اینکه کتاب به زحمت به چاپهای بعدی میرسد و کلی طول میکشد که چهارصد نسخه بفروشد و همه از این مینالند قصه آشنای بازار کتاب این روزهاست و توجیهاش هم این است که آمار مطالعه پایین است و مردم کتاب نمیخوانند. اما حبیب معتقد است:« من همیشه برای رماننویسی یک ایدهای دارم. برای من مهم نیست که یک استاد دانشگاه کتابخوان را پای رمانم بنشانم. او که خودش کتاب میخواند. برای من مهم است کسی را که کتاب نمیخواند پای کتابهایم بنشانم.
حبیب خدادادزاده آنقدر ساده و خودمانی است که اگر از کنارش رد بشوی به فکرت هم خطور نمیکند که این فروشنده سبزی خوش برخورد و مهربان برنده جایزه رمان اول ماندگار است. حبیب درباره سابقه نوشتناش میگوید: «من بیشتر نوشتههایم را ازمردم کوچه و بازار الهام میگیرم. چون شغلم به گونهای است که با مردم زیاد سروکار دارم. بیشتر سوژههای کتابهایم را از نیازهای مردم و حکایتهای سینه به سینه الهام میگیرم و به صورت نثر داستانی آنها را مکتوب میکنم. از سال 68 به صورت منسجم نویسندگی را آغاز کردم. سال 85 کار چاپ کتاب را رسما با «ماجرای آقای سلامتی» شروع کردم که یک کتاب کودک بود. پس از آن کتاب «روزگار تفنگ» بود که از سوی نشر آموت منتشر شد و توانست برگزیده جایزه رمان ماندگار شود. در قلم زرین هم دوم شدم.»
اولین شلیک
حبیب اهل دزفول است و خودش میگوید که هرچه دارد از همان مردم و آب و خاک است. حبیب قلم روان و پرتوانش را لطف خدا میداند. او میگوید که فروش کتابهایش به لوبیا و باقلا میچربد. حبیب از همین مردم و برای همین مردم مینویسد. رمان اولش «روزگار تفنگ» در بحبوحه جنگ جهانی دوم روایت میشود و برای خلق شخصیتهایش از مردم همان کوچه و بازاری که با آنها حشر ونشر داشته وام گرفته است. خدادادزاده از جرقههای اولین رمانش «روزگار تفنگ» در ذهنش اینچنین میگوید: «من زمانی که این مغازه را باز کردم از شخصیتی میشنیدم که در زمان نوجوانی هم از او داستانهایی شنیده بودم. یک بار در خانهای نزدیک مغازهام که متعلق به پیرمردی از کار افتاده بود، مشغول تعمیر کولر بودم و به طور اتفاقی فهمیدم که او یکی از تفنگچیهای همان شخصیت مدنظر من است. این را از عکس تفنگی قدیمی دیدم و باب صحبت از آنجا باز شد.»
به وقت دزفول
با شنیدن داستان حبیب این فکر در ذهنم قوت میگیرد که آن کاسبی که میگویند حبیب خداست، همین حبیب خدادادزاده است. حبیب مثل خیلیها که به مدد کارگاههای داستاننویسی، چند اثری ازشان در این مجله و آن مجله منتشر شده، دسترسی به هیچ کارگاهی نداشته و با خودآموزی به اینجا رسیده است. حبیب از آن دسته آدمهایی است که وقت اضافی برای هدر دادن نداشته. چه الان که نویسندهای خوشنام در شهرش است چه آن زمان که نوجوان بوده و در بازار کار میکرده است. نوجوانی حبیب مثل خیلی از هم سنوسالانش صرفا به تفریح نگذشته است. از همان موقع بوده که برای خودش به نوعی کلاس داستاننویسی برگزار میکرده و رسم نوشتن میآموخته است. حبیب درباره اینکه چه طور فن نوشتن آموخته میگوید: «من اصلا کارگاه نرفتم. همه چیز را در مطالعه فراگرفتهام. کتابهای جمال میرصادقی را زمانی که در بازار کار میکردم خواندم و کتابهای ناصر ایرانی را مطالعه میکردم و به نظرم مطالعه این کتابها خودش یک جور کلاس رفتن است. اینجا دزفول است و خبری از این کارگاهها نیست. آن کارگاههایی که شما میگویید فقط در تهران است.»
همیشه پای یک روس در میان است
این نویسنده دزفولی خودش را منحصر به خواندن کتاب از نویسندگان خاص یا ملتی ویژه نکرده و تقریبا از تمام نویسندگان مطرح دنیا کتاب خوانده است. اما عقیده دارد همه ادبیات دنیا یکطرف و ادبیات روسیه یک طرف دیگر. خدادادزاده درباره کتابهایی که خوانده و ادبیاتی که او را بیشتر از همه تحت تاثیر خود قرار داده، میگوید:«مطالعه را انحصاری نمیدانم اما از نویسندگانی مانند داستایوفسکی و تولستوی خیلی میخواندم و علاقه خاصی به مطالعه ادبیات روسیه داشتم. البته از ادبیات امریکا هم به همینگوی و اشتاین بک علاقه داشتم. اما علاقه اصلیام، ادبیات روسیه است. چون به نظرم به ادبیات خودمان نزدیک است و دردی که در ادبیات روسیه مشخص است در ادبیات ما هم کمابیش به چشم میخورد. مثلا رمان «شوهرآهو خانم» نوشته علیمحمد افغانی از ادبیات روسیه بسیار تاثیر پذیرفته، البته این نظر شخصی من است و وحی منزل نیست. از بین آثار ادبی که مطالعه کردهام، ادبیات آمریکای لاتین را به ادبیات عرفانی خودمان نزدیک میبینم. مثلا عرفانی که در کارهای کوئیلو هست زاییده افکار مولوی است. در آثار مارکز هم میتوانیم همان رئالیسم جادویی را در مثلهای فولکلور خود مشاهده کنیم. اما این مسائل در قانونمندی رمان قرار میگیرد و نام دیگری میپذیرد. بعنی ادبیات ما آنقدر غنی است که خودش این چیزها را تراوش کند اما به علت کمبود مدیریت خیلی از استعدادها پایمال شده است.»
در جستوجوی کتابنخوانها
اینکه کتاب به زحمت به چاپهای بعدی میرسد و کلی طول میکشد که چهارصد نسخه بفروشد و همه هم از این موضوع مینالند قصه آشنای بازار کتاب این روزهاست و توجیهاش هم این است که آمار مطالعه پایین است و مردم کتاب نمیخوانند. اما حبیب معتقد است: «من همیشه برای رماننویسی یک ایدهای دارم. برای من مهم نیست که یک استاد دانشگاه کتابخوان را پای رمانم بنشانم. او که خودش کتاب میخواند. برای من مهم است کسی را که کتاب نمیخواند پای کتابهایم بنشانم. من سعی دارم چیزی را که مردم دوست دارند، انتخاب کرده و از آن مینویسم. من در مغازهام لوبیا و باقلا میفروشم اما به لطف خدا فروش کتابهایم از این اقلام بیشتر است. مردم کتابهایم را میخرند و من واقعا مدیون این مردم هستم.»
بازگشت تفنگدار
رمان «روزگار تفنگ» با موفقیت نسبتا چشمگیری روبهرو شد و اینجور وقتها همه منتظر کار بعدی نویسنده میمانند و طبعا فشار زیادی روی نویسندهای است که کار اولش با استقبال نسبتا خوبی مواجه شده است. حبیب نیز از این دسته مستثنا نیست. درباره نوشتن رمان دومش «فصلی برای گرگها» حرفهای زیادی دارد. حبیب درباره چگونه نوشتن رمان دومش میگوید: «بعد از نوشتن رمان «روزگار تفنگ» رمان بعدی را شروع کردم و نوشتن این رمان برایم کار پرمخاطرهای بود. یک بار موقع تایپکردن و وقتی که کار نوشتن رمان را به طور کامل به پایان بردم، برای خوردن آب به مغازه کناری رفتم و وقتی بازگشتم لبتابم را دزیده بودند. رمان را دوباره شروع کردم و مشکلات زیادی برای نوشتن آن داشتم. از طرف دیگر مردم که طعم رمان قبلی به دندانشان مزه کرده بود، مدام درباره کار بعدی میپرسیدند و همین امر موجب شد که نوشتن رمان دوم را نیز ادامه بدهم. سوژه رمان دوم من زن دیوانهای بود که در کوچه و خیابان راه میرفت و کودکان به او سنگ میزدند.»
غذای روح و جسم
موفقیت کار اول آنقدرها هم که به نظر میرسد خوب نیست. اگر کار دومات را نخوانند چه؟ این سوال کابوس هر شب بیشتر نویسندگانی است که در کار اول بخت یارشان بوده است. وقتی از حبیب درباره استقبال مردم از رمان دومش میپرسم، جواب میدهد: «من با کتابخوان نبودن مردم موافق نیستم. کتاب مورد علاقهشان در بازار نیست که از کتاب زده شدهاند. نویسنده مدتی است که خودخواه شدهاند. تماما دنیای خود را به رخ خواننده میکشند. نویسنده واقعی این است که دنیای مردم را به قلم بکشد که مردم به خواندن علاقهمند شوند. اینکه مدام درد خودش را فریاد بزند، مردم را از خواندن زده میکند. باید درد مردم را بنویسد تا مردم را یک گام به جلو ببرد. این چیزی است که خودم به شخصه تجربه کردهام و در وضعیت بد اقتصادی که مردم به سختی از پس معیشت خود برمیآیند، برای کتاب من که قیمتی حدود 30000 تومان دارد پول میدهند و این برای من بسیار باارزش است.»
داستان شیرین رونمایی
تهران فقط از لحاظ سیاسی و اجتماعی نیست که پایتخت است. خیلی از آنهایی که فکر میکنند اندک قریحه و ذوق و استعدادی دارند که میتوانند به ثمرش برسانند، تمام هم و غمشان این میشود که خودشان را هر طور شده به پایتخت برسانند. از حبیب میپرسم که دوست ندارد برای رمان دومش در تهران رونمایی بگیرد و باز هم جوابش غافلگیرم میکند؛ « پس از اتمام کار و چاپ کتاب به پیشنهاد مردم رونمایی را در همین مغازه گرفتم. مردم دوست داشتند رونمایی را نه در یک سالن رسمی بلکه در همین مغازه ام بگیرم. روزی که کارتنهای کتابم از انتشارات تهران آمدند، خودشان تمام کارتنها را باز کردند و کتابها را چیدند و اقلام مغازه را هم جمع کردند. با یک صلوات محمدی هم رونمایی آن روز را آغاز کردیم. قابل باور نیست که نصف کتابها یعنی 500 کتاب در رونمایی فروش رفت. به طوری که هر وانتی و هر ماشینی رد میشد ترمز میکرد و کتاب را میخریدند. من تمام این موفقیت را مدیون مردم دزفول هستم که در همان نصفه روز خستگی چند ساله مرا برای نوشتن رمان «فصلی برای گرگها» به در کردند.»
قسم به قلم و آنچه مینگارد
حبیب از صبح تا شام با مردم در حال معاشرت است و به واسطه شغلی که ممکن است انتخاب صدم هیچ نویسندهای هم نباشد شانس این را داشته که زندگیهای زیادی را از نزدیک لمس کند. اما صبح تا شب را یک جور به سر کردن آن هم برای یک هنرمند کار آسانی نیست. تازه این وسط تکلیف شهرتی که هدف خیلیها از خواندن و در نهایت نوشتن است،چه میشود. از حبیب که درباره شهرت و مهاجرت به تهران میپرسم، با تعصب خاصی که فقط میتوان در لحن و کلام یک جنوبی دید، میگوید: «تمام دنیای من همین مردمی هستند که به مغازه من میآیند و کتابم را میخرند. همین که این شوق را در چشمان آنها میبینم برایم کافی و بسیار باارزش است. تا به حال در تهران رونمایی نداشتهام و نیازی به آن هم نمیبینم. به فکر معروف شدن هم نیستم. من عقیده دارم آن چیزی که خدا برای آدم میخواهد همان میشود و آدم نباید به چیزی اصرار کند. من یک واسطه هستم بین خدا و قلمام و بارکشی واژهها به عهده من است. من دوست دارم تاریخ دزفول را برای مردمام بنویسم.»
عشق و چیزهای دیگر
دستوپنجه نرمکردن ذهن خلاق حبیب با زندگی مردمی که هر روزه با آنها سروکار دارد، آدم را به فکر میبرد که نکند تمام شخصیتهای داستانی او همین مردمی هستند که او از بامدادان تا شامگاهان درگیر ودار آنهاست. از حبیب درباره واقعیت داشتن شخصیتهای رمانش که میپرسیم جواب دندانشکنی میدهد و میگوید: «رمان نه صددرصد تخیل است نه صددرصد واقعیت. ما یک سوژه از جهان میگیریم و غربالش میکنیم و یک دنیا برای آن میسازیم و آن را وارد دنیای ادبیات میکنیم.»
حبیب خدادادزاده در حال حاضر روزهای خوشی را میگذراند. رمان اول و دومش آنطور که خودش میگوید دیناش را به مردمش عطا کرده و حبیب از اینکه میبیند مردم مشتاقانه کارهای او را دنبال میکنند، خرسند است. این را در لحن صدایش به وضوح میتوان تشخیص داد. وقتی از او درباره کار جدید میپرسم اصلا انتظار ندارم که جواب بدهد، طرحی را در ذهن میپروراند. حبیب تشنه نوشتن است و جوهرش به این زودی زود خشک نخواهد شد. رمان بعدی او «پشت میز کاسبی» خود حبیب است و همین مردمی که او صادقانه به آنها عشق میورزد.
نظرات