شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۶:۲۶
آقا مثل کوه دماوند بود​/ زائروار لبیک می‌گفتیم

محمود گلابدره‌ای، نویسنده در کتاب «لحظه‌های انقلاب» درباره حال و هوای روزهای انقلاب در 13 بهمن 1357 روایتی خواندنی نوشته است.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- محمود گلابدره‌ای: «صبح زود، یکباره چو افتاد آقا این جاست. توی مدرسه علوی. دیشب توی اخبار دیده بودم. دیشب تا پاسی از شب گذشته، توی خیابان‌ها پرسه زده بودم و هی از خودم پرسیده بودم: «آن مسلسل‌چی‌ها، آن سربازها، آن افسرها، آنها که بودند که در فرودگاه، دور آقا می‌دویدند و بعد بهشت زهرا، هلی‌کوپتر ارتشی؟»

انگار خواب بودم و داشتم خواب می‌دیدم. باورم نمی‌شد. بعد، تلویزیون و حرف گوینده و این که کمونیست‍‌ها مانع پخش مستقیم ورود آقا شده‌اند. هرچه این روزها اتفاق می‌افتاد، با عقل ناقص منِ و دودو تا چارتاهایی که در مدرسه یادم داده بودند، جور در نمی‌آمد. حالا هم باورم نمی‌شد.

خیابان ایران پر بود. از این ور تا آبسردار و ژاله و بهارستان و از آن ور تا سه راه امین‌حضور و سرچشمه کیپ تا کیپ آدم بود. من روی هوا و زمین بودم و با مردم و همراه مردم می‌رفتم تا از آن تنگه دهانه در آهنی مدرسه بگذرم و گذشتم. از دهلیز دالان سی چهل نفری عبور می‌کردیم. کسی حتی، یک قدم هم به اختیار برنمی‌داشت. همه چسبیده به هم، از زیر نگاه‌های تیز ده‌ها نفر که بر بام بودند و لب دیوار بودند و روی چهارچوب در بودند و چهارچشمی مواظب بودند، می‌گذشتیم. جای سرک کشیدن نبود. توان دید من تا حد پشت گردن و موهای سر نفر جلویی بود و این فاصله هم بیشتر از یک وجب نبود. حالا همهمه بود و قیل و قال بود و صلوات بود که پشت صلوات فرستاده می‌شد. وقتی رسیدیم به حیاط، ناگهان چشمم افتاد به آقا.

آقا آن جا بود. توی قاب پنجره بود. دستش آرام و باوقار حرکت می‌کرد. آقا مثل شیر بود، یال داشت. مثل ماه شب چهارده بود. آقا مثل کوه دماوند بود. مثل یک دختر چهارده ساله، گونه و لب و پیشانیش می‌درخشید. سیمایش پرکشش بود؛ جذاب بود؛ مشخص بود؛ پرهیبت بود؛ هاله‌ای دور صورتش بود، پرصلابت بود.

حالا همه دست‌ها را کشیده بودیم و مشت‌ها را گرده کرده بودیم و «ما همه سرباز توایم خمینی، گوش به فرمان توایم خمینی» گویان نعره می‌زدیم و همه چشم دوخته به چشم آقا، زائروار دم می‌دادیم و می‌خواستیم یک لحظه هم که شده، لبیک خودمان را با زبان خودمان به گوش آقایمان برسانیم. اگر شده با نگاهی تند و گذرا و تماس سرانگشتی، نگاهمان را به نگاهش بدوزیم و پوست سرانگشتش را یا دامن عبایش را خود، بی واسطه و بی‌پیامبر لمس کنیم و خود مستقیم دست بیعت با آقامان بدهیم. ولی مگر می‌شد؟ نمی‌شد. من مات و مبهوت مانده بودم. پیمان به جای من نشسته بر دوش من داد می‌زد و بال بال می‌زد و می‌خواست از جا کنده شود و پرواز کند و خودش را به آقا برساند، ولی نمی‌شد. من لال شده بودم.» (لحظه‌های انقلاب. ص: 386)

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها