نصرالله حدادی نوشت: کمبود و نبود کاغذ، هر بدیای داشته باشد، این خاصیت را دارد که کار و کاسبی اکشنسازان را کساد میکند و ما ناشران و کتابفروشان نیز با این کمبود و نبود، همچنان میسازیم و به گرانی هر دم افزونش عادت کردهایم.
درخت، آن هم اسفناج، غیرممکن بود، اما شنیده بودم درخت خربزه نیز وجود دارد و ضربالمثل: درخت گردکان، به این بزرگی، درخت خربزه، اللهاکبر، موید این ادعا بود، تا این که سفری دست داد و به دیار سیستان و سرزمین رستم راهم افتاد و در آنجا درخت خربزه را دیدم و باور کردم: الله اکبر و چه خربزههای آبدار و شیرینی داشت و تا آدمی به چشم خودش ندیده باشد و طعم و مزه خربزه درختی، زیر زبان و دندانش ننشسته باشد، باور نمیکند یک درخت میتواند بیش از پنجاه خربزه بدهد، آن هم به چه زیبایی و آویزان از شاخ و برگ آن.
خبرگزاری ایبنا در مصاحبه با رضا غیبی مدیر کتابفروش گنجنامه (واقع در پاساژ ایران) به نقل از او نوشته است: «در تقسیم مشتریانی که در چند سال فعالیت با آنها مواجه شده است، گفت: جز دانشجویان و افرادی که رُمان میخرند، ما چند قشر مشتری داریم. مشتریانی که متری کتاب میخرند، یعنی کتابخانه یا قفسهای در خانه خود ساختهاند و برای پرکردن فضای آن کتاب میخرند و دوم، دستهای هستند که برای آتش زدن کتاب میخرند. اینها معمولا کتابها را برای ساخت فیلم میخرند و در صحنه اکشن از آنها استفاده میکنند.»
(ایبنا، دوشنبه 22 اردیبهشت 1398، ساعت 27: 12).
خریدِ کتاب خمیری، برای آتش زدن، آن هم برای فیلم اکشن؟! یاد درخت اسفناج افتادم و دستی به سرم کشیدم و خبری از آن نبود و وقتی فرمایش آقای رضا غیبی را با چندتن از دوستانِ همکار در میان گذاشتم، از تعجب من، تعجب کردند و یکی از دوستان گفت: سه وانت نیسان کتاب انباری را برای کارخانه مقواسازی، آماده ارسال کرده بودم که یکی از وانتدارها، به من گفت: از این به بعد اگر کاغذ و کتاب خمیری داشتی، به خودم زنگ بزن، بهتر میخرم. گفتم: برای چی میخواهی؟ گفت: میبرم دهمون، اونجا به جای هیزم میسوزونیم، گفتم: مگر نفت و گاز ندارید؟ گفت: گاز که نداریم، نفت هم خیلی گرونه و یک 20 لیتری را باید سی تا چهل هزار تومن پول بدیم و هزینه حمل هم به جای خودش و برخی مواقع هم بعضیا بنزین سوزوندن و خونه و زندگیشون آتیش گرفته و ترجیح میدن کاغذ بسوزونن و چون بسته کتاب، دیرتر میسوزه، صرف داره توی زمستون طرفای ما، که خیلی هم سرده، کاغذ بسوزونیم؛ از او که لهجه آذری داشت، پرسیدم: اهل کجایی؟
گفت: آذربایجان هرجاش بری، زمستون و سرده و آبا و اجداد من، کوچنشین هستند و توی صحرا و بیابون، این کتابا به دردشون میخوره. پس، از این به بعد اگر خواستی بفروشی، به خودم زنگ بزن.
آفتاب آمد، دلیل آفتاب. یکی کتاب میسوزاند برای ساختن فیلم «بزن بزن» و یکی هم آن را میافروزد تا در دل سیاه زمستان یخ نزند و من ماندهام که کتاب چه کاربردهای تازهای پیدا کرده است.
سالها پیش کتاب «کتابسوزی ایران و مصر» شهید مطهری را خوانده بودم و آن مرحوم، بحثی مستوفا در این باره ارائه کرده و با ارائه اسناد تاریخی، کتابسوزی را به چالش کشیده است.
شنیده بودم که «مثنوی مولانا» را برخی با انبر میگیرند، تا این که «من خود به چشم خویشتن دیدم که» کتاب را با انبر گرفتهاند. مرحوم اکبر رادی ـ البته اگر اشتباه نکنم، چون اکتفا به حافظه است ـ در نمایشنامه ارثیه ایرانی، چنین صحنهای را ترسیم میکند و تا به آنجا که به یاد دارم، در تئاتر تلویزیونیای که براساس «ارثیه ایرانی» در سالهای قبل از انقلاب در تلویزیون ملی آن زمان نشان دادند، منوچهر فرید، در نقش یک مخالف سرسخت مولانا، مثنوی را با انبر گرفت تا در چاه بیندازد و آنچه که من دیدم، در مورد یکی از کتابهای بسیار پر سروصدا در ابتدای دهه پنجاه بود که چندین ردیّه بر آن نوشتند و چون ناشر و توزیعکنندهاش در سالهای پس از انقلاب من و دوست خوبم محمدرضا ناجیان بودیم، همسایه طبقه اول ما در پاساز مجیدی، همواره به من اعتراض میکرد و یک روز دیدم با دستان مخفی در پشت سر، به طبقه دوم پاساژ آمده و خواستار کتاب شد. تعجب کردم و وقتی کتاب را که قیمت آن، 25 تومان بود، با 20 درصد تخفیف به قیمت 20 تومان به طرفش دراز کردم تا بگیرد، مبلغ 25 تومان را بر روی میز گذارد و سپس انبری را که در پشت سرش مخفی کرده بود را به سمت کتاب گرفت و در حالی که سعی میکرد آن را قدری دورتر از خودش نگاه دارد، راهی طبقه اول شد و من با نگاهم او را دنبال میکردم و وقتی به مغازه خودش رسید، بیرون مغازه، کتاب را روی یک تکه مقوا نهاد و به زبان عربی به فردی که کتاب را میخواست داد و او نیز بدون این که به کتاب دست بزند، با همان تکه مقوا، آن را با خود بُرد!
این نکته را به نویسنده کتاب که شیخ خندهرویی بود، گفتم، او گفت: خدا پدرش را بیامرزد که با انبر کتاب را گرفت. یکی از ردیهنویسان بر کتاب من، در کتابش نوشته است: از ابتدا که شروع به خواندن این کتاب ضاله کردم، به خود طپانچه [سیلی] میزدم، تا آن که کتاب را تمام کردم، و من [نویسنده] حساب کردم و دیدم حداقل تا پایان قرائت کتاب من، باید پنج هزار طپانچه به خودش زده باشد! حتماً در مورد حماقت تاریخی احمد کسروی و مراسم کتابسوزان او، مطالبی را شنیده و یا خواندهاید و کافی است «حافظ چه میگوید» او را بخوانید تا دریابید گاهی حماقت و خودبینی تا به کجا انسان را به ورطه سقوط میکشاند و دست به کارهایی میزند که کار نامربوط اخوی حاتم طایی را به یاد انسان میآورد.
خدا رحمت کند مرحوم عبدالغفار طهوری را که صفا و محبتش، همچنان نزد فرزند دوست داشتنیاش احمدرضا، متبلور است. او میگفت: به هر شغل و کسبی که نگاه بیندازی، کالای در انبار ماندهاش، قابلیت فروش دارد، به جز ما، کتابفروشها و ناشران و «عدل»های موجود در انبار، همانند «آینه دق» هر بار که قدم در داخل انبار میگذاری، در برابر چشمانت قد علم میکنند و نه دلت میآید به کارخانه مقواسازی بسپاری و نه توان نگاهداری آن را داری و مستأصل بین ماندن و رفتن میمانی.
امروز دیگر کتاب شمارگانی ندارد تا کار به «عدل» زدن در انبار برسد و خیلی جا بخواهد، قفسه کتابفروشی است و شاید تا چندی دیگر، فقط در کتابها بخوانیم که کتاب در گذشته تیراژ نسبتاً معقولی داشت و اگر انباری میشد، به درد «اکشنسازان» فیلم فارسی میخورد و امروز دیگر خبری از عدلزنی نیست. کمبود و نبود کاغذ، هر بدیای داشته باشد، این خاصیت را دارد که کار و کاسبی اکشنسازان را کساد میکند و ما ناشران و کتابفروشان نیز با این کمبود و نبود، همچنان میسازیم و به گرانی هر دم افزونش عادت کردهایم.
نظر شما