کتابفروشی سعدی در بازار اراک بود. نوجوان بودم که شاهنامه را از «سعدی» خریدم.
کتابفروشی «توکل» هم در بازار بود. کتابهای مذهبی در آنجا فروخته میشد.
کتابفروشی «حقیقی» در باغ ملی بود. پاتوق آدمهای بزرگ شهر بود. آن تکه از باغ ملی پر شده بود از منطقالطیر. محمدرضا محتاط و مرتضی ذبیحی و بزرگان دیگر اهل ادبیات، غروبها به کتابفروشی حقیقی میآمدند و لابد چای مینوشیدند و شعر میخواندند. اسرارالتوحید را از «حقیقی» خریدم. در جستجوی حقیقت جهان بودم.
کتابفروشی عقلایی درست در آن سوی باغ ملی بود. عقلایی از سال ۱۳۲۴، به مدت ۶۰ سال کتاب فروشیاش دایر بود. سرگرمی نسل ما در دهه شصت، قدم زدن از باغ ملی تا سه راه ارامنه بود. هر روز عصرها خورشید، به قول پرویز شاپور فیتیلهاش را پایین میکشید و در دل شب راه پیمایی میکرد. ما هم راه میرفتیم و گاهی بستنی جعفری را میخوردیم تا کمی خنک بشویم.
به قول دکتر مهاجرانی، «عقلایی و کتاب تصویرشان در هم آمیخته بود.» جنگ و صلح تولستوی را از آن کتابفروشی خریدم. کمی آن سوتر، ایران پیما بود. کمی آنطرفتر سینما دنیا بود. دلمان که میگرفت پناه میبردیم به رؤیا. «تاراج» میدیدیم تا رؤیاهایمان به تاراج نرود.
کتابفروشی طلوع در خیابان نیسانیان بود. مدیرش، کامران جمشیدی بود. کتابخوان بود. همیشه میخندید. «در جستجوی زمان از دست رفته» در قفسه بالایی بود. دستم به آن قفسه نمیرسید.
کتاب بامداد، خیابان ابوذر بود. آقای خدادادی، که عاشقانه کتاب باز بود، آنجا را اداره میکرد. کتاب کرایه میداد. یادم است اوژنی گرانده را کرایه کردم.
بعدها کتابفروشیهای دیگری هم در اراک افتتاح شد: کتاب دهکده، که کتابهای خوب و معتبری دارد. وحید اصفهانی آنجا را اداره میکند. و نیز دارینوش، آیه و باغ کتاب و دانشجو... که همگی فعال هستند.
پوریا سوری و نیما هم مدتی یک کتابفروشی در ۱۷ متری ملک اداره میکردند که هر دو به تهران مهاجرت کردند.
چند وقت پیش هم در کوچه شکرایی کتابفروشی نشر چشمه به مدیریت رضا قاسمی افتتاح شد. قاسمی که خود، داستاننویس است را میشناسم. نشر چشمه یکی از بزرگترین کتابفروشیهای اراک است. قرار است کلاسهای ادبی و هنری هم در آنجا برگزار شود.
به قول پرویز شاپور، «دیدن شب احتیاج به چراغ ندارد.» بیچراغ و بیرؤیا در خیابانهای اراک راه میروم. به بازار میروم. سالهاست که کتابفروشی سعدی تعطیل شده است.
کتابفروشیهای گازرانی، یگانه، قاضی سعیدی، مهرگان(به مدیریت محمد مددی، تاریخ نگار)، فردوسی، ابن سینا، کتابسرا( در دهه ۶۰، بی نظیر بود) ملبوبی، حافظ، بهآذین، مهتاب، مجد، اسلامیه، پنج یا شش مورد دیگر همگی تعطیل شدند.
به باغ ملی میروم. کتابفروشی عقلایی حالا شده است طلا و جواهر دنیز. کتابفروشی حقیقی هم حالا تبدیل به دو مغازه کوچک سکه طلا و کفش و کیف شده است. محمدرضا محتاط و مرتضی ذبیحی هم سالهاست که به عالم ناز رفتهاند. کامران جمشیدی برای همیشه از ایران رفت و ساکن لندن شد. طلوع هم لباس فروشی شد و حالا مانی زیاری و پدرش، کتاب طلوع را در کوچه شکرایی اداره میکنند. کتابفروشی سعدی هم لباس فروشی شده است. کتابفروشی توکل هم سالهاست تعطیل شده. سینما دنیا بعدا اسمش، «فرهنگ» شد؛ چند روز پیش به دلیل فرسودگی پلمپ شد. کتاب فروشی حقیقی به خیابان عباسآباد نقل مکان کرد. آقای خدادادی سالهاست که کتابفروشیاش را تعطیل کرد و به اصفهان رفت. چند وقت پیش در دفتر نشریه چشمه خورشید دیدمش. پیر شده بود. گفت دوباره به اراک برگشته است. از تنهایی میگفت. جابجایی، رسم جهان است. عقلایی در سن نود سالگی جهان را بدرود گفت.
به ابتدای خیابان عباسآباد میروم. بستنی جعفری را میبینم. شلوغ است. بستنیهایش خوشمزه است. خوشمزه که باشی ماندگاری. کتاب، روی دیگر سکه جهان را هم نشانت میدهد که الزاما مطابق میل نیست.
به کوچه شکرایی میروم. آقای زیاری را از پشت پنجره کتاب طلوع میبینم. داخل میشوم. کسی نیست. شب میشود. به خانه میروم. میخوابم. در خواب میبینم: «طلوع»، غروب کرده است. آقای خدادادی در کوچهها راه میرود و مدام میگوید «در کوچه باد میآید». خواب میبینم که چیزهای خوشمزه، به کتابفروشیها حمله میکنند. و این «ابتدای ویرانی است.»
کتابفروشهای اراک، کهنه سربازان ِ جنگی هستند که پیش پیش انگار میدانند باختهاند. اما مثل قهرمانها، ایستادهاند. به احترام کتابفروشهای اراک میخواهم کلاه از سر بردارم. به نشر چشمه میروم. چراغهایش روشن است. آقای قاسمی را میبینم. سلام می کنم. «اتحادیه ابلهان» را ورق میزنم. خداحافظی میکنم. و «خداحافظی، اسکلت سلام است.»
نظر شما