچ هم نمینوشت و فقط «جای خالی سلوچ» را مینوشت باز هم کار خود را کرده بود.
۳. اواخر دهه شصت، دبیرستانی بودم و همه عشقام این بود که از چهارراه قصر با مینیبوسهای پیچشمیران ـ پاسداران، تا نزدیکیهای «حسینیه ارشاد» بیایم و بروم کتابخانه و برگهدانها را زیر و رو کنم تا رُمانی انتخاب کنم و ببرم و... نه که بخوانم، ببلعم... «جای خالی سلوچ» در یکی از دفعات نصیبم شد. پیشتر، فقط «آهوی بخت من گزل» را از دولتآبادی خوانده بودم. «سلوچ» و «مرگان»... «عباس» و «ابراو» و «هاجر»... آن مرد ساربان و همه مردان و زنان روستای فلکزده «زمینج»، روزهای مرا آکند. وقتی «عباس» از دست شتر بهارمست میگریخت و نفس و کف دهان آن لوک مست را پسِ گردن خود حس میکرد تا به چاه افتاد و آن افعی بر سینه «عباس» راه گرفت و «عباس» چوب خشک شد... تا آنجا که مردانِ دِه یافتندش و شترِ باد کرده از نیشِ افعی را سر چاه دیدند و «عباس» را از چاه بیرون کشیدند و ...دیدند که این دیگر «عباس» نیست... پیرزالی است که گویی قرنی بر او گذشته... اینها را که میخواندم در این دنیا نبودم... گیج... در خلسه تمام... زد و هفت ـ هشت سال بعد از آن، معلم ادبیات شدم. از قضا، در یکی از کتابهای ادبیات دبیرستان، همین بخش «جای خالی سلوچ» را برای نمونه ادبیاتِ معاصر آورده بودند... خب! حدس میزنید که چه حالی داشتم وقتی این صفحات را برای بچهها خواندم... دیگر در آن وقت، دولتآبادی برایام آشناتر بود. «کلیدر» و «جای خالی سلوچ» و «روزگار سپری شده مردم سالخورده» و «کارنامه سپنج» و «ما نیز مردمی هستیم»، نیز در ذهنام جای داشتند. حالا آقا معلمِ ادبیات که دست بر قضا روزنامهنگار هم بود، در بیست و پنج سالگی، شورِ واژهها را در سطرسطر آثارِ آقای نویسنده میجست. حالا از پس این سالها، «محمود دولتآبادی»، هنوز در زبانِ مردمِ روستاهای «خراسان» و «بیهق»، حلقه استمرار و پیوندِ سنتی را میجوید که در دلِ قصهها پنهان است. «دولتآبادی» اگرچه این روزها، طرز قصهگوییاش را تغییر داده، اما هنوز صدای «بلقیس» و «مارال» و «ستّار کفاش»، به روشنی از میانِ واژگانِ پیرمردِ قصهگوی بیهق به گوش میرسد.
آقای دولتآبادی تولدتان مبارک ...
نظرات