فردین کوراوند یادداشتی درباره عباس عبدی و آثاری که از خود به جای گذاشته نوشته و برای انتشار در اختیار ایبنا قرار داده است.
از قرار شرکت مناطق نفتخیز جنوب، ویرش گرفته بود به مناسبت یکصدمین سالگرد اکتشاف نفت و فعالیت صنعت نفت در جنوب، میزبان صد نویسنده باشد. یکجور گردهمایی ادبی که بیشتر جنبه سمبولیک و البته ویترینی داشت. بامزه آنکه نه نویسندهها صد نفر بودند و نه آن سال، یکصدمین سالگرد اکتشاف نفت.
نجف دریابندری، صفدر تقیزاده، محمد بهارلو، حسن میرعابدینی، حسین سناپور، فرخنده آقایی و بسیاری دیگر میهمانان آن جمع گرامی بودند. انگار گرد سدهها بر آن نشسته است، از بس که دور و دیر در حافظهام نقش بسته است. از آن جمع، اکنون و امروز، محمد ایوبی، احمد بیگدلی، کورش اسدی... و حالا عباس عبدی؛ وضوح تبدارشان، در مه و ابر مرگ، پنهانشده است.
از عباس عبدی، مجموعه داستانی به نام «قلعه پرتغالی» خوانده بودم و، جستهگریخته نقدهای سینماییاش را در مجلات فیلم دیده بودم.
صبحها بعد از ناشتا تا صلات ظهر به آبادانگردی اختصاص داشت و عصرها نشستهای داستانی برگزار میشد. صبحی را که به دیدار کشتهشدگان «سینما رکس» رفتیم، به خاطر دارم. بیگدلی و عبدی کمی عقبتر از قافله نویسندگان مرمرهای سرد گورستان را مرور میکردند. بیگدلی با آن شانههای ستبر و سبیل پت و پهنش به سختی از میان مقبره راهی پیدا میکرد. گرفتار قلب ناکوک بود و قدم زدنها، نفس را دوتایکی کرده بودند. کت سردسیریاش را بین بازو و ساعد نگه داشته بود و در دفترچه کوچکی در دست داشت، هرچه را که فکر کنی یادداشت میکرد. کمی جلوتر از ما عبدی کنار یکی از سنگها نشست. فکر کردم لابد نام آشنایی را یافته باشد. بالای سرش ایستادم به کنجکاوی. داشت با کف دست، گرد روی سنگنوشتهها را میسترد. شاید سماجت غبار بود که مجابش کرد ظرف آب معدنیاش روی سنگ خالی کند. زیر نوازش انگشتانش، نوشتهها جان میگرفتند. بیگدلی نام روی سنگ را خواند... عبدی سر برگرداند و گفت: درست همسن من است. طوری نگاه می کرد که انگار سوالی کرده و منتظر پاسخ است. من اما پاسخی نداشتم... نه آن موقع و نه حالا که قریب به یک دهه از لهیب آن نگاه سوزنده میگذرد. لاجرم به جمعیتی که عزم عزیمت به استراحتگاه داشتند پیوستیم.
از اهواز دوستان جوانتر اهوازی مهدی ربی و آرش آذرپناه و مسعود عالیمحمودی و میترا معینی و چند نفری دیگر را به خاطر دارم.
همایش سهروزه بود... ایوبی مقالهای قرائت کرد... کورش داستانی خواند... بهارلو از نفت و ادبیات داستانی گفت... عمو نجف از پدرش ناخدا خلف گفت.
خوب به خاطر دارم که آقایی هم در آن هاگیر واگیر، کتاب بهدست، رد ایوبی و بیگدلی و تقیزاده را میزد، تا در کنج دنجی، یادداشتی از یکی از این بندگان خدا بگیرد. با همان دک و پز نفتیها، عزمش را جزم کرده بود تا دستخطی برای مقدمه یا مؤخره کتابش تحصیل کند. حدس میزد در چاپ دوم کتابش، به کار بیاید. نهایت امر، صفدر تقیزاده، سرپایی خودش و دیگران را راحت کرد. کف دست کاغذی برداشت و نوشت که: «این آقا چون چند داستان از خودش را در یک کتاب چاپ کرده، پس نویسنده کتابش است. و چه نیک است اگر باز هم داستان بنویسد.» (نقل به مضمون) خرسند بود... کلنگش به نفت رسیده بود مردک!. اینجور نوابغ! را میتوان در یک برخورد شناخت. آدمهایی که بعد از یک عمر حساب و کتاب و سروسامان گرفتن کار و بار و بچه ها، (بهقول مولانا: فرزند و عیال و خانمان) آخر عمری در پی ارضای حسرت هنرمند بودن، چند و چون راه صد ساله را یکشبه طلب میکنند. در هنر، شهرت و احترام و شناسنامهای میبینند که نمیخواهند از آن بینصیب و ناکامروا باشند.
عباس عبدی اما از آن دسته آدمهایی بود که برای دیدن، برای شناختنش، باید وقت میگذاشتی. با آن چهره جدی و سکوت ذاتیاش کار را برای شروع گفتوگو سخت میکرد. عبدی را آنجا دیدم و بعدها دوسه باری در تهران و چند نوبت در اهواز. دغدغه مشترک ما، بعد از داستاننویسی، روزنامهنگاری بود. اهل نوشتن نقد در مجلات بود. اما کموبیش هربار کاری پیش میآمد برای گرفتم مطلب یا پیگیری پرسشی تماسی حاصل میشد.
چند ماه پیش برای آخرین بار فرصت دیداری دست داد. از ماهشهر تماس گرفت که پنجشنبه روزی اهواز هستم. میخواست اگر جلسه یا گعدهای برقرار است، در نشست داستان هفتگی داستان شرکت کند و دوستان نویسنده را ببیند. پنجشنبه بود و چون موعد جلسه هفتگی ما نبود، علیرغم پیگیریام جلسهای برپا نشد و ناگزیر قدم زدیم و ساعتی را به گپ زدن طی کردیم. چهرهاش تکیده شده بود. فکر کردم از مشغله کاری ست. آفتاب و شرجی جنوب رمقگیر است. زود آدم را لاغر و تکیده میکند. شاید هم نخواستم -و یا حتی ترسیدم- گمان دیگری از خاطر بگذرانم. لابد اگر چیزی بود، لابهلای گپ و گفتاش اشاره میکرد.
باید به ماهشهر بازمیگشت. گفت اگر مشکلی پیش نیاید، باز هم چند روزی به اهواز خواهد آمد. رفت و این آخرین ملاقات ما بود. رفت و امروز خبر درگذشتش را در صفحه مجازی دوستان مشترک دیدم. همراه با عکسهایی که حال نزارش را در روزهای واپسین روایت میکند. تصویرش در روزهای پایانی بسیار تکیدهتر از آخرین دیدارمان، به مرگ سلام میدهد. آذرخش جانش، در باران نخستین روز آذرماه، از آزار جسم رهید. راوی دریا و موج و مرجان... راوی اسکله و نسیم و جاشوها، به بیکرانگی اقیانوس پیوست.
اکنون که بعد جسمانیاش از نظرها پنهان شده است، میتوان مومنانه شهادت داد که با تمام ذرات وجودش، عاشقانه، داستان را دوست داشت. در کلامش حسد و بغض نبود و برای دیدهشدن جای کسی را تنگ نکرد. اگر ادبیات همین قدر جان کسی را جلا دهد، خوشا رادی و آزادی از این دست.
نظر شما