مهرداد مراد نویسنده جنایینویس و مترجم کشورمان در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرار داده نگاهی داشته است به رمان «سکوت برهها» نوشته توماس هریس.
دکتر لکتر علیرغم اینکه در یک سلول فوق امنیتی به بند کشیده شده اما همه جزئیات افسر پلیس زن را زیر نظر دارد. مانند کیف و کفش و زیباییهای ظاهری و حتی کرشمهای که در لهجه او شنیده و کلاریس بسیار کوشیده تا آن را پنهان نگه دارد. ولی همین نکات باعث شده تا او در نظر دکتر لکتر، یک قدم با زوال و زبونی دیگر همکاران خود فاصله بگیرد. دکتر در همان اولین ملاقات به کلاریس علاقمند میشود و پیشنهاد میدهد با هم تبادل اطلاعات کنند. یعنی اگر کارآگاه از حریم خصوصی خودش اخباری به او بدهد، دکتر حاضر است اطلاعاتی به او عرضه کند که در کشف قاتل و حل ماجرا کمکی باشد.
اینجا ما با ذهنیات و دغدغههای درونی کلاریس آشنا می شویم که در کودکی با مرگ پدر آسیب دیده و هنگامی که ده سالش بوده، سعی داشته تا برههای مزرعه همسایه را از خطر سلاخی نجات دهد اما نتوانسته. متعاقبا به ارتباطی برمیخوریم بین ناتوانی کلاریس در رهایی بره ها در زمان گذشته و تلاش بسیارش برای نجات زن اسیر به دست یک قاتل روانی در زمان حال.
این یک رابطه مستقیم بین گذشته و حال کارآگاه است. دکتر لکتر باید همزمان به ترغیب انگیزههای دختر و آنچه که در خطر است، تسلط داشته باشد و به نوعی خودش باید نقش کارآگاه و روانشناس را یکجا برعهده گیرد. ضمن توجه به تلاشی که لکتر برای بهرهبرداری از گذشته و ناخودآگاه کلاریس در فهم انگیزههای انسانی میان زندگی واقعی و حال انجام میدهد، سوالی به ذهن میرسد که چه رابطهای میتواند بین کنش کارآگاه و فعل روانشناختی وجود داشته باشد؟ و این رابطه چطور میتواند، همزمان روی صفحه کاغذ و پرده سینما ایجاد جذابیت کند؟
همه توانمندی کارآگاه در روایتسازی یا روش داستانسرایی است؛ رازی که باید کشف شود یا جنایتی که باید رمزگشایی شود. یک دکتر روانشناس هم باید روایت زندگی اشخاص را خلق کند اما تمرکزش فقط بر حل مشکل روحی بیمارش است. در واقع او هم باید معمایی را باز کند. اینکه چه مشکلی برای بیمارش به وجود آمده؟ سوال روانپزشک این است که مشکل در جهان امروزی چه معنی میدهد؟ یا چطور میتوان از متن زندگی افراد برای حل مشکل استفاده کرد؟
یک کارآگاه در حین کار باید بتواند مدارک جرم را سرهمبندی کند یا به عبارتی کنار هم بچیند تا معما حل شود و راز جنایت برملا شود؛ مدارکی مانند اثر انگشت، دی ان ای، آزمایش خون و اسناد و مدارک محکمهپسند دیگر.
دکتر روانشناس هم به مدارک نیاز دارد اما با این تفاوت که یافتههای او بر پایه گفتهها و ناگفتههای بیمار، زبان بدن، اطلاعاتی در باره گذشته، ارتباط با دوستان و دیگر کنشهای رفتاری و هنجاری است. در حقیقت دکتر روانشناس به دنبال کشف حقیقت نیست بلکه هدفش درمان بیمار است اما مانند کارآگاه نگاهی موشکافانه و تیزبین دارد.
کلاریس هم مانند بسیاری از کارآگاهان به یاد ماندنی سبک هاردبویلد داستان های پلیسی، فردی است که روح و ذهنش توسط گذشته محصور شده و برای به دست آوردن نتیجه حاضر است تا قانون را زیرپا بگذارد. در اینجا، قانون شکنی و یاغیگری پلیس میتواند در قصه ایجاد جذابیت کند اما وجود انبوه روانشناسانی که در تریلرهای رو به تزاید داستانی با ایجاد بینش های آگاهانه سعی در حل معما دارند، زیاد قابل قبول نیست و گاهی دیده میشود که از مرز واقعی خود عدول میکنند.
در رمانهای مختلفی میخوانیم که دکترها به خانه بیماران خود میروند، برخلاف مقررات یا سوگند، راز بیمار را برای اطرافیانشان برملا میکنند، آنها را با خودشان به کافی شاپ و رستوران میبرند یا حتی بدتر از همه، با آنها رابطه عاشقانه برقرار میکنند. در این گونه داستانها، نویسنده به گمانش یک پلات عالی نوشته اما درواقع به حرفه پزشکی صدمه میزند.
خلاصه کلام اینکه گرچه در چند دهه اخیر شغل کارآگاه و دکتر روانپزشک در هم تنیده شده اما در مقاطعی با هم قابل قیاس نیست و آنچه که برای یکی ایجاد جذابیت میکند، برای دیگری میتواند مضر باشد و به سلامت جامعه آسیب برساند. در پیشه کارآگاه این زندگی افراد است که در معرض خطر قرار دارد و در شغل روانپزشک، زندگی روانی فرد در معرض تهدید است. قطعاا وظیفه هر دو بهکارگیری مهارتها و تکنیکهای خاص و متفاوت خود برای نجات آنهاست، اما به نحوی که قابل باور بوده و دیر هضم نباشد.
نظر شما