گفتوگو با ماتیاس اِنار، نویسنده فرانسوی برنده جایزه گنکور سال ۲۰۱۵
تماشای اروپا با چشمانی بیگانه؛ نویسنده فرانسوی و مشاهداتش از ایران، سوریه و لبنان
ماتیاس اِنار، نویسنده فرانسوی، که ده سال در ایران و دیگر کشورهای خاورمیانه زندگی کرده است از تاثیر زندگی در این سرزمینها بر نگاهش به زندگی و ادبیات میگوید.
رمانهای بلندتر او –قطبنما و منطقه- آثاری هستند که پیچیدگی ویژهای دارند و تجربهگرایی متعارف داستاننویسی مدرن با انبوهی از واقعیتهای تاریخی آمیخته است. قطب نما داستان ارتباط میان اروپا و خاورمیانه را در طی پرسهزنیهای شبانه یک موزیکولوژیست عاشقپیشه اتریشی، فرانس ریتر، بازگو میکند. منطقه تقریباً یک رمانِ بیش از ۵۰۰ صفحهایِ تکجملهای است که میان بقایای خشونت در دور و اطراف دریای مدیترانه در حرکت است. خواندن این کتابها تجربهای بیمانند است؛ این کتابها زیبا، خشن، مشوش و تکاندهندهاند؛ گاهی ملالآور، اغلب تاسفبار، و در نهایت فراموشناشدنیاند. مصاحبه زیر بخشهایی از گفتوگوی ماتیاس اِنار با یان ملینی است که در لندن انجام شده است.
شما کجا بزرگ شدید؟
من در نیور بهدنیا آمدم که شهر کوچکی در غرب فرانسه است، در سواحل آتلانتیک. پدر و مادرم هم از طبقه متوسط و آدمهایی خیلی فرانسویمآب بودند. دوران کودکی من فوقالعاده بود، اما میدانید که نیور شهر کوچکی است و همیشه سرم سودای سرزمینهای دوردست و کشورها و زبانهای خارجی را داشت. در نتیجه خیلی کتاب میخواندم –سفرنامه، گزارش، رمان. و خیلی زود فهمیدم که دلم میخواهد نویسنده شوم، اما قبل از آن باید چیزی این وسط پیدا میکردم که پیش از نوشتن دنیا را بهتر بشناسم. این شد که تصمیم گرفتم در دانشگاه رشته زبانهای عربی و فارسی را بخوانم، که برای من دو مزیت داشت. یکی اینکه از رفتن به دانشگاه نزدیک شهر سکونتم که فقط ۶۵کیلومتر از خانهام فاصله داشت در بروم و پایم به پاریس باز شود. و دیگر اینکه بهواسطه این زبانهای خارجی، یعنی عربی و فارسی، یک قدم به آن سرزمینها نزدیکتر شوم. و واقعاً هم این اتفاق افتاد. سال اول دانشگاهم که تمام شد، برایم فرصتی پیش آمد که در آن کشورها زندگی کنم. اول ایران، بعد مصر، و فقط برای امتحانها به پاریس برمیگشتم. تمام تحصیلاتم را از لیسانس تا دکتری در تهران گذراندم.
ده سالی در خاورمیانه زندگی کردم و حدود سال ۲۰۰۰ با همسرم آشنا شدم. در بیروت ازدواج کردیم. آن زمان در بیروت زندگی میکردیم. همسرم اسپانیایی کاتالونیایی اهل بارسلونا است، و همان حدودها بود که در دانشگاه بارسلونا برایش فرصت کاری پیش آمد، شغلی به او پیشنهاد شد و درنتیجه در بارسلونا مستقر شدیم و الآن حدود پانزده سال است که آنجا هستیم.
وقتی به خاورمیانه رفتید، آیا دیدگاهتان نسبت به کشورتان تغییر کرد؟ نسبت به نیور، فرانسه، و به طور کل اروپا؟
صد درصد، از بیخ و بن تغییر میکند، نگاهتان به کشورتان، زبانتان، ادبیات خودتان. نوع زندگیتان هم. همهچیز را خیلی نسبیتر نگاه میکنید، و تازه میفهمید چه شانسی آوردهاید، شانس بودن در اروپا، البته مسلماً در قیاس با آن سرزمینها. این را به وضوح میبینید که موقع تولد چقدر خوششانس بودهاید.
نوجوان که بودم، آثار چندتایی از نویسندگان فرانسوی و اروپایی را خوانده بودم، ولی اصلاً هیچ تصوری از آثار ادبی کلاسیک عرب یا فارسی نداشتم. بنابراین، دستیابی به امکان ارتباط دست اول با آن واقعا فوقالعاده بود. و بعد از آن رفتم سراغ نویسندگان، رماننویسان و شاعران معاصر که آثار بسیاری از آنها به زبانهای اروپایی ترجمه نشده بودند، هنوز هم ترجمه نشدهاند. این موضوع برای من در دست یافتن به یک دورنمای درست، دیدگاه مناسب نسبت به مسائل، و درک درست معنای ادبیات اهمیت زیادی داشت.
در کتابهای شما، انگار رگه مشترکی وجود دارد. دغدغه مشترکشان این است که کجا اروپا تمام میشود و چیز دیگری آغاز میشود. آیا زمانی که اروپا را ترک کردید، حس شما نسبت به اینکه مرزهای اروپا کجاست –مرزهای فیزیکی و مرزهای اندیشه و فرهنگش- تغییر کرد؟
بله، مسلماً جای شما را در جهان عوض میکند. وقتی مدت زیادی در سرزمینهای بیگانه زندگی کنید، معنای خانه هم برایتان عوض میشود. دیگر خارج نیستید، آنجا محل زندگی شماست. درنتیجه، برای من، اینطور نیست که فرانسوی نباشم –مسلماً همچنان شهروند فرانسهام، این تنها پاسپورتی است که دارم، و اگر کتاب را ملاک قرار دهیم همچنان به فرانسه مینویسم، و فقط به فرانسه نوشتهام- اما با تمام اینها، آنقدر تغییرات زیادی میکنید که دیگر فقط فرانسوی نیستید، یک چیز دیگرید. چیزی به شخصیتتان اضافه کردهاید، به شیوه نگاهتان به مسائل، نحوه درکتان از دنیا و زندگی در آن و ذائقهتان. بسیاری امور متفاوتاند. راستش دارم کتاب جدیدی مینویسم، اولین کتاب کاملاً فرانسویام است و درباره جایی است که در آن بزرگ شدهام، و آنجا خیلی به چشمم غریب و بیگانه میآید. سراسر عجیب. برایم بسیار بسیار بسیار بسیار غریب و بیگانه است. اما زمانی که آنجا زندگی میکردم چنین حسی نداشتم. فکر میکردم همه چیز معمولی است. فکر میکنم وقتی به این صورت خارج از کشورتان زندگی کنید، تغییر میکنید و این ظرفیت در شما ایجاد میشود که سرزمین خود را با چشمانی بیگانه بنگرید.
به نظرم میآید کتاب خیابان دزدها از سر تا ته رمانی است درباره مرزها، و دشواریهایی که بعضیها نه تنها در عبور از مرزهای فیزیکی و جغرافیایی، که در گذر از مرزهای اجتماعی هم با آن دست به گریباناند.
مرزهای اجتماعی، زبانی، سیاسی. موضوع خیابان دزدها این چیزها هستند.
این داستان را، که احساس کردید به این شیوه باید گفته شود، از کجا پیدا کردید؟
خیابان دزدها پروژهی دیوانهواری بود. ایدهای بود که در زمانِ، آنطور که آن زمان میگفتند، بهار عربی در سر داشتم. آنموقع من در بارسلونا بودم و آنجا هم همزمان جنبش «ایندیگنادوس» به راه افتاده بود. من این رویدادها را دنبال میکردم –ایندیگنادوس را به این دلیل که تقریباً صد متر از خانهام فاصله داشت، و بهار عربی را به این دلیل که آن کشورها را میشناسم و عربی هم بلدم، در نتیجه رادیو را روشن میکردم که ببینم چه خبر است. در آن زمان، فکر میکردم میشود چیزی بنویسم، یا سعی کنم رمانی را به صورت «زنده» بنویسم، رمان زندهای که شبیه گزارش باشد، اما داستان و شخصیت داستانی داشته باشد.
دفتر کار کوچکی داشتم در یکی از خیابانهای بارسلونا به نام «خیابان دزدها». آنجا همیشه در خیابان یا در بار به جوانکهای مراکشی برمیخوردم که داشتند دوچرخههای دزدی میفروختند –آدمهای بامزه و مهربانیاند. خلاصه یکی از آنها را دیدم و داستان زندگیاش را برایم تعریف کرد که اهل کجاست و اینها. از او پرسیدم چطور به بارسلونا آمده و داستانش برق از سرم پراند. و گفتم این میتواند شخصیت داستان من باشد. یک جوان مراکشی که میتواند شاهد این رویدادها در مراکش و بارسلونا باشد، و از دریچه چشم او صدایی پیدا میکنم، نگاهی بیرونی به تمام این اتفاقات. بنابراین شروع کردم به گزارشنویسی. داشتم داستان مینوشتم، اما همزمان رویدادها را با این شخصیت، الاخضر، دنبال میکردم.
البته درست است که تم این کتاب مرزهایی است که برای رفتن از جایی به جای دیگر باید از آنها عبور کرد. اما فقط درباره عبور کردن نیست –عبور از موانع فیزیکی و یافتن راهی برای ورود به اسپانیا- بلکه درباره عبور از موانع زبانی، اقتصادی و اجتماعی هم هست. یا اینکه دلبستگی به کسی، عاشق کسی شدن که میدانی تاریخی به کل متفاوت، فرهنگی به کل متفاوت دارد یعنی چه. این کتاب درباره این چیزهاست. پرداختن به این موضوعات از دریچه چشم الاخضر خیلی جذاب بود.
کتاب قطبنما نقطه مقابل این کتاب است. کتابی بهشدت پیچیده است که خواننده را دعوت به آرامش میکند. مثل خیابان دزدها بهتاخت جلو نمیرود.
من میخواستم مردم برای خواندن این کتاب وقت بگذارند، چون خیلی داستانها و خیلی چیزها دارد. قطبنما برای من دستساخته عجیبی بود که شاخکهای بسیارش تا بیرون کتاب کشیده میشد. به این صورت که میتوانید بروید در اینترنت و دنبال یکی از شخصیتهای کتاب بگردید و ببینید زندگی واقعیاش در خارج از کتاب چگونه بوده. یا میتوانید آهنگ یا آهنگسازی را ببینید و به موسیقیاش گوش کنید تا به دنیای دیگری ببردتان. برای من قطبنما یک رمان قرن بیست و یکمی بود –با اینکه شاید ظاهرش اینطور نباشد- به خاطر ارتباطش با بیرون و امکانات امروزی اینترنت. در نتیجه موقع انتخاب آهنگساز، یا زمان و مکان خیلی حواسم بود که به راحتی در اینترنت قابل دسترسی باشد. که مردم بتوانند در اینترنت به آن موسیقی گوش بدهند یا راجع به آن موضوع بیشتر اطلاع کسب کنند. یا نکنند! میشود فقط کتاب را خواند و همانقدر لذت برد. اما کتاب این در را باز گذاشته. امکان بیرون رفتن را گذاشته.
به نظر من، این کار خواندن را سختتر نمیکند، اما کندتر میکند. تکگویی فرانس ریتر به فرمهای گوناگون نوشته شده و گفتمانهای گوناگونی در آن وجود دارد –نامه هست، ایمیل هست، غیر از آن مقاله، متون علمی و بافتهای گوناگون متنی در آن وجود دارد. شعر. نوشتنش با این تنوع کار جالبی بود. فکر میکنم برای خواننده هم تجربه جالبی باشد، اما مسلماً خواندنش از خیابان دزدها وقت بیشتری میبرد. قطبنما به دلیل اطلاعات زیادی که در بر دارد، شیوه نوشتن، و فشردگی بافتش، زمان زیادی میگیرد. ولی من میگویم این پیچیدگیها برای خواننده هم جذابتر است.
وقتی حرف مهاجرت به اروپا پیش میآید، تمرکز بیشتر بر خود مرز است، و کمتر درباره اینکه با ورود مهاجران به سیستم اروپایی، اگر اصلاً وارد این سیستم شوند، چه اتفاقی برای این مردم میافتد، یا هستیشان خارج از این سیستم چگونه است. این جهنم جدیدی که به آن پا میگذارند، طبق گفته شما، جهانی مخفی است.
بله، واقعاً همینطور است. استثمار شدنشان غمانگیز است. در دویست کیلومتری غرب بارسلونا شهری به نام لیدا هست. این شهر پایتخت کشاورزی منطقه است. بسیاری از کارگران غیرقانونی که وارد اسپانیا میشوند به آنجا میروند. بازار سیاه و کارهای غیرمجاز. و در حومهی شهر چادر میزنند. یک جور بنبست است، که همه آدمهای زیادیِ اروپا سر از زمینهای فراموششده یا زیتونزارهای متروک در میآورند. روی دامنه کوههای پیرنه زندگی میکنند. خیلی ترسناک است، چون نمیدانند چه کار کنند، اضافیاند، مطرود همگاناند. وقتی هم کار پیدا میکنند –کشاورزان آنجا هر از گاه بهشان کار میدهند- کارهایی بسیار سخت با دستمزد بسیار پایین است. بنابراین، درواقع بردهداری است، در بهترین حالت. بسیار بسیار بسیار ناراحتکننده است. همه در این باره میدانند، اما هیچکس برای تغییر آن گامی برنمیدارد.
با این حساب، حرف شما درست است، بدترین وضعیت بعد از ورود غیرقانونی به اتحادیه اروپا، به کشوری اروپایی پیش میآید. چه کار میکنید؟ باید کسانی را پیدا کنید که کمکتان کنند جا بیفتید، سیستمی که بتوانید کار، جایی برای ماندن، جایی برای زندگی پیدا کنید. اگر سوری باشید، میتوانید تقاضای پناهندگی کنید. اما باز هم باید یکی دو سالی صبر کنید تا در موردتان تصمیم گرفته شود و فرصتِ گیر آوردن کار برای دوام خود و خانوادهتان را پیدا کنید. خیلی سخت است، دشوار است.
اینطور بهنظر میآید که الآن وقتی مردم به دهه ۹۰ میلادی و دوران پس از جنگ سرد نگاه میکنند، اروپا را بسیار آرام و بیتنش میبینند. مسلماً اینطور نبوده، اما کتاب منطقه پیچیدگیهای سیاسی و خشونت آن زمان را کاملاً رو میآورد. آیا احساس نیاز میکردید که آن دوران را و تعارضاتش را به مردم یادآوری کنید؟
بله، احتمالاً. شاید دوازده سال پیش که شروع کردم منطقه را بنویسم، این مسائل حضور پررنگتری داشتند. مثلاً جنگهای بالکان، هنوز هم تمام نشدهاند، اما آن زمان واقعیتر بودند، حضور بیشتری داشتند. امیدوارم رمانها –نه فقط منطقه، رمانهای نویسندگان دیگر نیز- بهویژه در یادآوری اینکه اروپا آنجایی نیست که ما فکر میکنیم کمک کنند. از بعد از جنگ جهانی دوم، اروپا چندان هم برای زندگی جای گل و بلبلی نبوده. نه. جنگ سرد بوده، دورههای خشونتبار زیادی را گذرانده، و در پایان کارِ یوگسلاوی جنگ مخوفی درگرفت. امیدوارم ادبیات کمکمان کند اینها را بهیاد بیاوریم.
نظر شما