داستان نگاهی اجتماعی بهمصایبی دارد که ریشه در همین گذشته دارد، شخصیتهایی که در دل همین تاریخ دیروز و امروز زندگی کرده و میکنند و تافته جدا بافته نیستند و اهل همین ولایتند، گذشتهای که میتوان به آن بهمثابه گذشتهبودن و گذر کردن از آن نگاه کرد و میتوان پذیرفت که تبعات آن هنوز زنده است و نگذشته است، آدمی همچون تاریخ، تولدی دارد و دورههایی.
«پدر، شوهر و برادر ناتنی و عشق» اینها گذشته و حال قهرمان اصلی داستان، کریستینا، را تشکیل میدهند؛ او محملی است برای واکاوی این گذشته، واکاوی این تاریخ و نقبزدن بر آن، او در بستر حضور آدمها و تاثیری که بر گذشتهاش گذاشتهاند در آنچه که از آنها دیده تاملکرده و میخواهد با تردیدهایی که ذهنش را آکنده و آشفته کرده است بهآینده فکر کند آیندهای که ترس از دستدادن و از دسترفتن آن را دارد و اگر بتواند از دختری محافظت کند که دارد از دستش میدهد و تاریخ زندگی خودش و او را به نیستی میکشاند و نجاتش بدهد.
گذشتهای که در زندگی مشترک آنها و همه شخصیتهای داستان وجود داشته و دارد داستان را به تاریخ زندگی میرساند و تاثیری که درک آن در این تاریخ، اثر میگذارد و میتواند در آگاهیبخشی و تجربهمندیشان موثر عمل کند.
نویسنده در اثر به اعتیاد پرداخته، دختر دچار اعتیادی شده که زندگی مادر را تحتتاثیر قرار میدهد چیزی که چون خودش داخل آن است آن را نمیبیند و چیزی متوجه نمیشود. در این میان خواهر کریستینا وارد داستان میشود شخصیتی که به ظاهر در حال خودش است و او با ورودش به زندگی کریستینا از اتفاقی پرده برمیدارد که تلنگریست به مادر و نجات دختر.
کریستینا در این برهه از زندگیاش، کارش سخت است او هم گذشتهای داشته او «مادربزرگ و مادر و خواهر و خودش و دخترش» را توامان با همان دید در گستره نگاه خود که حاکی از دلزدگی و خستگیست دارد و باید در اینکه چه دیده و چهکرده و چه میخواهد بکند و چهتصمیمی برای ادامه زندگیاش بگیرد هم فکر کند و البته صرف فکر کردن فردی او هم چارهسازش نیست و همین آدمها و تجربیات و آموختههايشان از بستر زندگیست که به کمک او میآیند تا به دریافت و افق تازهای از نگریستن به زندگی برسد؛ زندگی از آنجایی که اجتماعی است تغییراتش شامل حال آدمهایش نیز میشود و آنها همچون مددکار دختر، به مدد حال کریستینا و دخترش یانا و دیگر آدمهای اجتماع میآیند.
نجات یکی در گرو نجات دیگری است و در پرسپکتیوی بزرگتر، نجات جامعه.
داستان در شخصیتپردازی موفق است و جدا از شخصیتاصلی، شخصیتهای مکمل و فرعی موثری دارد؛ همچون برادر ناتنی که برای رسیدن به آن باید از گذرگاه گذشته بگذریم از وجودش در نوشتههای پدر باخبر شویم و در نامههای تهديدآميزی که حضور پدر را زنده میکند؛ حقیقتی که یکی مثل کریستینا باید آنرا کشف و یکی مثل مادرش از آن باخبر است. برادر ناتنی که در پی نداشتههایش است و با خلاءهای خود زندگی میکند و برای کریستینا که خواهر ناتنیاش است باعث تهدید و آزار میشود.
کریستینا، مظهر زنی تنها و خیر ندیده و رهاشده است دندانپزشکی که سروکارش با ریشههاست و کشیدن دندان و ترمیم آن است و رفع پوسیدگیها و حال او خود نیز در دل اجتماع دختری دارد که وضعیت همان دندان را دارد با این شرایط که دارد میپوسد و باید عصبکشی شود تا زنده بماند پزشکی که درد بسیاری را درمان میکند اما از درمان درد خودش عاجز است و سردرگم حقیقتهایی است که هم درگذشته ریشهاند و هم از حال خود متاثرند. فرق او با خودش در مقام پزشک در این است که او از شناخت و ریشه دردهایش ناآگاه است.
«خیانت، اعتیاد، گذشته، بخشش، در حال زیستن و ماندن و فرار نکردن از زندگی»، مفاهیمیست که داستان با آن سروکار دارد. کتاب به انسانیت و رفتار انسانی می پردازد.
داستان نقطهقوتش در این است که نگاهی خطی به آدمها و موقعیتشان ندارد و در آن خبری از یکسویهنگری نیست و آدمهای داستان همه در خدمت مضمون داستان است، راوی داستان به درستی انتخاب شده است و اوست که داستان و موقعیتاش را پیش میبرد. کریستینا که قهرماناصلی این داستانسرنوشت است تمام سختی ها را تحمل و بهدوش میکشد؛ سرنوشت او سرنوشتداستان است؛ سرنوشتی که خود نیز تابع تلنگری است که بر او حادث میشود.
فصلی که قهرمان داستان سراغ برادر ناتنیاش میرود و با اتفاقی مواجه میشود که زندگی او را دستخوش تغییر داده و به بخشش میرسد همینطور لحظهای که خواهر کریستینا او را از اعتیاد دخترش باخبر میکند جزو لحظههای ماندگار داستانی اثر است. نویسنده در اثر با احساسات سروکار دارد اما کنترلشده و از آن، تا جایی در اثرش استفاده میکند که بار دراماتیک داشته باشد و مراقب است تا اثرش فیلم هندیوار نشود.
خیانت، موضوعی است که جزو مفاهیمی است که در داستان آن به توجه شدهاست و البته فرار، نگاهی که نویسنده در پرداختش به این مسایل انسانی درخور توجه است. او به انسان به عنوان جزیی از جامعه نگاه و خطاها و رفتارهای انسانی را در همین حیطه واکاوی و روانکاوی میکند او انسان را نه فرشته میداند و نه قدیس که خطا نکند او انسان را جایز الخطا میداند و با این حال در گستره گذشته تاریخی و توجه به آن، بر این باور است که او میتواند با اتکا به آن جلوتر برود و در لحظه و عشق زندگی کند و خودش را تکرار نکند چه در قالب مادر و چه در قالب فرزند و همسر و عشق، او از بخشیدن توام با شجاعت بودن سخن میگوید، بخشیدنی که رهایی است.
توجهی که نویسنده به اعتیاد و واکاوی آن درخور تعمق است این اثر میتواند از این جنبه نیز مورد توجه قرار گیرد.
ما «نه فرشتهایم و نه قدیس» این حرف کلی داستان است که بیهیچ شعار زدگی بیانمیشود و کاملا داستانی است. داستان قدم به قدم پیش میرود تا بهاین لحظهی ناب برسد مخاطب را به فهم و درک آن نزدیک کند. جایی که رواندرمانگر دختر در حال گفتگو با مادر است و در این زمینه با او حرف میزد جزو اتفاقهای خواندنی داستان است که غیرمستقیم با مخاطب حرف از بودن و حس بودن میزند بودنی که تا حس نشود تا در جمع و زندگی جمعی، زندگی نشود معنی زندگی را نمیدهد.
نظر شما