نگارنده در این کتاب در پی عرضه نگرشهای فلسفی و عرفانی ویژه درباره شأن هستی شناختی عشق و تجلی عشق و نقش عشق در پیدآیی جهان به طور عام و پدیدآیی انسان به طور خاص است و از این رو به جریانهای فلسفی و عرفانی (از افلاتون تا صدرالمتألهین) توجه دارد که 1) در یک سنت کمابیش به هم پیوسته جای میگیرند. 2) این سنت احتمالا مهمترین سنت کمابیش به هم پیوستهيی در همه تاریخ اندیشه فلسفی و نگرش عرفانی است که به چنین جایگاه کانونی درخشانی برای عشق باور دارد و آن را بیان و توصیف و تبیین می کند و 3) جریانهای درون این سنت در پیوند با «وجود» و «انسان» و «عشق» در وجوه پنج گانه هستی شناسی و شناخت شناسی و معناشناسی و روش شناسی و ارزش شناسی خود را، به تصریح یا به تلویح، واقع گرا میدانند.
اکرمی میگوید که با توصیف و تبیینی از مسائل مرتبط با وجود و انسان و عشق میتوان نگرش نهفته در پس آنها را واقع گرایانه دانست. هر چند ممکن است است یک جریان فلسفی یا عرفانی در زمینههايی به جز پیوند میان عشق و پدیدآیی جهان و انسان واقع گرا نباشند و در این باره هیچ باکی نداشته باشد که ناواقع گرا خوانده شود، چنان که جریانهای فلسفی و عرفانی ناواقع گرا را هیچ پروایی از آوازه ناواقع گرا بودن در همه زمینهها یا بسا زمینهها نیست.
این کتاب در جایزه کتاب سال اصفهان نیز که چندی پیش برگزار شد، شایسته تقدیر شناخته شد. به همین بهانه با اکرمی گفتوگویی درباره این اثر داشتهایم که مشروحش را در ادامه میخوانید:
عشق به عنوان موضوعی که میتواند دست مایه کتاب قرار گیرد برای مخاطب جذاب است به ویژه اینکه با نگاه عرفانی و فلسفی هم دیده شود. از سوی دیگر در اسطورهها و ادبیات ما به آن بسیار پرداخته شده است. اساسا چه دغدغهای موجب شد شما روی این موضوع متمرکز شوید؟
یکی از دغدغههای من طی چند سال گذشته از زمان دانشجویی تا این زمان، بحث پیدایش جهان و آفرینش آن بوده است. این سوال اساسی است که لایب نیتس میپرسد؛ چرا اساسا چیزی هست به جای این که نباشد؟ چرا جهان پدید آمد؟ به نظر میآید که باید پاسخی به این سوال دهیم و هر طور نگاه کنیم اعم از افلاطونی، کانتی، هگلی و ... این سوال اساسی و بنیادی است. افلاطون میگوید فلسفه مهمترین هدیه خدایان به انسان فانی است. اگر چنین است مهمترین موضوع فلسفه چیست؟ هگل میگوید مهمترین موضوع فلسفه پیدایش کائنات و کل جهان هستی است. پس پدیدایی جهان هستی میتواند مهمترین دغدغه ما باشد. از سوی دیگر کانت هم تاکید کرده که ایدههای عقل محض عبارتند از جهان، روان و خدا و این سه ایده موضوع اساسی متافیزیک خاص هستند که در کیهان شناسی و روانشناسی و خداشناسی عقلی بررسی میشوند. پس با نگاه کانتی نیز کیهان شناسی به یک معنا میتوان گفت اگر نه در مرکز فلسفه بلکه یکی از مباحث بنیادین فلسفه است.
پس من همواره به این موضوع علاقه داشتم. در علم فیزیک هم همین گونه است. برای من کل فیزیک با بخش های علمی ارزشمندی که دارد در فیزیک ذرات بنیادی و کیهان شناسی، و بویژه در پیوند این دو به همکاریبخشها و گونهئی یکپارچگی میرسد. در فیزیک ذرات بنیادی و کیهان شناسی همه مکانیک و ترمودینامیک و الکترومغناطیس را در چهرههای نسبیتی و کوانتومی آنها میبینید.
از سوی دیگر آشکارا در عرفان نیزعلاقه ای خاص به این موضوع آفرینش جهان و انسان دیده میشد، چنان که عارفان یا مکتب های عرفانی حرف های گوناگون جذابی در این باره زدهاند.
علایق من به کیهان شناسی فلسفی و علمی و عرفانی نهایتاً منجر به سه نوشته شد. اگر در چارچوب سیر تاریخی بخواهم عرض کنم باید بگویم که بر متن همان علایق و مطالعاتم در سه حوزه علم و فلسفه و عرفان، ابتدا شرایطی پیش آمد که من به ابن عربی بپردازم. او برجستهترین عارف در عرفان فلسفی جهان اسلام است و عارفی است که استدلال میکند و از عقل بهره میگیرد و به یک معنا عرفان فلسفی یا عرفان نظری را پدید آورده یا به اوج رسانده است. بحثی که او درباره پیدایش جهان هستی دارد یکی از بخشهای مهم عرفان نظری است. من ابتدا مقالهای با عنوان «تجلی عشق از ابن عربی تا عراقی» نوشتم و سیر تأمل عرفانی از ابن عربی تا عراقی در باره پدیدایی جهان را همدلانه گزارش کردم. این یک نگرش ویژه در جهان شناسی عرفانی است که در عرفان ما خودش را نشان میدهد. ابن عربی میگوید «حرکت الوجود من العدم حرکت الحبّه». یعنی حرکت وجود از عدم، یعنی پدیدایی هستی، یک حرکت یا یک جریان عشقی و مبتنی بر حب است.
پس از آن من کتابی در کیهان شناسی علمی نوشتم با عنوان اصلی «از دم صبح ازل تا آخر شام ابد»، و با عنوان فرعی یا زیرعنون «تبیین کیهانشناختی آغاز و انجام جهان». این کتاب را بنیاد دانشنامه بزرگ فارسی چاپ کرد که نام کنونیاش بنیاد دانشنامه نگاری ایران است. نهایتاً کتابی نیز در کیهان شناسی افلاطون نوشتم که گزارش و تحلیلی از مهم ترین کیهان شناسی فلسفی در تاریخ فلسفه است و نشان دهنده این است که فیلسوفی مانند افلاطون به لحاظ فلسفی چگونه پدیدایی جهان را تبیین میکند. به این ترتیب من یک جور سهگانه یا سهگانی (تریلوژی) در زمینۀ کیهان شناسی تألیف کرده بودم. بخش عرفانی آن ناقص بود، یعنی تنها به ابن عربی و عراقی پرداخته بودم . مقاله «تجلی عشق از ابن عربی تا عراقی» که بخش عرفانی موضوع را تشکیل میداد از نظر خودم خوب بود ولی میبایست با ردیابی این موضوع در دورانهای پیش از ابن عربی و پس از ابن عربی دنبال میشد. پس من به دنبال فرصتی بودم تا به صورت گسترده تری به کیهان شناسی عرفانی بپردازم.
سرانجام چنین شرایطی پیش آمد و من با شور بسیار در مدتی نسبتاً کوتاه کتاب شأن هستیشناختی عشق و آفرینش انسان را آماده چاپ کردم. در کیهان شناسی عرفانی محور بحث عشق است. آنچه که بهانه پیدایش و نیروی برانگیزاننده و عامل اصلی و محرک اصلی برای پدیدایی جهان است عشق یا حرکت عشقی است که در مقاله «تجلی عشق از ابن عربی تا عراقی» به آن توجه شده بود بیآن که به پیشینه و پسینه بحث نیز توجه شود. این عشقی که در عرفان مطرح میشود نیاز به تبیین بنیادیتری دارد که از کجا مایه گرفته و وارد جهان اسلام شده است.
بحث مربوط به ریشهها، خاستگاهها و منابع عرفان در جهان اسلام مفصل است. اما من از آنجا که بیشتر دانشجوی فلسفه هستم علاقهمند بودم پیوندی میان بنیادهای فلسفی فروکاست پدیدایی جهان به نقشبازی عشق و آنچه در جهان اسلام به صورت خاستگاه حبّی آفرینش جهان و انسان تجلی یافته برقرار کنم.
در نهایت طبیعی بود که من از افلاطون شروع کنم، فیلسوفی که نه تنها در بحث از پدیدایی جهان کیهان شناسی فلسفی قویای دارد بلکه در پیوند با عشق نیز سناریویهای گوناگونی را در کتاب سیمپوزیوم یا مهمانی یا بزم طرح میکند. در آنجا نمونههای بسیار برجسته و مشهوری از تببینهای عشق را عرضه میکند. از افلاطون به فلوطین میرسیم که ما میدانیم که هم بر عرفای جهان اسلام و هم بر فیلسوفان جهان اسلام تأثیر زیادی گذاشته است. پس طبیعی بود که من به سراغ فلوطین نیز بروم و نگاه او به عشق را بررسی کنم و پس از آن به بحث عشق در فلسفه و عرفان در جهان اسلام بپردازم. در سیر تاریخی بررسی از اخوان الصفا شروع میکنم و به ملاصدرا میرسم. این یک بررسی نسبتاً جامع و مستوفا در چارچوب کیهان شناسی فلسفی و عرفانی مبتنی بر چیزی به نام «عشق» است.
من عشق را به مثابه یک هستومند یا نیرو تلقی کردم که از لحاظ آنتولوژی یا هستی شناسی وجود دارد و در قوس نزولی پدیدایی جهان عامل اصلی و درجه اول بوده است. پس این کتاب در چارچوب کیهان شناسی فلسفی و کیهان سناسی عرفانی سامان گرفت که در آنها عشق از جایگاه مرکزی برخوردار است. تلاش کردم تا آنجا که ممکن است قلههای تفکر عرفانی را در کیهان شناسی عرفانی عشقمحور بررسی کنم که در آنها پدیدایی جهان یا جهان «طفیل عشق» است. حافظ هم میگوید که آدم و پری طفیل هستی عشقاند. اوج این نگرش در عرفان ابن عربی و فلسفه ملاصدرا است. سنتی که در این موضوع در جهان اسلام پدید آمده گرانبارترین سنت عرفانی و فلسفی عشقبنیاد است که در هیچ فرهنگ دیگری همتا ندارد.
البته در کتاب خواستهام راه را برای نگاه به سنت هندی باز بگذارم بی آنکه از آن در متن کتاب نام ببرم. صرفاً در بخش پیوست کتاب یک پیوست هم گذاشتم با عنوان سرود آفرینش که مهم است و لازم است روزی کسی، مثلاً خودم یا فرد دیگری، رد این نگرش ریگودا در جهان اسلام را دنبال کند. مفاهیم، نگاه، و جهان بینی به مفاهیم، نگاه، و جهان بینی در عرفان فلسفی جهان اسلام به گونهای شگفتانگیز نزدیکاند. این شباهت و نزدیکی بی تردید در فراتاریخ اتفاق نیافتاده، یا صرفاً در فراتاریخ اتفاق نیافتاده، بلکه در تاریخ روی داده است و عرفای ما آگاهانه یا ناآگاهانه از چنین سرچشمهای بهره گرفتهاند.
شما اشاره کردید که عرفان اسلامی انگیزۀ پیدایش جهان هستی را عشق میداند. سؤال انگیزه خلقت از سؤالات اساسی وجودی انسان مدرن است. برخی برای خالقیت خداوند اهداف و انگیزههایی را مشخص میکنند اما برخی همین را هم شرک میدانند. برخی هم انگیزه عشق را مبنا قرار میدهند. این پاسخ عرفان اسلامی به پیدایش انسان و خلقت جهان فکر میکنید چقدر میتواند برای انسان مدرن پاسخگو باشد و به دغدغههای بشر امروزی پاسخ بدهد؟
اولاً پرسش از چرایی و چگونگی پدیدایی جهان و انسان خاص انسان مدرن نیست. اتفاقاً پرسشهای هستیشناختی پیش از دوران مدرن بیشتر مطرح بوده است. در پاسخ به پرسشتان باید گفت بستگی دارد به این که چه شأنی برای عرفان و فلسفه قائل باشیم. علم کار خودش را میکند و امروزه کیهان شناسی علمی به یک معنا قابل اعتمادترین حوزۀشناختی است که دستاوردهای عظیمی دارد. در برخی از نوشته های من آمده که من شخصاً قائل به پنج نوع «دستگاه باور مدعی شناخت» هستم؛ وقتی به معرفت نگاه میکنیم پنج نوع دستگاه باور مدعی شناخت داریم. دستگاه باور یعنی مجموعهای از باورها که با هم پیوند منطقی دارند. من پنج دستگاه باور را میشناسم که مدعی شناخت هستند. شناخت هم در اینجا به معنای افلاطونی است یعنی «باور صادق موجه».
این پنج نوع دستگاه باور مدعی شناخت عبارتند از علم، فلسفه، عرفان، دین و اسطوره. هر کدام برای خودشان موضوع، روششناسی و منابع معرفتی خاصی دارند. من سالهای سال است که به علم و فلسفه پرداختهام و در حوزه کیهان شناسی علمی و فلسفی قلم زدهام.
علاقهمند بودم که ببینم عرفان به عنوان یک دستگاه باور مدعی شناخت که طرفداران بسیار زیادی دارد و در دوران معاصر نیز گرایشهای عرفانی و جنبشهای عرفانی جدیدی شکل گرفته اند، به عنوان یک گنجینه عظیم معرفتی چگونه به قضیه نگاه میکند.
پرداختن به راز پیدایش جهان به معنای دقیق کلمه بسیار بسیار دشوار است و هر کدام از ما به نوعی افسانه میگوییم و در خواب میشویم. هر کدام از انسانها با برخورداری از جهان بینی ویژه علمی یا فلسفی یا دینی یا عرفانی یا اسطورهای روایتهای خاص خودشان را دارند که البته در این جهان بینیها نوعی رشد هم میتوان دید. میراث هائی را گذشتگان برای ما گذاشتهاند که از آنها بهره میگیریم و سعی میکنیم بر آنها بیافزاییم. من خواستم با این میراث در زمینۀ فلسفه و عرفان، در بخش آفرینش برخورد کنم و ببینم که این میراث در راستای دغدغههایی که من دانشجوی فیزیک و فلسفه داشته ام و دارم چه دستاوردی دارد.
ما در کیهان شناسی فیزیکی رویدادی به نام مهبانگ ( یا انفجار بزرگ) داریم که آن را آغاز پدیدایی این جهان طبیعی که در آن زندگی میکنیم میدانیم. پس از انفجار بزرگ ما یک بازه زمانی بسیار بسیار کوچک داریم که فعلاً با علم فیزیکی که داریم درباره آن نمیتوانیم سخن بگوییم. این بازه میان لحظۀ صفر یا مهبانگ و زمان ده به قوه منهای چهل و سه ثانیه پس از پیدایش جهان است. اگر لحظۀ پیدایش جهان خودمان را لحظۀ صفر بگیریم از لحظۀ ده به قوه منهای چهل و سه ثانیه به بعدش را اطلاعات خوبی داریم. این لحظه را زمان پلانک مینامیم. پیش از این لحظه محل تأمل و اندیشه ورزی همۀ کسانی است که علاقهمندند تاملات غیر علمی داشته باشند و در این زمینه به اندیشه ورزی فلسفی یا عرفانی بپردازند.
بخشی از فلسفه و عرفان ادعا کرده اند به همان لحظه آغاز توجه دارند و میتوانند پاسخ پرسش از چرایی پیدایش جهان را بدهند. در این زمینه میراث گرانقدری پدید آمده است. ما باید این میراث را بازخوانی کنیم و آن اندیشه بنیادین مرتبط با نیروی محرکه و انگیزه یا انگیزانندۀ خلقت را بررسی کنیم. این میراث یکی از منابع بسیار جذاب برای حتی اندیشه مدرن است. در این میراث، چه در بخش فلسفی و چه در بخش عرفانی آن، ما با گونهئی خردورزی روبهروییم که مثلاً در بخش عرفانیاش صرفا مبتنی بر حدیث قدسی مورد نظر ابن عربی و پیروان او نیست. این پرسش بنیادین مطرح است که چرا جهان آفریده شد. در آن حدیث قدسی، صرف نظر از بحث هائی که در بارۀ صدق صدورش وجود دادرد، گفته میشود من کنز مخفی بودم و میخواستم شناخته شوم. بر پایه این حدیث استدلالی میآید که از جنس تعقل و تامل نظری است و هنوز هم ارزش خاص خودش را دارد. به علاوه این میراث بسیار گرانبهایی است که به نظرم باید آن را بازخوانی و عرضه کنیم. این آیینهای میشود که ما بخشی از نگرانیها و دغدغههای خودمان را در آن میببینیم.
شما گفتید که در پرداختن عرفان اسلامی به عشق عارف سرآمدی که مد نظر داشتید ابن عربی است. او عشق را دلیل وجودی میداند. او از سوی دیگر میگوید اساسا تعریفی برای عشق وجود ندارد و درک شهودی نسبت به عشق دارد. در این کتاب چه قدر از این نگاه به ابن عربی نزدیک شدید؟
اگر از بحث معرفت بگذریم، عشق محور اصلی تمام عرفان اسلامی است. در این عرفان در توجه به عشق دو گرایش اصلی را میتوان دید. در یکی از آنها به شأن هستیشناختی عشق توجه ویژه ای شده است. در دیگری به عشق به عنوان نیروی شوق عاشق و معشوق یا خود همان شوق توجه شده است، عاشق و معشوقی که از حد عاشق و معشوق معمولی یا زمینی بسی فراتر میرود. یک طرف آن همان خالق است، چه در مقام عاشق چه در مقام معشوق. یک طرفش هم مخلوق، بویژه انسان، است که او هم هر دو مقام عاشقی و معشوقی را دارد. البته این دو گرایش با هم همپوشانی هائی دارند.
دغدغۀ من در این کتاب عشق یک انسان به انسان یا عشق انسان به خدا نیست، بلکه موضوع مورد توجه من عشق به مثابۀ نیروی محرکۀ پدیدایی جهان است. اگر من عمری و فرصتی داشته باشم، این کتاب جلد دومی یا کتاب مکملی نیز خواهد داشت. در جلد نخست عشق از بالا به پایین بررسی میشود که به آن عشق در قوس نزولی میگویند، یعنی چگونگی ایفای نقش عشق در پدیدایی جهان و انسان. اما برای عشق یا حرکت به واسطۀ عشق قوس صعودی هم داریم. در این قوس صعودی عشق به معبود معشوق و طلب وصل به او مطرح است، این که همه تلاش میکنند به اصل برگردند. من در این کتاب به حرکت حبّی یا عشقی از بالا به پایین، از اصل هستی به آفرینش، پرداخته ام. طبعاً برای حرکت از پایین به بالا، برای قوس صعودی،کتاب دیگری باید نوشته شود که امیدوارم این کار را انجام دهم.
پس در این کتاب توجه به نقش عشق از بالا به پایین است. عشق انسان به خدا و عشق انسان به انسان در این کتاب اساساً مطرح نیست. صرفاً عشق به مثابه انگیزه پیدایش جهان و انسان از افلاطون، تا فلوطین و نهایتاً ملاصدرا بررسی میشود. ابن عربی بی گمان با این سنتهای افلاطونی و نوافلاطونی آشنا بوده و تلاش کرده در چارچوب نگرش عرفانی خاص خودش و مبتنی بر یک حدیث قدسی، که البته در هیچ کتاب حدیثی سنتی وجود ندارد، به تبیین عرفانی پدیدایی جهان و انسان بپردازد. آن حدیث همان حدیث مشهور «کنز مخفی» یا «گنج نهان» است، البته مشهور نزد این گونه عارفان. ابن عربی این حدیث را مبنای نظرپردازی قرار میدهد. پیروان او نیز این دیدگاه را پذیرفته اند. حافظ هم میگوید «در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد، عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد». این خوانشی ویژه از عشق و نقش آن است که در متن دینی سابقۀ مشخص ندارد. به ازل به مثابۀ بنیاد زمان که بی انتهاست نگاه میکند. این نگرش را فقط در عرفان و فلسفهای که خودش را از قید و بند احادیث متشرعانه رها میکند میتوان داشت.
در نگاه مبتنی بر احادیث مقبول در سنت دینی ما با کلام روبه رویم که بر پایۀ آن آفرینش جهان در زمان پس از ازل روی داده است. ازل در کلام فقط به خداوند تعلق دارد. خدا بود و بود و بود تا بالاخره تصمیم گرفت جهان را بیافریند و آن هم از هیچ! خلق از عدم. این نگرش کلامی است که مورد تأیید بخش عظیمی از متشرعان یا شاید همه آنان است. اما ذهن جستجوگر نمیتواند به راحتی به این نگاه راضی بشود. چنان که در بحث فلسفی پیرامون پیدایش جهان ابن سینا هم نمیتواند روایت کلامی و متشرعانه را بپذیرد. او در نگرش فلسفی محض ناگزیر است بپذیرد که گویی جهان از ازل بوده. ولی ابن سینا میکوشد ضمن قائل شدن ازلیت برای جهان و نفی آفرینش از هیچ، چگونگی وابستگی جهان به خدا را از همان ازل بر پایه حدوث ذاتی توضیح دهد تا به کلیت کیهان شناسی فلسفی یونانی، بویژه به جریان نوافلاطونی، وفادار بماند.
در کیهان شناسی افلاطون خداوند با نام دمیورژ یا دمیورگوس، به معنای صانع، جهان را از هیچ نمیآفریند، بلکه از چیزهایی که از پیش موجودند میآفریند. برای این آفرینش از جهان ایدهها الگو میگیرد. در اینجا فعل خدا آفرینندگی به معنای سازندگی یا صنعتگری از طریق کار بر روی عناصر و مواد و مصالح موجود است.
در نگرش عرفان نظری که متأثر از نگرش نوافلاطونی است ازل سرچشمۀ زمان است و همه چیز از ازل آغاز شده است. برای مولانا همه چیز ازل است. حافظ هم خیلی دقیق میگوید که در ازل بود که حسن معبود معشوق از تجلی دم زد. ازل یعنی بی آغازی مطلق، چنان که هرچه ذهن ما به عقب برود باز هم باید آن عقب تر برویم. از ازل جوشش عظیمی بر پایۀ شوق یا عشق در کار بوده است. حالا بحث این است که چرا چنین جوششی در کار بود؟
در اینجا ابن عربی، مولانا، حافظ و دیگران هر کدام روایت خاصی از این جوشش هستیخیز دارد. ولی همه به این موضوع اشاره دارند که گویی چشمه جوشانی است؛ گویی هستی ازلی مرتب میجوشد و وجود از آن سرریز میکند. این هستی سرشار ازلی به گونه ای ذاتی سرریز میکند و خود دوست دارد که سرریز کند. این دوست داشتن است همان «عشق» است که از شدت غنا و سرشاری سرریز وجودی دارد و بدین طریق به یک معنا خودش را از گونهای نهانبودگی بیرون میافکند و آشکار میسازد.
ابن عربی در این زمینه بسیار موفق است و کل جهان شناسی عرفانی مبتنی بر عشق و تبیین حبی-هستیشناختی پیدایش جهان بر همین اندیشههای ابن عربی استوار است که به نیکی در کتابهای فصوص الحکم و فتوحات مکیه قابل ردیابی است. البته در فتوحات بیشتر عشق در قوس صعودی از پایین به بالا عمل میکند در حالی که در فصوصالحکم در قوس نزولی و از بالا به پایین ایفای نقش دارد.
عرفان اسلامی به ویژه عرفان ابن عربی چه قدر از فلسفه یونانی تأثیر گرفته و درکجاها با آن افتراق دارد؟
اندیشه ورزان جهان اسلام با روایتهای گوناگون افلاطون از عشق در کتاب مهمانی یا بزم آشنا بودهاند. ولی روایت افلوطین، یعنی فیلسوف نوافلاطونی سده دوم میلادی، با نگرش اندیشه ورزان مسلمان سازگاری بیشتری داشته است. من البته بحثم را از روایت های افلاطون در کتاب بزم آغاز میکنم. آن بخش از این کتاب برای من اهمیت دارد که نقش عشق و زیبایی را از زبان دیوتیما میشنویم، زنی است که روزی حکایت مراتب زیبایی و درک زیبایی را بر سقراط خوانده و سقراط فکر میکند که بهترین روایت از عشق به زیبایی را دیوتیما گفته است. من پس از گزارش این بخش خودم از دو متن انگلیسی را، که نخستین و واپسین ترجمه اند، به فارسی برگردانده ام.
در تأمل پیرامون روایت هائی که افلاطون از افرادی بیان میکند که در آن شب در شادنوشی یا بزم حضور دارند آن روایتی برای من مهم است که یا از عشق به زیبایی چونان یک نیروی واقعی محرک سخن میگوید یا به گونهای با آفرینش یا آفرینندگی پیوند دارد. شأن هستیشناختی عشق در کتاب نه گانههای افلوطین (یا تاسوعات که همان انئادها است) تجلی درخشانی دارد. بحث جوشش چشمهای که سرشار است مطرح میشود. خداوند چشمه جوشانی است که پر است و به علت این پری و سرشاری هستی از آن سرریز میشود. این سرشاری و سرریزی از همان ازل است و ما نمیتوانیم میان هستی ازلی خدا و فعل خدا فاصله بگذاریم چون فعل او نیز همچون خود او ازلی است. خورشید از زمانی خورشید شده است که تابیدن را آغاز کرده است. پس اگر از ازل بوده از همان ازل تابش داشته است.
فلوطین این اندیشهها را به نیکی بیان میکند. اندیشههای او به جهان اسلام راه مییابند، چنان که ما این جوشش و صدور و فیض ازلی را نزد ابن عربی میبینیم. او از مقام فیض اقدس سخن میگوید و سپس از فیض مقدس سخن میگوید. او از مقام غیب الغیوبی که هنوز آفرینش روی نداده حرف میزند که به یک معنا شاید مقام تنهایی خداوند یا خداوند در تنهایی و در مقام ناآفریدگی ماسویالله است. ما نمیدانیم که آیا این مقام میتوانسته ادامه داشته باشد یا خداوند در همان غیب الغیوبی میخواهد شناخته شود و خودش را بشناساند. این مرحله فیض اقدس همان مقامی است که نزد افلوطین «احدیت» نام دارد. در این مقام خداوند در غیب الغیوب خودش است. در مقام فیض مقدس خداوند در مقام «واحدیت» خود به زبان افلوطین است. نمیتوان گفت که این تجلیات در زمان روی داده اند، بلکه وقوعشان در بی زمانی و در همان ازل بوده است. آنچه که در نهایت منتهی به آفرینش انسان به مثابه ادامه زنجیره خلقت میشود به لحاظ هستیشناختی متأخرتر بوده. در فلسفه ابن عربی هم همین گونه است و از همان آغاز انسان پدید نیامده و در ادامه یک رشته رویداد خلق شده است به طوری که این خلق به یک معنا تاریخمند است.
اما آفرینش به هر حال ازلی است که طبعا با نگرش متشرعانه سنتی که مبتنی بر الهیات رسمی است جور در نمیآید چون در این نگرش جهان در مرحله متأخر نسبت به هستی خداوند و از عدم خلق شده است. بسی پس از آن که خدا تنها بود، تصمیم گرفت جهان را بیافریند و حتی میتوانست جهان را نیافریند. اما از افلوطین و ابن عربی خداوند میبایست جهان را بیافریند. جهان میبایست در همان ازل آفریده میشد چون فعل خداوند بود و فعل خداوند تعطیل نمی پذیرفت. پس آفرینش در همان ازل روی داده است.
فلسفه یونانی در ادامه وجود و حیاتش، متقابلا آیا تاثیری از نگاه عرفان اسلامی گرفته است؟
خیر این چنین تأثیری وجود نداشته است زیرا فلسفه یونان دوران درخشان خود را در همان دوران باستان داشته است که هنوز اسلام ظهور پیدا نکرده و فلسفه اسلامی پدید نیامده بوده است! در اصل این فلسفه اسلامی است که از سوی شماری از مورخان فلسفه در ذیل تاریخ فلسفه یونان قرار میگیرد. به یک معنا میتوان گفت فلسفه یونان وارد جهان اسلام شد و تغییراتی یافت و از طریق همین جهان اسلام به جهان غرب راه یافت تا بعداً غربیان مستقیماً فلسفه یونان را از متون اصلی بیاموزند. در جهان اسلام هر دو بخش افلاطونی و ارسطویی فلسفه یونان راه یافتند و تخولاتی پذیرفتند، ولی به هر حال در اصل یونانی بودند.
اما گویی سیلاب عظیم فلسفی از یونان جاری شده و بخش مهمی از آن به جهان اسلام رسیده و جهان اسلام هم چیزی به آن افزود. این جریان بازگشت دوبارهای به یونان نداشته است.
شما در کتابتان به ملاصدرا و سهرودی اشاره کرده اید که گفته میشود دستگاه فلسفی دارند اما عملاً آن گونه که باید و شاید مورد توجه غرب نبودهاند. سنت عرفانی ابن عربی هم خیلی در غرب معرفی نشده است.
ابن عربی در همان اندلس شناخته شده بود. جهان غرب از طریق اسپانیا تا حدی با میراث ابن عربی آشنا شد. در زمینه فلسفه، آشنایی غرب با بخش مشائی فلسفه اسلامی قابل توجه بود. هم فارابی هم ابن سینا و هم ابن رشد مورد توجه قرار گرفتند. خود غربیان دست به ترجمه برخی از آثار مهم این سنت مشائی زد. غرب با حکمت اشراق آشنایی قابل توجهی نیافت، چنان که با ملاصدرا نیز آشنا نشد. ملاصدرا در همین ایران تا حدود یکصد و هشتاد پس از مرگش چندان مورد توجه نبود. سالها در ایران برای شناخت سهروردی و ملاصدرا کوشش جدی صورت نگرفت. کوشش عظیم در شناخت ملاصدرا و سهروردی و به طور کلی در شناخت فلسفه اسلامی ـ ایرانی پس از ابن رشد از سوی آنری کربن صورت گرفت. او نه تنها این فیلسوفان و حکیمان و عارفان را بیش از پیش به خود ایرانیان شناساند، بلکه برای شاساندن آنان به غربیان نیز کوشید و حتی دست به ترجمه آثاری زد.
در این سی ـ چهل ساله نیز کوششهایی از سوی کسانی در داخل ایران و خارج از ایران برای شناساندن فلسفه پس از ابن رشد صورت گرفته است. ولی هنوز این کوششها اندکند. هنوز پس از کوششهای کربن گام بزرگی در جهت تصحیح و نشر آثار این بزرگان و ترجمه این آثار گام جدی درخوری برداشته نشده است. شمار اندکی از غربیان با این میراث عظیم آشنایند. بنابراین هنوز امکان گفتوگو با غربیان در باره این میراث و بر پایه این میراث قابل توجه نیست.
ما نه تنها در فرارفتن از فیلسوفان کلاسیکمان کار مهمی نکرده ایم، بلکه حتی در تصحیح و ترجمه و شرح و تفسیر آثار آنان گام مؤثری برنداشتهایم. حتی به موضوعی چون شأن هستیشناختی عشق پژوهش جدی صورت نگرفته با این که همه بر سر هر بازار جارش زده اند و گفته اند و میگویند که حدیثش از هر زبان که شنیده شود نامکرر است. در بحث هستیشناختی از هستومندها به آنچه از وجود برخوردار است «توان علّی» نسبت داده میشود. بدین سان عشق نه تنها در ساحت اسطوره و ساحت روان شناسی بلکه در ساحت فلسفه و مابعدالطبیعه و عرفان نیز دارای وجود و تأثیرگذاری مشخص در روند پدیدایی جهان و انسان تلقی میشود. در نگرش عرفانی همه چیز باید طفیل هستی عشق و نقشبازی آن از سوی عاشق و معشوق ازلی تلقی شود که بهانه و انگیزه آفرینش بوده است.
این نگاه به عشق را مطرح کردن و زیر ذره بین گذاشتن و جریانهای اصلی یک سنت عظیم فلسفی ـ عرفانی را با آن به هم پیوند دادن به نظرم کار مهم و جذابی است. پیش از من بسا کسان به عشق در ساحت زمینی یا عشق در قوس صعودی آن توجهاتی داشتهاند. من به انگیزه علاقه دیرینم به پدیدآیی جهان هستی به عشق در ساحت مابعدالطبیعی و حتی فراطبیعی یا عشق در قوس نزولی توجه کردم. پس تنها گله و شکایت از این نباید داشت که به سهروردی و ملاصدرا و حتی ابن عربی در جهان غرب چندان توجهی نشده است. این کم توجهی در میان فلسفهپژوهان و عرفانپژوهان خود جهان اسلام نیز بیداد میکند. ما با این میراث وارد گفت و گوی جدی نشدهایم که هم آن را فهم کنیم هم نقد کنیم و هم حتی از آن فراتر رویم، کاری که به هر حال همه بزرگان، از جمله همین سه چهره برجسته، با میراثی که به آنان رسیده انجام داده و خود به چهرههای تأثیرگذاری تبدیل شده اند.
در کتاب نگاههای مختلفی به موضوعات دیده میشود. در بخش پیوشت نیز متونی را آورده اید. با چه نگاهی متون را گزینش کردید؟
من خواستم نمونهای از هر شخص یا جریان مهم تأثیرگذار که به شأن هستیشناختی عشق توجه داشته به دست بدهم تا خواننده مستقیماً با متن اصلی روبهرو شود و در صورت لزوم آن متون را با برداشتها و تحلیلهای من تطبیق دهد و در درجه اول شواهد دقیق تری برای برداشتها و تحلیلهای من داشته باشد، در درجه دوم حتی چه بسا به برداشتها و تحلیلهای دیگری برسد. مطابق فصول کتاب، متنها از افلاطون تا ملاصدرا انتخاب شدند.
به این ترتیب مهم ترین متون ذیربط از افلاطون و افلوطین تا ملاصدرا در این پیوست آمده اند. در این میان نه تنها به آثار ذیربط اخوان الصفا و ابن سینا و سهروردی و دیگران توجه شده، بلکه بخشهای مهم ذیربط کشف الاسرار و عده الابرار میبدی، مرصاد العباد من المبدأ و المعاد نجم الدین رازی و گلشن راز شیخ محمود شبستری را نیز در پیوست کتاب آوردهام تا تقریباً جریان مهمی مغفول نمانده باشد. در نهایت این خطر را کردم و «سرود آفرینش» کتاب مهم ریگ ودا را هم قرار دادم.
در گذشته ادبیات ما وام دار عرفان اسلامی است و خیلی هم قوی به این موضوع میپردازد. هر چه جلوتر میآییم زوال عرفان را در ادبیات میبینیم. در ادبیات معاصر حتی به نوعی از بین رفته است؟
البته چنین اتفاقی افتاده است که از یک نظر طبیعی است و از نظر دیگر میتوان به تحلیل و تبیین آن و داوری در باره مطلوب بودن یا مطلوب نبودن آن پرداخت. در دوران مدرن به طور عام و در ایران 150 سال اخیر به طور خاص سلایق عوض شده اند. بخشی از آن هم به موج جهانی بر میگردد و بخشی هم به رویدادهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی درون خود کشور ما. در این چهل سال گذشته نیز با پیامدهای مثبت و منفی انقلاب روبهروییم. انسان مدرن و همچنین انسانی که تجربه آثار انقلاب را دارد به اشکال گوناگون از عرفان گریزاناند. طرفداران عرفان به مقتضیات زیست در جهان معاصر و ایجاد سازگاری پویا میان عرفان و زیست اجتماعی چندان توجهی نکرده اند. حاکمیت یا دست کم بخش های قدرتمندی در حاکمیت برخورد ایدئولوژیک با عرفان داشته و علی رغم تأیید برخی از بزرگان عرفان در عمل توجه به عرفان را تاب نیاوردهاند. این را هم توجه داریم که میان نگرش متشرعانه و عرفان هیچ گاه سازگاری نبوده. در هر صورت عوامل گوناگون در این رنگ باختگی حضور عرفان در ادبیات ما نقش داشته اند. ولی نباید از این نکته غافل شد که نه تنها ما با میراث عظیمی از عرفان روبهروییم، بلکه عرفان میتواند همچنان هم به عنوان یکی از دستگاههای باور مدعی شناخت و هم به عنوان گونهای از شیوه زیست به حضور خود ادامه دهد. مگر ما در سال های گذشته با انواع جریانهای عرفانی مدرن روبهرو نبودهایم؟ نیاز ویژهای وجود دارد که باید پاسخ یابد. این نیاز اگر به گونهای درست پاسخ نیابد به کژراهه کشیده میشود. ادبیات ما نیز آبشخورهای گوناگونی از انحای رویارویی ما با جهان هستی و تجربههای زیسته دارد. در حال حاضر پیوند ادبیات ما با آن رویاروییها و آن تجربههای زیسته چندان غنی و استوار نیست.
به هر حال ما میراث عظیمی در عرفان داریم که بخش مهمی از آن تا انسان انسان است ماندگار خواهد ماند. این میراث به هر انسانی که دغدغه فراروی از زندگی روزمره و فهم هستی و درک جایگاه انسان در جهان هستی را دارد تعلق دارد.
شخصیتهایی که من در این کتاب به اندیشههای آنان در باب عشق پرداختهام نمونهای از آن جانهای شیفتهای هستند که همواره در درون همه انسانها جای دارند ولو این که از چنین جانهای شیفتهای غافل باشند یا با اندیشههایشان چندان همدلی نداشته باشند. برای نمونه من شخصاً همدلی چندانی با سهروردی ندارم اما او را پرشورترین جستجوگر حقیقت هستی میدانم که البته جهانیترین فیلسوف کل تاریخ بشر منیز هست. او سرشار از شور هستی و شور حقیقت است. هیچ چیز جز حقیقت برایش مهم نیست و مثل پروانه خود را به آتش میکشد و این باید برای ما الگو باشد. من هر بار که به تصویر او در ذهن خود نگاه میکنم سرشار از شور هستی میشوم و جانی تازه میگیرم.
میراثی که ما داریم بسیار عظیم است. شاعران و اندیشهورزان ما چون فردوسی، و ابن سینا و سهروردی و ابن عربی و حافظ، مولوی و نظامی و عراقی و ملاصدرا و ... آن قدر بزرگند و اقیانوس معارفشان آن قدر پهناور است که همواره میتوانیم به آنان بپردازیم و از جان سرشارشان به سرشاری جان برسیم.
در ادبیات هم پس از انقلاب کسانی که توانستهاند خلاقیت راستین ادبی داشته باشند که به گونهای پیوندشان را با این میراث حفظ کردهاند. البته شاهد سطحینگری حاکم شده و کج سلیقگی در همه حوزهها هم هستیم. اکنون اغلب کتابهایی که به چاپهای چهلم و پنجاهم و هفتادم و بالاتر میرسند یا اکثر فیلمها و آلبومهای موسیقی پُرفروش تبلور این سطحینگری و کجسلیقگیاند. اکنون سلبریتیهای ادبی و هنری به کمک برخی از تهیه کنندگان یا ناشرانی که پول برایشان مهم است نه فرهنگ راستین در بازار مکاره خودنمایی میکنند، بازار تغابنی که خزف بازار لعل را میشکند. این میتواند موضوع گفتوگوی دیگری در فرصت دیگری باشد.
نظر شما