«من بن لادن را کشتم» نوشته مهدی رضایی را از خودش هدیه گرفتم و «آن هجده ماه و هفت روز» نوشته شهلا آبنوس را تقریبا همزمان تهیه کردم. در نگاه سرسری و تورق اولیه دو داستان از دو دنیای متفاوت بودند؛ ولی باید میخواندمشان.
اول نوبت سردرآوردن از کشتن بنلادن بود. بعد تمام شدن اولی، سراغ ماجرای آن هجده رز و اندی را گرفتم. نثر، لحن، شیوه داستانورزی، فضا و مکان و کاراکترهای دو داستان تفاوت چشمگیری داشت؛ اما معنایی مشترک میان این دو اثر جلو چشمم سوسو میزد. «لخت کردن چهره همیشه نزدیک جنگ!».
دو داستان رد هم درحولوحوش یک موضوع نصیبم شده بود؛ چه با حکمت، چه یک اتفاق ساده، اما وظیفه نوشتنی مختصر بر گردنم بود. این نوشتار انجام آن وظیفه است.
مجتبی تجلی
«من بنلادن را کشتم» یک اثر رئال، ولی جادویی است. مهدی رضایی در داستانش حواس مخاطب را به بازنگری در تفکرش پیرامون تشکیلات خوش رنگ و لعابی میکشاند، که بر گرده نحیف و آزرده «صلح و امنیت برای جهان» سوار شدهاند.
رمان را شخصیتهایی پیش میبرند که به پیروی از فطرت از دایره نفاق و دودوزهبازی سازمانهای ملیتی، گریزان به سوی تحکیم عدالت و پاسداری حقیقی از صلح انسانی به میانه داستان میتازند. رها از بند و مکان از آمریکا، آفریقا، ایران، عربستان و پاکستان سر درمیآورند. همه جا به دنبال یک چیز: «پاسداشت حرمت و جان انسان».
داستان با بیان خشونت و سنگدلی شخصیتی آغاز میشود، که نویسنده در چند نوبت مخاطب را به قضاوت در مورد کار او دعوت میکند. سر آخر آن جانی آغازگر داستان، پروازی جاودانه به سوی نوعدوستی دارد و «بنلادن» افتاده در دست دسیسه سیاست را هم از رنج بودن رها میکند. او، بنلادن و عدالت، هر سه راضی و خشنود داستان را به پایان میرسانند.
مخاطب بعد از خواندن اثر قطعا با خود میگوید: «به همین فضاحت؟» و جواب خودش را میدهد: «چرا که نه! قذافی، صدام، بنلادن و همه دیگر از این دست، باید به دست «انسانیت» کشته شوند. از سیاستورزان جز ساختن آنان کاری ساخته نیست.»
کتاب در پایان این افسوس را برای دوستداران صلح برجا میگذارد که چرا پایداری دوستی انسانها به دست کاراکترهای این رمان نیست! همانگونه که صفحه اول کتاب برایم نوشته بود: «به امید جهانی پر از صلح»
شهلا آبنوس اما در «آن هجده ماه و هفت روز» جهان زشت جنگ را از مکانهای دور از هم، به «دزفول» آرام میآورد و جز در اندک زمانهایی از آن محدوده تنگ و پر اندوه بیرون میآید.
داستانی رئال که گویا بر پایه تجربههای تلخ زیسته و ملموس نویسنده بنا گذاشته میشود و خواننده شگفتزده را با خود همراه میکند؛ اما خود نویسنده از جایی که تشخیص نخستين صداهایی که به گوش میرسد، بین زلزله خدا و خمپاره جنگ در نوسان و مبهم است و گویا آرام و متین با واقعیت تلخ کنار میآید.
در «آن هجده ماه و هفت روز»، برای «پاسداشت حرمت و جان انسان» به جز همان دوروبریهای راوی، از هیچکس کاری ساخته نیست. راوی برای رفع مصیبتهای آوار شده، به دوستانش، بقالی کوچک محله و همسایههایی که حال و روزشان دست کمی از خودش ندارند، دل میبندد. نویسنده در دنیای پر درد جنگ، دنبال ناجی بینالمللی نیست. جنگ را میپذیرد، اما تفسیر نمیکند. کفش و کلاه میکند و هر کاری میتواند بیسروصدا برای خودش و اطرافیانش انجام میدهد.
تا قبل از خواندن داستان، جنگی که نه هجده ماه، که هشت سال درازا داشت، برای خوانندهای دور از معرکه مثل من، فقط تابوتهای گاهگاهی سر دستها بود و اخبار خوب و بد که از رسانه میشنید. گاهی هم صف مرغ و تخمهای کوپنیاش و شاید اتوبوسی که اسرای جنگ را بعد دو سال به «میدان آزادگان» میرساند. ولی داستان آن یک سال ونیم و هفت روز، ما را با سیر خطی و آرامش با حقیقت تلخ جنگی که آسیبدیدگانش هیچ نقشی جز پذیرش، هضم و کاستن لحظهای از زخمهایش ندارند، آشنا میکند. درد و ماتم جنگ با دستان امدادگر راوی داستان، به رگهای مخاطب میدود و او را به اندیشیدن دوباره در مورد جنگ وامیدارد.
خواننده از خود در پایان میپرسد: «چه مصیبتی است این جنگ!» و بعد خود پاسخ میدهد: «قطعا اینگونه است».
پایان آنکه، اگرچه خواندن همزمان این دو اثر برای من اتفاقی بود، ولی دوستداران ادبیات معاصر ایران، از خواندن آنها نصیب خوبی -چه در معنا و چه در تکنیکهای داستاننویسی- خواهند برد.
نظر شما